1391/3/27

قسمت شد چهارده و پونزده خرداد امسال تهران باشم؛ كه با يه روز رفت و يه روز برگشت، جمعا شد چهار روز. يه سفر چهار روزه با حدود پونزده، بيست تا قضيه:


قضيه اول: چنين حكايت كرده‌اند راويان اخبار و ناقلان آثار و طوطيان شكرشكن شيرين گفتار!...


چهارشنبه دهم خرداد ساعت 11:10 شب، داشتم كتاب مي‌خوندم كه وحيد زنگ زد و ازم پرسيد: "برا چهارده خرداد نمي‌خواي بياي تهران" كه من جواب رد بهش دادم، بعدش بهم گفت "دوشنبه عروسيمه" و تازه مي‌خواست جزئيات مكان و زمان و ... رو بيان كنه كه سريع پريدم وسط حرفش و با اطمينان كامل گفتم " اگه يه هفته زودتر خبر مي‌كردي، ميومدم ولي الان نمي‌تونم بيام."
وحيد هم گفت: "حالا شايد اومدي، خدا رو چه ديدي!" من هم كه مطمئن بودم هيچ‌جوره تهران برو نيستم (چون نه بليت بود، نه وقتشو داشتم، نه حوصلشو داشتم، برا اون سه چهار روز تعطيلي هم كلي برنامه‌ريزي كرده بودم) ته دلم به اين حرف وحيد خنديدم و باهاش خداحافظي كردم.
پنجشنبه بعد از ظهر بود كه كاملا ييهو و بدون هيچ دليل خاصي، به سرم زد برم تهران ولي خيلي بهش محل نذاشتم؛ ولي همين طور كه مي‌گذشت، اين "به سر زدن‍"‍ه همين جور قوي‌تر مي‌شد؛ تا اينكه پنجشنبه شب، رفتم سايت رجا و برا بليت يه بررسي كردم و ديدم رفت و برگشت قطار نيشابور - تهران جا داره.


قضيه دوم: نگفتن بگين ...
هر قضيه‌اي رو كه نمي‌شه تو فضاي وبلاگ بيان كرد. درسته بعضي گربه‏ها حيا دارن ولي در ديزي رو كه نمي‏شه همين جوري باز گذاشت... .
خلاصه تا غروب جمعه همين طور دو دل بودم و البته كم كم داشتم بي‏خيال رفتن مي‏شدم تا اينكه بعد از نماز مغرب و عشا، همين قضيه دوم پيش اومد و مصمم شدم كه برم.
بالاخره ساعت يازده شب بليت گرفتم. بليت رفت: شنبه 13 خرداد ساعت 12 ظهر از نيشابور به تهران و بليت برگشت: سه‏شنبه 16 خرداد ساعت 12 ظهر از تهران به نيشابور.
صبح شنبه هم ساعت 8:30 صبح از خونه زدم بيرون كه با اتوبوس برم نيشابور و از نيشابور هم با قطار برم تهران ...


نتيجه اخلاقي: به شيخ جماعت نخندين، حتي ته دلتون، و حتي‌تر اگه اون شيخ، وحيد باشه كه يه عمر با هم به هم خنديدين! و الا ممكنه قضايايي سرتون بياد كه باعث شه حداقل تا يه هفته به خودتون بخندين...

1391/3/25

داشتم تو كتابخونه، قدم مي‌زدم و كتابا رو نگاه مي‌كردم كه همينجوري، ييهو، دستم رفت رو يه كتاب و برداشتمش.
يه كتاب با طراحي جلد نه چندان جذاب و اسم نه چندان جذاب‌تر به اسم "سمفوني برف و سنگ و سكوت" نوشته "برات عزيزي"
معمولا وقتي يه كتاب مي‌گيرم دستم، اول كار به اسم و نويسنده و ناشر كتاب نگاه مي‌كنم، بعد يه نگاه به پشت جلدش ميندازم، بعد يه نگاه به فهرستش، يه نگاه به عكساي انتهاش.
نهايتا دو، سه صفحه اولشو يه ورقي مي‌زنم، مقدمه يا پيشگفتارش رو مي‌خونم، بعضي وقتا دو سه صفحه از شروع متن اصلي كتاب رو هم مي‌خونم و بعد تصميم مي‌گيرم كه كتاب، ارزش خوندن داره يا نه!
اين كتاب هم از اين قضيه مستثني نبود، صفحه قبل از مقدمه، نوشته بود:

"توضيح: علامت‌هايي كه در كنار اسامي مشاهده مي‌شود به منزله‌ي آن است كه از اين اسامي، اماكن، شرايط و ... در نرم‌افزار همراه كتاب، عكس يا فيلم موجود مي‌باشد."
برام جالب بود، تا حالا به اين جور مستندسازي تو يه كتاب بر نخورده بودم.
اين عكس رو هم تو قسمت تصاوير ديدم با اين توضيح:

"رزمنده سالخورده‌اي كه امام جماعت زينبيه پادگان امام علي (ع) را بر عهده داشتند.": 

 سمفوني برف و سنگ و سكوت

 اين هم بخشي از مقدمش:
"شايد، وقتي ديگر نيز بنويسم كه با ما بازماندگان، كه‌ها، چه‌ها كردند، شايد."
همينا كافي بود كه جذب كتاب بشم. اما وقتي صفحه اول متن كتاب رو خوندم و ديدم كتاب با قضيه اخراج نويسنده از پايگاه بسيج شروع مي‌شه و نويسنده سال 66 مي‌خواد برا اولين بار بره جبهه (و اين يعني چيزي كه تا حالا تو هيچ كتابي بهش برنخوردم) جذب‌تر شدم.
حيف كه نمي‌تونستم كتاب رو امانت بگيرم ... ولي خواهمش خواند ... ان‌شاءالله به زودي ...

 

1391/3/21

قبل‌تر گفته بودم كه "انسان 250 ساله" كتابيه كه بايد هر چند صفحه يه بار، كتاب رو بست، فكر كرد و يادداشت برداشت.


اين هم يه تيكه ديگه از اون كتاب از صفحه 93:
"جبهه دومي كه با اميرالمؤمنين جنگيد. جبهه‏ي ناكثين بود. ناكثين، يعني شكنندگان و در اين جا يعني شكنندگان بيعت. اين‏ها اوّل با اميرالمؤمنين بيعت كردند، ولي بعد بيعت را شكستند. اين‏ها مسلمان بودند و برخلاف گروه اوّل، خودي بودند؛ منتها خودي‏هايي كه حكومت علي‏بن‏ابي‏طالب را تا آن جايي قبول داشتند كه براي آن‏ها سهم قابل قبولي در آن حكومت وجود داشته باشد؛ با آن‏ها مشورت شود، به آن‏ها مسئوليت داده شود، به آن‏ها حكومت داده شود، به اموالي كه در اختيارشان هست - ثروت‏هاي باد آورده - تعرّضي نشود؛ نگويند از كجا آورده‏ايد! اين گروه، اميرالمؤمنين را قبول مي‏كردند - نه اين كه قبول نكنند - منتها شرطش اين بود كه با اين چيزها كاري نداشته باشد و نگويد كه چرا اين اموال را آوردي، چرا گرفتي، چرا مي‏خوري، چرا مي‏بري؛ اين حرف‏ها ديگر در كار نباشد! لذا اوّل هم آمدند و اكثرشان بيعت كردند ... منتها سه، چهار ماه كه گذشت، ديدند نه، با اين حكومت نمي‏شود ساخت؛ زيرا اين حكومت، حكومتي است كه دوست و آشنا نمي‏شناسد؛ براي خود حقّي قائل نيست؛ براي خانواده خود حقّي قائل نيست؛ براي كساني‏كه سبقت در اسلام دارند، حقّي قائل نيست - هرچند خودش به اسلام از همه سابق‏تر است - ملاحظه‏اي در اجراي احكام الهي ندارد. اين‏ها را كه ديدند، ديدند نه، با اين آدم نمي‏شود ساخت؛ لذا جدا شدند و رفتند و جنگ جمل به راه افتاد كه واقعاً فتنه‏اي بود."


نمي‌دونم چرا اين مسايل خيلي برام آشناست. احساس مي‌كنم تو همين چندسال اخير از اين جور آدما اين دور و برا زياد ديدم ... بگذريم.

اين جمله هم از صفحه 104 كتاب جملۀ بدي نيست.
قضيه مربوط به حوادث دوران شعب ابيطالب و سختي‌هاي اونجاست:
"مي‏دانيد وقتي كه اوضاع خوب است، كساني كه دور محور يك رهبري جمع شده‏اند، همه از اوضاع راضيند؛ مي‏گويند خدا پدرش را بيامرزد، ما را به اين وضع خوب آورد. وقتي سختي پيدا مي‏شود، همه دچار ترديد مي‏شوند، مي‏گويند ايشان ما را آورد؛ ما كه نمي‏خواستيم به اين وضع دچار شويم!"

ياد رحمت‌بين‌هاي افتادم كه اين روزا زياد نثار محمدرضا شاه ملعون مي‌شه ...

