دربارۀ كتاب "تا خميني شهر" نشر يافته توسط "مؤسسه جهادي" و فيلم "ستارههاي دنباله دار" به كارگرداني "حسين قاسمي جام":
اگه اشتباه نكنم، حدود دو سال پيش و نمايشگاه رسانههاي ديجيتال تهران، تو غرفۀ مؤسسه جهادي، يه كتاب ديدم به اسم "تا خميني شهر". اون موقع نه چيز چنداني در مورد بشاگرد ميدونستم و نه "حاج عبدالله والي" ...
گذشت تا دو سه هفته پيش اين مطلب رو خوندم و تصميم گرفتم اين كتاب رو بخونم. وقتي مطالعه كتاب تموم شد، شبكه يك فيلمي گذاشت به اسم "ستاههاي دنبال دار" كه به موضوع حاج عبدالله و بشاگرد پرداخته بود؛ و شد مكملي برا كتاب تا خميني شهر ...
كتاب، با دستنوشتهاي از حاج عبدالله، اين جوري شروع ميشه:
"بچه ها دور هم جمع بودند، بعضي ها چند تا چند تا دور هم حلقه زده بودند و درباره لغو حمله صحبت مي كردند ... برادر ملك شاهي ... مطالب عجيب و غريبي راجع به منطقه اي ناشناخته به نام «بشاگرد» مي گفت كه خيلي از آن ها هنوز ماشين نديده اند، چه برسد به بالگرد و چه و چه ...
فردا صبح به ملك شاهي گفتم: حاجي جون خوب وقت خالي بچه ها را پر كردي و با قصه اي عجيب همه را سر كار گذاشتي!
از اين حرف من يكه خورد و گفت: عبدالله واقعا قبول نداري؟
گفتم: نه قبول ندارم.
گفت: خب بيا برو ببين ...
...
روز موعود فرا رسيد، هيئتي مركب از سي نفر، از تهران با يك اتوبوس روانه بندرعباس شديم ...
من و برادر اسدينيا جهت خريد مقداري وسايل به بازار ميناب رفتيم، وقتي كه برگشتيم، از همراهانمان هيچ خبري نبود، همه جيم شده بودند ... برادر روحاني كه همراه ما آمده بود، گفت برادري اينجا بود، از بشاگرد خيلي بد تعريف كرد، طوري كه همه ترسيدند و رفتند."
حاج عبدالله ميره بشاگرد و وقتي وضع اونجا رو ميبينه ميمونه و ميشه "پيامبر بشاگرد"...
بشاگردي كه چنان فراموش شدهفكه سال 61، مردم نه تنها خبري از انقلاب و امام ندارن كه هنوز از رضاشاه صحبت ميكنن؛ بشاگردي كه مردمش چنان به فقر مادي دچارن كه غذاشون تنها نونيه كه از آرد هسته خرما تهيه شده، و گاهي هم خود خرما، و البته گاهي هم فلفل، و بعد از سالها تلاش جهادي حاج عبدالله و همراهاش تو اين منطقه، تازه وضع غذاشون اين ميشه:
"خودم ديدم مردم شربت اكسپكتورانت رو ريختن تو اين كاسه روحيها و يه كم آب توش ريختن، بعد "نون تيليت كردن و به عنوان غذا خوردن" (صفحه 236 كتاب)
بشاگردي كه مردمش چنان تو فقر فرهنگين كه حتي نميدونن ميتونن اسم بچههاشونو فاطمه، علي و ... بذارن:
"اسامي آقايون به ايام هفته بود، مثلا يه فردي اسمش "دوشنبه چهارشنبه جمعه زاده" بود. اسم خودش دوشنبه بود، پدزش چهارشنبه و روز جمعه به دنيا اومده بود."
بشاگردي كه:
"از جالبترين برنامههاي بخش فرهنگي، اردوي مشهد مقدس براي سالمندان بشاگرد بود. اين بار بيش از دويست نفر بودند، همه هم پيرمرد و پيرزن ... همه اولين بارشون بود ميرفتن مشهد، يه ذوقي داشتن، از ميناب با اتوبوس برديمشون فرودگاه و سوار هواپيما شدن. اون جا كه ميرسن، يكي ا پيرمردها ميگه حاجي به ما كلك زده، ميخواد ما رو ببرن سربازي! خراسون مگه دو ساعته ميشه رسيد؟ مردم گول نخوريد. در بريد! خودش در ميره."
و بشاگردي كه امام خميني در موردش ميگه: "انشاءالله ياران خوبي براي امام زمان از بشاگرد خواهيم داشت"
مؤخره:
آشناترين حسي رو كه تو كتاب ديدم (و تو فيلم خيلي بهتر از كتاب نمايش داده شده بود) جدال بين عشق و عقل در وجود حاج عبدالله بود (البته منظورم از عقل، عقل دو دوتا چهارتاي مادينگر راحتطلب نيست بلكه عقل به معناي والاي اونه) دو راهي هميشگي بين اونچه وظيفه است و اون چيزي كه ميپسندي و بهش علاقه داري و در مورد حاج عبدالله دو راهي انتخاب بين جبهه و بشاگرد كه ظاهرا تا اواخر جنگ هم حاج عبدالله رو ول نميكنه:
"خيلي جبهه رو دوست داشت، وقتي رفت فاو، چند وقت گذشت، ديدم مونده نميخواد بره. گفتم چرا هنوز اينجايي؟ برو ديگه؛ گفت نه من همين جا ميمونم. گفتم تو بايد بشاگرد باشي... گفتم حاجي! بشاگرد هم جبهه است، بايد بري اونجا، مردم به تو احتياج دارن."
مطالعۀ كتاب رو به پايان رسوندم با وجودي مملو از نياز به مرشدي چون حاج عبدالله.
خوندن اين كتاب به هر دوستدار مطالعهاي اكيدا توصيه ميشه.
بعدنوشت:
بعضي وقتا، كمر ما و اطرافيانمون چنان زير بار مشكلات خم ميشه كه شروع ميكنيم به بد و بيراه گفتن به انقلاب و نظام و .... خوندن گاهي وقتي اين جور كتابا، حداقل باعث ميشه يادمون بياد ايران كجا بود و انقلاب اونو به كجا رسوند ...
مطالب مرتبط: