1391/4/7

بعد از ناهار، رفتم نمايشگاهي كه بنياد شهيد تو بهشت زهرا زده. هرچند نمايشگاه خيلي ساده‌اي بود: يه چند تا عكس، يه سري وسايل شخصي شهدا و يه سري نوشته‌هايي كه اين‌ور اون‌ور زده بودن به ديوار، ولي با تموم سادگيش خيلي به دلم نشست.


قضيه هفتم: اين همه گناه!
بين نوشته‌هايي كه به ديوار زده بودن، با دوتاش خيلي حال كردم. يكيش اين بود:
"در تفحص شهدا، دفترچه يادداشت يك شهيد 16 ساله پيدا شد كه گناهان هر روزش را در آن يادداشت مي‌كرد، گناهان يك روز او اين‌ها بود:
* سجده نماز ظهرم طولاني نبود
* زياد خنديدم
* هنگام فوتبال شوت خوبي زدم كه از خودم خوشم آمد و مغرور شدم."

قضيه هشتم: از سرنگوني نمي‌ترسيم
يكيش هم اين بود:
"مسئوليت ما مسئوليت تاريخ است. بگذار بگويند حكومت ديگري هم جز جكومت علي عليه‌السلام بود به نام حكومت خميني كه با هيچ ناحقي نساخت. ما از سرنگوني نمي‌ترسيم. بلكه از انحراف مي‌ترسيم."

نتيجه اخلاقي:
از انحراف مي‌ترسيم

ادامه داره ...

مطالب مرتبط:

 قسمت اول

 قسمت دوم

 قسمت سوم

قسمت چهارم


1391/4/1

قضيه ششم: شربت پلو


بعد از پايان سخنراني، از شلوغي حرم امام پناه بردم به آرامش بهشت زهرا سلام‌الله‌عليها.


يه جا "بنوش به ياد حسين" يا همون "آب صلواتي" مي‌دادن. دو سه ليوان خوردم. بعد از يه مدتي اذان شد؛ ديدم يه جا بساط نماز جماعت صلواتي به راهه، دو تا دو ركعتي خوندم (ماشالله حسابي بساط نماز جماعت صلواتيشون گرفته بود، صف‌هاي نماز و سجاده امام جماعت و حتي جايگاه مكبر، سه، چهار بار پر و خالي شد، همش هم كامل و چار ركعتي!) بعد نماز ديدم يه گوشه‌اي دارن باز بنوش به ياد حسين صلواتي مي‌دن. يه ليوان خوردم كه ديدم اون‌ورتر دارن چايي مي‌دن؛ من هم كه هنوز خماري قطار از سرم در نرفته بود (با اينكه خونه اميرمحمد، پنج، شش ليوان چاي خورده بودم) با اشتياق فراوون رفتم و شروع كردم به سركشيدن ليوان‌هاي چاي. هفت، هشت ليوان چاي كه خوردم، به اين نتيجه رسيدم كه بايد به فكر نون باشم كه چاي، آبه!
پا شدم رفتم تو يكي از اين قطعه‌هاي شهدا، نشستم يه جايي كه جلوم قبر سه تا شهيد بود: يه ارتشي، يه سپاهي، يه بسيجي. خطاب بهشون گفتم: "من گشنمه! بشمار سه برام غذا حاضر كنيد. از همه طيفي هم هستين و ديگه نمي‌تونيد بهانه بياريد كه ارتش بهمون امكانات نداد، بودجه دست سپاه بود، نيرو نداشتيم و از اين جور چيزا؛ بشمار ... يك ... بشمار ... دو ... بشمار ... سه ... خبر ... دار!" ديدم خبري نشد؛ از راه ديگه‌اي وارد شدم، گفتم "چهارده تا سلام مي‌فرستم براتون، سريع برام غذا حاضر كنيد" پونزدهميشو هم فرستادم ولي باز از غذا خبري نشد. ناچار بلند شدم و رفتم دو سه تا ليوان ديگه چاي خوردم (اين ليوان آخريا، پيرمرد "چاي بده" منو كه مي‌ديد، خندش مي‌گرفت!)
شروع كردم به پرسه زدن بين قبور شهدا كه ديدم ملت كاسه‌هاي آش دستشونه و دارن ميان. گفتم "شهدا دستتون درد نكنه، ناهار ما رو هم رسونديد!" با شوق فراوون رفتم به سمت منبع آش ... ولي ... به ته‌ديگش هم نرسيدم.
خطاب به شهدا گفتم: "اين چه وضعشه؟! نهصد و پنجاه كيلومتر كوبوندم از مشهد اومدم اينجا، اون هم شب عيد ولادت امام علي عليه‌السلام؛ عيدي و شيريني پيشكش، اين همه شهيد با اين همه مقامات عاليه، يه ناهار هم نمي‌خواين به من بدين؟!"
ديدم يه جا دارن شربت مي‌دن . ملت تو صف واستادن. گفتم "ناهار كه به من نمي‌دن، لااقل برم شربت بخورم" رفتم تو صف واستادم كه ... شربت تموم شد.خواستم برم كه يه سيني ديگه شربت اوردن. نزديك ده نفر مونده بود به من كه اون هم تموم شد. چند دقيقه صبر كردم، گفتم شايد باز هم بيارن، ولي خبري نشد. از مسئولش پرسيديم "آقا! كلا تموم شد؟ بريم ديگه؟" كه ديديم گفت "نه! واستين مي‌خوان غذا بدن!" زيرلب گفتم "آها! اين شد يه چيزي! شهدا دستتون درد نكنه!" اون شد ناهار اون روز من: عدس پلو با ماست ...


نتيجه اخلاقي:

دير و زود داره، سوخت و سوز نداره!

ادامه داره

 

مطالب مرتبط:

 قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم


1391/3/29

قضيه چهارم: جايگاهي براي "از ما بهترون" ...


آقا اومد ... ملت بلند شدند ... هجوم به سمت جلو ... همين‌طور جلوتر ... من هم قاطي جمعيت مي‌رفتم جلو ... بعد ... به يه جايي رسيديم كه مثل موج وقتي به يه سد بخوره، همه برگشتن عقب (مكانيكي‌ها احتمالا به اين، پديده ضربه قوچ مي‌گن)
جلو رو نگاه كردم، ديدم بله! رسيديم به داربست جداكننده جايگاه عوام از خواص ...!
با خودم گفتم حتما فاصله تا سكوي محل سخنراني رهبر اون قدر كم هست كه بشه راحت اقا رو ديد؛ ولي همين كه نگاه كردمبه سمت محل سخنراني رهبري، به اين نتيجه رسيدم كه اگه اين مراسم رو از تو خونه و حتي از طريق تلويزيون 14 اينچ سياه و سفيد قديمي پر برفكمون نگاه مي‌كردم، چهره اقا رو واضح‌تر و بزرگ‌تر مي‌ديدم تا از اين فاصله.

جايگاه از ما بهترون

اين بود كه نصف سخنراني، تو فكر اين جايگاه ويژه "از ما بهترون" بودم و نفهميدم آقا چي گفت. هر جور هم خواستم ربطش بدم به مسائل امنيتي و حفظ جون رهبر و ... ديدم هيچ‌جوره ربط پيدا نمي‌كنه. تو اين مدت يكسره ياد مطلبي بودم كه حضرت اقا چندين بار تو صحبتاشون نقل كردن كه:
"مرحوم شهيد كلانتري به من گفت در نماز جمعه نشسته بودم، يك نفر به من رو كرد و گفت ببين چقدر زمانه عوض شده است. گفتم چطور؟ آن شخص به كسي كه در صفِ جلو نشسته بود، اشاره كرد و گفت: او وزير است. مرحوم شهيد كلانتري مي‏گفت به صف جلو نگاه كردم، ديدم عبّاسپور - وزير نيرو - است. به او گفتم پس من يك چيز عجيب‏تر به تو بگويم؛ من هم وزيرم!"
و همچنين ياد اين جمله ايشون كه ... بگذريم.