و اين هم ادامش:
"البته ايمان‏هاي قوي مي‏ايستند؛ اما بالأخره همه سختي‏ها به دوش پيامبر فشار مي‏آورد. در همين اثنا، وقتي كه نهايت شدّت روحي براي پيامبر بود، جناب ابي‏طالب كه پشتيبان پيامبر و اميد او محسوب مي‏شد، و خديجه كبري كه او هم بزرگ‏ترين كمك روحي براي پيامبر به‏شمار مي‏رفت، در ظرف يك هفته از دنيا رفتند! حادثه خيلي عجيبي است؛ يعني پيامبر تنهاي تنها شد..."

اين هم روضۀ ادامش:
"من نمي‏دانم شما هيچ وقت رئيس يك مجموعه كاري بوده‏ايد، تا بدانيد معناي مسئوليت يك مجموعه چيست!؟ در چنين شرايطي، انسان واقعاً بيچاره مي‏شود."

و ادامش:
"در اين شرايط ... فاطمه زهرا سلام‏الله‏عليها مثل يك مادر، مثل يك مشاور، مثل يك پرستار براي پيامبر بوده است. آن‏جا بوده كه گفتند فاطمه "امّ‏ابيها" - مادر پدرش - است. اين مربوط به آن وقت است."

و ... بگذريم ... تو خود حديث مفصل بخوان از اين روضه ...

مطلب مرتبط:

دو پاره از انساني 250 ساله


1391/3/18

 يه نوع از كتاب‌هايي كه به شدت بهشون علاقه‌مندم، كتاب‌هايين كه از دست‌نوشته‌هاي شهدا تهيه مي‌شن. اينجور كتابا (برخلاف ساير ندگينامه‌هاي شهدا كه فقط نكات مثبت زندگي شهدا رو مي‌بينن و از شهدا يه اسطورۀ دست‌نيافتني مي‌سازن) معمولا به تمام جنبه‌هاي زندگي شهيد مي‌پردازن، و علاوه بر اين، تو اين كتابا معمولا سير تفكر شهيد و تغييرات روحي و فكري شهدا بخوبي بيان مي‌شه و تو خيلي از اين جور كتابا مي‌شه به راحتي حس كرد كه برا رسيدن به مقامات عاليه، بايد چه تغييراتي تو خودمون ايجاد كنيم.

اوايل اين هفته، يه مسافرت سه چهار روزه برام پيش اومد و از اونجايي كه مهم‌ترين وسيله كه تو مسافرت بايد همراه آدم باشه، كتابه (كتابي كه دو تا ويژگي رو داشته باشه: هم جذاب باشه و خستت نكنه و هم طولاني باشه و تو ساعات اول سفر تموم نشه)، رفتم كتابخونه تا يه كتاب خوب برا طول اين سفر پيدا كنم (حقيقتش برا كتاب "نورالدين پسر ايران" رفتم كه نبود) و وقتي كتاب "آخرين ستاره" نشريافته توسط انتشارات "ستارگان درخشان" رو ديدم با طراحي جلد بسيار زيباش و ديدم نوشته "متن كامل يادداشت‌هاي روزانه‌ي ديده‌بان لشكر 14 امام حسين (ع) شهيد حسين كهتري" بي معطلي برداشتمش و كل 488 صفحشو تو قطار رفت و برگشت خوندم.

كتاب آِّخرين ستاره

كتاب با شعر زير شروع مي‌شه و با همين شعر هم به پايان مي‌رسه.

خسته‌ام
خويش را شكسته‌ام
آيه‌هاي اشك را اقامه بسته‌ام
عافيت؛ التيام زخم‌هاي شهر نيست
چاره‌ساز اين دل شكسته چست؟‌
...
غيرتم نهيب مي زند
.... آه!
دوست داشتم شبي
در حضور روشن ستاره‌ها
ناپديد مي شدم
دوست داشتم
شهيد مي‌شدم

تو توضيحاتش هم نوشته كه شعر بالا بريده روزنامه‌اي است كه ... شهيد حسين كهتري به دليل ارتباط حسي و عاطفي، موضوع اين شعر را زبان حال خود قرار دادهو آن را در دفترش نگه داشته است.

برخلاف انتظارم، كتاب اون چيزي نبود كه مي‌خواستم و احتمالا اگه تو شرايط ديگه‌اي غير از سفر بودم، از صفحات پنجاه به بعدشو ديگه نمي‌خوندم چون احساس مي‌كردم حرف چنداني برا گفتن نداره (البته بجز مطالب پراكنده‌اي كه تو بعضي صفحاتش مشاهده مي‌شد) البته اين نظرم بعد از خوندن يادداشت‌هاي شهيد بعد از شيميايي شدن، تا حدود زيادي عوض شد و به نظرم دو فصل آخر كتاب جزو مطالبيه كه باعث مي‌شه كل كتاب ارزش خوندن پيدا كنه.
فقط يه مشكل بزرگ تو كتاب وجود داره كه عبارته از غلط‌‌هاي املايي كه تو كتاب وجود داره مثل "توجيح" يا "ديده‌بان"

1391/3/5

معمولا كتاب خوب، چنان خواننده رو جذب مي‌كنه كه تا تهش نمي‌تونه اونو بذاره زمين، ولي كتاب خوب‌تر چنان فكر خواننده رو كار مي‌گيره، كه هر چند صفحه، بايد كتاب رو ببنده و بشينه فكر كنه به نوشته‌هاي كتاب يا شروع كنه به يادداشت برداري از مطالب خونده شده ...
دو سه روزه دارم كتاب "انسان 250 ساله" كه گزيده‌ايه از بيانات امام خامنه‌اي دربارۀ زندگي سياسي مبارزتي ائمه، مي‌خونم و تا اينجاي كار (صفحه 49) از كتاباي خوب نوع دومه كه منو مجبور مي‌كنه هرچند صفحه، يه يادداشتي بر دارم از متن كتاب.
فعلا اين دو تيكه رو داشته باشيد تا بعد:
۱- "در جنگ احد در اول كار ، مسلمان‌ها به خاطر اتحاد و اتفاق ، باز هم صف دشمن را شكست دادند. اما بعد از آني كه به پيروزي زودرس نائل شدند، آن پنجاه نفري كه مأمور بودند شكاف كوه را از دسترس دشمن محافظت بكنند ، براي اينكه از غنيمت جمع كردن عقب نيفتند ، مأموريت خود را رها كردند و به محل جمع غنائم و به صحنۀ تجمع غفلت‌انگيز مسلمانان ، آن‌ها هم ملحق شدند.فقط ده نفر از مسلمانانِ مأمور شكاف كوه ، آنجا ماندند و وظيفه ي خود را انجام دادند ؛ اما دشمن اين فرصت را پيدا كرد كه از پشت ، كوه را دور بزند و از شكاف و منفذي كه نگهبان كافي نداشت به مسلمانان حمله كند . اين حمله براي مسلمانان گران تمام شد ، اسلام شكست نخورد اما پيروزي اسلام اولاً ديرتر شد ، ثانياً جان سرداران شجاع و عزيزي مانند حمزۀ سيدالشهّداء در اين راه قرباني شد.
خداي بزرگوار مسلمانان را به عبرت و تأمل دعوت مي كند ، مي فرمايد ما به وعدۀ خودمان عمل كرديم ، گفته بوديم كه شما بر دشمن پيروز خواهيد شد و شديد ، اما بعد از آني كه اين سه خصوصيت و سه خصلت در شما پديد آمد ، ضربۀ آن را خورديد. اين سه خصلت عبارتند از : اولاً «تنازعتم في الأمر» با همديگر اختلاف كرديد ، وحدت كلمه و وحدت صفوف را به هم زديد ، ثانياً «فشلتم» سست شديد ، آن شور و حماسه و آمادگي و كمر بستگي و پا در ركابي اول كار را از دست داديد. ثالثاً «عَصَيتُم» از فرمان پيغمبر و رهبر و آن كساني كه مسئول اداره ي امور شما بودند اجتناب ورزيديد و سر باز زديد . اين سه صفت كه در شما پيدا شد، دشمن اين مجال را پيدا كرد كه از پشت بر شما ضربه وارد كند و عزيزترين فرزندان اسلام به خون و به شهادت افتاد ، و عالم اسلام از ناحيه ي از دست دادن يك چنين شخصيتي خسارت كرد."
تو دوران 30 ساله بعد انقلاب مسلما كسايي كه يه خورده تو تاريخش سير كنن، اثر اين "تنازعتم في الأمر" رو زياد مي‌بينن. (اون دو مورد ديگه هم كه جاي خود داره). اين جمله منو به شدت ياد تحليل شهيد صياد از دلايل شكست عمليات رمضان انداخت كه بعد از كلي تحليل شكست از نظر علمي و سياسي و نظامي، آخر سر، يكي از دلايل اصلي شكست اين عمليات رو شروع اختلافات بين ارتش و سپاه ميدونه و همون "تنازعتم في الامر..."