قضيه پنجم: كفش


اصل اين قضيه يه جمله بيشتر نيست اما نياز به دو تا مقدمه چند خطي داره:
مقدمه اول: يكي از سخت‌ترين كارها برا من، عوض كردن كفشه. از سال 84 كه تو راهپيمايي‌هاي اردوي راهيان نور، كفشم طوري شده بود كه انگشت پام از توش مي‌زد بيرون، و مجبور شدم كفش جديد بخرم، برا خريد كفش جديد مقاومت مي‌كردم تا اينكه بالاخره تو بهمن پارسال به اصرار يه نفر، كفشمو عوض كردم و به اصطلاح كفش نو خريدم!
مقدمه دوم: ابان سال 85 كه حضرت امام خامنه‌اي اومده بود دانشگاه سمنان و تو سالن فجر سخنراني داشت،محمد تعريف مي‌كرد: «جلوي سالن، تو اون شلوغي كه نشسته بوديم، يه "پا" بينمون بود كه صاحبش معلوم نبود! هرچي مي‌زديم رو اون "پا" و مي‌گفتيم اين "پا" مال كيه كسي جواب نمي‌داد تا اينكه بالاخره يكي گفت: "يه بار ديگه بزن، ظاهرا پاي منه!"»
اصل قضيه: سخنراني اقا كه تموم شد، فهميدم تو اون شلوغياي اون جلو، كفشم پاره شده!


نتيجه اخلاقي:

سر خم مي سلامت، شكند اگر سبويي


مطالب مرتبط:

قسمت اول

قسمت دوم

1391/3/27

قضيه سوم: پلاستيكي كه ماند در جيبم ...
ظهر، برا تو قطار، ناهارم ساندويچ كوكو سبزي‌اي بود كه تو پلاستيك فريزري گذاشته شده بود.
ساندويچ رو خوردم و خواستم پلاستيكشو بندازم تو سطل، ولي ناخودآگاه، مرتب تاش كردم و گذاشتمش تو جيب شلوارم. (معمولا همچين وقتايي اگه بخوام چيزي رو نگه دارم مي‌ذارمش تو كيفم نه تو جيبم؛ ولي اين دفعه چون كاملا ناخود‌آگاه بود، گذاشتمش تو جيبم)
معمولا وقتي شش، هفت ساعت تو قطار، تو مسير مشهد، تهران باشم، دچار حساسيت مي‌شم و دچار آبريزش بيني شديد؛ برا همين، معمولا هر وقت ميرم مسافرت، با خودم كلي دستمال كاغذي بر مي‌دارم. ...
بالاخره ساعت 12:30 شب رسيدم تهران. هماهنگ كرده بودم شب برم خونه اميرمحمد. تو راه‌آهن تهران، يه نگاه به وضعيت ظاهري خودم كردم؛ ديدم خيلي ضايعست با جيباي قلمبيده از زيادي دستمال كاغذي مچاله شدۀ مستعمل، برم خونه مردم؛ در نتيجه يه سطل آشغال پيدا كردم و با وسواس فراوون شروع كردم به تفكيك دستمالاي سالم و از كار افتاده! همين طور كه جيبامو دنبال دستمال مستعمل مي‌گشتم، پاكت فريزره اومد تو دستم، خواستم بندازمش تو سطل، اما دوباره يه حسي جلومو گرفت و دوباره گذاشتمش تو جيبم. (باز همون حسه نذاشت بذارمش تو كيف!)
...
معمولا وقتي يه غيرمشهدي مياد مشهد، يكي از بزرگ‌ترين آرزوهاش اينه كه دستشو برسونه به ضريح؛ همين حسو من دارم وقتي مي‌خوام برم ديدار رهبري! حالا درسته دستم به عباي ايشون نمي‌رسه ولي حداقل دوست دارم تا جايي كه مي‌شه خودمو نزديك‌تر كنم به ايشون. رو همين حساب تصميم داشتم صبح؛ با اولين سرويساي مترو، برم حرم امام.
نماز صبحمو كه خوندم، رختخوابمو جمع كردم و نشستم همون‌جا. طفلك اميرمحمد تازه رفته بود بخوابه، كه ديد من قصد خواب ندارم. بنده خدا مجبور شد بلند شه چاي بذاره، نون گرم كنه، صبحانه بياره و ... (اگه تو اون موقعيت از شدت وجدان درد مي‌مردم جا داشت ولي چه كنم كه پوستم خيلي كلفت‌تر از اين حرفاست!)
خلاصه؛ كيفمو هون‌جا تو خونه اميرمحمد گذاشتم و ساعت هفت از خونه زدم بيرون و تا ايستگاه مترو يه سواري گرفتم (راننده سواري، برا مسيري كه اميرمحمد گفته بود سيصد تومن مي‌شه، پونصد تومن گرفت! حالا هي از مسافركشاي مشهد بد مي‌گن.)
تو حرم امام، رفتم كه موبايلمو بدم امانتي كه بتونم برم داخل، ديدم مي‌گن "حتما بايد بذاريش تو پلاستيك" و بدون پلاستيك تحويل نمي‌گرفتن. دور و برو نگاه كردم، ديدم ملت دارن در به در دنبال پلاستيك مي‌گردن... اينجا بود كه فهميدم چرا اون پاكت فريزرو نمي‌تونستم بندازمش تو سطل...