۲- "منافقين در داخل مردم بودند؛ كساني كه به زبان ايمان آورده بودند، اما در باطن ايمان نداشتند؛ مردمان پست، معاند، تنگ‏نظر و آماده همكاري با دشمن، منتها سازمان نيافته. فرق اين‏ها با يهود اين بود. پيغمبر ... دشمني را كه سازمان‏يافته نيست و لجاجت‏ها و دشمني‏ها و خباثت‏هاي فردي دارد و بي‏ايمان است، تحمّل مي‏كند. عبدالله بن ابيّ، يكي از دشمن‏ترين دشمنان پيغمبر بود. تقريباً تا سال آخر زندگي پيغمبر، اين شخص زنده بود؛ اما پيغمبر با او رفتار بدي نكرد. درعين‏حال كه همه مي‏دانستند او منافق است؛ ولي با او مماشات كرد؛ مثل بقيۀ مسلمان‏ها با او رفتار كرد؛ سهمش را از بيت‏المال داد، امنيتش را حفظ كرد، حرمتش را رعايت كرد. با اين‏كه آن‏ها اين همه بدجنسي و خباثت مي‏كردند؛... پيغمبر با آن‏ها كاري نداشت ... برخورد همراه با ملايمت داشت؛ چون اين‏ها سازمان‏يافته نبودند و خطرشان، خطر فردي بود" ...
خيلي وقت‌ها كه مماشات‌هاي نظام و رهبري با يه عده افرادي - كه در داخل كشورن و دشمنيشون و كارهاي خائنانه‌شون واضح و روشنه - رو مي‌ديدم، اين سؤال برام پيش مي‌اومد كه واقعا دليل اين‌همه مماشات چيه! خيلي وقتا پيش خودم ربطش مي‌دادم به مصلحت نظام و اين‌جور چيزا؛ ولي نگو يه بحث "لقد كان لكم في رسول الله اسوه حسنه" اي هم اين وسط، تو كاره كه من نمي‌فهميدم!

1391/3/4

خيلي وقتا پيش مياد كه دنبال كتابي مي‌گردم، ولي وقتي مي‌رم كتابخونۀ آستان قدس، متوجه مي‌شم كتابخونه فقط يه نسخه از اون كتاب رو داره و اون هم تو قسمت كتاب‌هاي غير قابل امانت.
در چنين مواقعي، معمولا صبر مي‌كنم تا كتاب رو از يه طريق ديگه‌اي گير بيارم؛ ولي گاهي وقتا پيش مياد كه يا به هيچ طريقي كتاب گيرم نمياد يا اينكه برا خوندن كتابي عجله دارم يا ... در چنين مواقعي اجبارا رو ميارم به "كتابخواني با اعمال شاقه" (يادمه اولين بار عبارت "با اعمال شاقه" رو تو دوران ابتدايي، تو كتاب "بينوايان" "ويكتور هوگو" خوندم؛ و به شدت منتظر فرصتي مي‌گردم تا يه بار ديگه بتونم اون كتاب رو بخونم)
تو اين روشِ كتابخوني، هر دو سه روز يه بار مي‌رم كتابخونه، كتاب رو بر مي‌دارم، همونجا مي‌شينم و چند صفحه‌اي از كتاب رو مي‌خونم، بعد كتاب رو دوباره مي‌ذارم سر جاش تا يه روز ديگه و چند صفحۀ بعدي ... حالا اين كه مطالعه كتاب چند روز طول بكشه، ديگه بستگي به حجم كتاب داره و وقتي كه مي‌ذارم واسه مطالعش.
به نظرم اولين كتابايي كه به اين روش خوندم، دو كتاب "شهر طلا و سرب" و "بركۀ آتش" از چهارگانۀ "سه پايه‌ها" نوشتۀ "جان كريستوفر" بود. (اين چهارگانه عبارته از "وقتي سه پايه‌ها به زمين آمدند" "كوه‌هاي سفيد" "شهر طلا و سرب" و "بركۀ آتش")
فكر مي‌كنم يكي دو جلد از سري كتاب‌هاي "هري پاتر" رو هم همين جوري خوندم.
اين روزها به توصيه آقاي "محمدرضا سرشار" دارم كتاب "حافظ هفت" نوشتۀ "اكبر صحرايي" رو به همين روش مي‌خونم. معمولا روزاي فرد مي‌رم كتابخونه، تو نيم ساعت، دو سه فصل از اين كتاب رو مي‌خونم و صبر مي‌كنم تا يه روز فرد ديگه.
كتاب "حافظ هفت" دربارۀ سفر امام خامنه‌اي به استان فارسه كه مثلا در قالب رمان نوشته شده و توسط "سورۀ مهر" نشر يافته.

در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 416199
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X