نتيجه اخلاقي:

مسافركش بي‌انصاف همه‌جا پيدا مي‌شه؛ بيخودي گناه مشهديا رو نشوريد!!

1391/3/27

قسمت شد چهارده و پونزده خرداد امسال تهران باشم؛ كه با يه روز رفت و يه روز برگشت، جمعا شد چهار روز. يه سفر چهار روزه با حدود پونزده، بيست تا قضيه:


قضيه اول: چنين حكايت كرده‌اند راويان اخبار و ناقلان آثار و طوطيان شكرشكن شيرين گفتار!...


چهارشنبه دهم خرداد ساعت 11:10 شب، داشتم كتاب مي‌خوندم كه وحيد زنگ زد و ازم پرسيد: "برا چهارده خرداد نمي‌خواي بياي تهران" كه من جواب رد بهش دادم، بعدش بهم گفت "دوشنبه عروسيمه" و تازه مي‌خواست جزئيات مكان و زمان و ... رو بيان كنه كه سريع پريدم وسط حرفش و با اطمينان كامل گفتم " اگه يه هفته زودتر خبر مي‌كردي، ميومدم ولي الان نمي‌تونم بيام."
وحيد هم گفت: "حالا شايد اومدي، خدا رو چه ديدي!" من هم كه مطمئن بودم هيچ‌جوره تهران برو نيستم (چون نه بليت بود، نه وقتشو داشتم، نه حوصلشو داشتم، برا اون سه چهار روز تعطيلي هم كلي برنامه‌ريزي كرده بودم) ته دلم به اين حرف وحيد خنديدم و باهاش خداحافظي كردم.
پنجشنبه بعد از ظهر بود كه كاملا ييهو و بدون هيچ دليل خاصي، به سرم زد برم تهران ولي خيلي بهش محل نذاشتم؛ ولي همين طور كه مي‌گذشت، اين "به سر زدن‍"‍ه همين جور قوي‌تر مي‌شد؛ تا اينكه پنجشنبه شب، رفتم سايت رجا و برا بليت يه بررسي كردم و ديدم رفت و برگشت قطار نيشابور - تهران جا داره.


قضيه دوم: نگفتن بگين ...
هر قضيه‌اي رو كه نمي‌شه تو فضاي وبلاگ بيان كرد. درسته بعضي گربه‏ها حيا دارن ولي در ديزي رو كه نمي‏شه همين جوري باز گذاشت... .
خلاصه تا غروب جمعه همين طور دو دل بودم و البته كم كم داشتم بي‏خيال رفتن مي‏شدم تا اينكه بعد از نماز مغرب و عشا، همين قضيه دوم پيش اومد و مصمم شدم كه برم.
بالاخره ساعت يازده شب بليت گرفتم. بليت رفت: شنبه 13 خرداد ساعت 12 ظهر از نيشابور به تهران و بليت برگشت: سه‏شنبه 16 خرداد ساعت 12 ظهر از تهران به نيشابور.
صبح شنبه هم ساعت 8:30 صبح از خونه زدم بيرون كه با اتوبوس برم نيشابور و از نيشابور هم با قطار برم تهران ...


نتيجه اخلاقي: به شيخ جماعت نخندين، حتي ته دلتون، و حتي‌تر اگه اون شيخ، وحيد باشه كه يه عمر با هم به هم خنديدين! و الا ممكنه قضايايي سرتون بياد كه باعث شه حداقل تا يه هفته به خودتون بخندين...

در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 415818
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X