1391/5/9


خدا وكيلي دم بچه‌هاي شابدل گرم. از همون لحظه‌اي كه وارد شدم، سيل شيريني و شكلات و سانديس و كلوچه و تيتاب و بستني بود كه سرازير شد طرفم، و تلافي شام نخوردن ديشب و يه نصف نون صبحانه خوردن صبح، در اومد.


قضيه سيزدهم: از كرامات شيخ ما اين است ...

(اين قضيه رو مي‌گم فقط برا اينكه يادي شده باشه از احمدكم، و الا ارزش قضيوي چنداني نداره)

بعد از يه زيارت مختصر، هر چي خواستم خودمو نگه دارم، نمي‌شد. به شدت نياز به يه جايي داشتم كه يه سنگ بذارم زير سرم، زمينو بكنم دشكم، آسمونو هم بكنم لحافم و دو سه ساعت تخت بخوابم. هرچي با خودم فكر كردم تو تهران كجا مي‌شه خوابيد، ذهنم به جايي نرسيد. با خودم گفتم به بهانه زيارت قبولي مكه، زنگ مي‌زنم به احمد، شايد دعوتم كرد خونشون!

تلفن كارتي


با تلفن كارتي زنگ زدم بهش، گفت ظهر مهمون داره و منو هم مجردي راه نمي‌ده خونشون. صحبتمون گل كرد و براش چند مورد از كراماتم گفتم و قضيه شربت پلو و اينجور چيزا، ولي احمد گفت "ما به اينا نمي‌گيم كرامت، مي‌گيم توهم" صحبت رفت سمت سفر مكشو بهم گفت: "حدس بزن اونجا كي رو ديدم. عمرا بتوني حدس بزني!" داشتم فكر مي‌كردم به كسايي كه اين چند روزه بهم پيامك حلاليت داده بودن كه بي‌هيچ دليلي حسين اومد تو ذهنم. گفتم: "حسين؟" احمد موند، گفت: "سيد چطوري حدس زدي؟" گفتم: "من كه مي‌گم اهل كرامتم ولي تو مي‌گي توهمه!"
همين‌جور كه صحبت مي‌كرديم، گفت: "سيد من بايد برم، الان مهمونامون مي‌رسن" بهش گفتم "از كارت ۲۴۸ تومن بيشتر نمونده. بذار تموم شه بعد برو" قبول كرد. بعد از چند دقيقه پرسيد"تموم نشد؟"‌ نگاه كردم ديدم رو ۲۳۲ تومن مونده و كمتر نمي‌شه. بهش گفتم، ولي باز زير بار صاحب كرامت بودنم نرفت!


قضيه چهاردهم: افسار شتر

همين‌جور مونده بودم. از يه طرف كلي خوابم ميومد، از يه طرف مي‌ترسيدم خونه هركي برم، روز عيدي، اذيت بشه.

شتر


ناچار گفتم "خدايا! افسار شترو ول مي‌كنم، رو هركي خوابيد، ميرم خونش" ليست مخاطبين گوشيمو باز كردم. چشمامو بستم، جويستيكو دادم پايين. چند ثانيه صبر كردم. ولش كردم. چشمامو باز كردم. ديدم اسم "رضا" اومده. دو دل بودم برم خونه رضا يا نه. به خدا گفتم "خدايا! يه بار كه چيزي رو معلوم نمي‌كنه. بايد حداقل دو بار اسمش در بياد" يه بار ديگه اون كارو تكرار كردم، اسم يكي از سربازاي زيردستم اومد كه اتفاقا بچه شابدل بود. برا بار سوم افسار شترو ول كردم، دوباره رفت سراغ "رضا".

مطمئن شدم رضا يه كار خوبي انجام داده كه خدا مي‌خواد منو مهمونش كنه. رفتم خونه رضا.


نتيجه‌هاي غيراخلاقي:

۱- هيچ‌وقت صاحبان كرامت رو تكذيب نكنين.

۲- عيدا فقط برين حرم حضرت عبدالعظيم. اون‌جوري كه اونا پيش مي‌رفتن، احتمالا ناهار هم مي‌دادن.

۳- تو مسافرتا از همراه بردن شتر غافل نشيد. بعضي وقتا نياز مي‌شه.


 مطالب مرتبط: 

 قسمت اول   قسمت دوم   قسمت سوم   قسمت چهارم   قسمت پنجم   قسمت ششم   قسمت هفتم   قسمت هشتم


1391/5/8

بعضي كتابا هستن كه وقتي ميخونمشون، چنان به شعف ميام، چنان لبريز از انرژي ميشم يا چنان به شوق ميام كه دوست دارم پا شم راه بيفتم تو كوچه و خيابون و فرياد بزنم: "آي مردم! حيف نيست چنين كتابي باشه و اونو نخونده باشيد؟"


امشب، دقيقا همين حسو داشتم بعد از خوندن پنجاه صفحه اول كتاب "ابوالمشاغل" نوشته "نادر ابراهيمي" نشر يافته "روزبهان"

1391/5/7


تو اتوبوس كنار مجتبي نشسته بودم و بحثمون كشيده شد به كتاب و اختلاف ديدگاهمون راجع به كتاب و اين كه من عاشق كتاب‌روضه‌هاي "سيد مهدي شجاعي" بودم و اون بيزار از اونا و اينكه اون علاقه‌مند كتب فلسفي بود و من گريزان از اون‌ها ... كه صحبت از "نادر ابراهيمي" پيش اومد و "سه ديدار"ش و "مردي در تبعيد ابدي" و ... كه مجتبي از "ابن مشغله" ابراهيمي (نشريافتۀ "روزبهان") صحبت كرد و اين‌كه كتاب خوبيه و از اين جور حرفا.
من هم كه منتظرم كه يه كتاب بهم معرفي بشه و سريع بخونمش...

ابن مشغله

وقتي تو صفحه ۱۸ش مطلب زير رو خوندم، جذب كتاب شدم و حس كردم كتاب حرفي براي گفتن داره:
"مرد به طفل گفت «اگر از يك تا صد بشماري يك تومان مي‌دهم» طفل با اشتياق شروع كرد به شمردن. شايد پول براي او مهم نبود و فقط دلش مي‌خواست آن مرد بداند كه او شمردن را مي‌داند. شمرد و شمرد تا رسيد به عددِ «سي». به جاي «سي» گفت: «بيست‌و‌ده» و ادامه داد: «بيست و يازده، بيست و دوازده، بيست و ...» مرد به آرامي گفت: «اين طور درست نيست. سي، چهل، پنجاه... اما اگر حالا نمي‌تواني يك‌جا تا صد بشمري، پنج دفعه از يك تا بيست بشمر، همان صد مي‌شود. ...
اگر رسيدن به «صد« هدف ماست و سخن گفتن از «صد» قصد ما، و به دليل مجموع شرايط كم‌داشت‌ها و ناتواني‌ها نمي‌توانيم مستقيماً تا صد بشمريم، چرا پنج بار از يك تا بيست نشمريم؟ شرط اصلي و ثابت ما فقط بايد اين باشد كه به هيچ دليلي از «صد» چشم نپوشيم و كوتاه نياييم."

و اين مطلب منو مطمئن كرد:
"راستي چرا هيچ مريضي حق ندارد به پزشك بگويد: «نسخه‌اي كه دادي مرا خوب نكرد. پولم را پس بده!» يا «نسخه‌ات حال مرا فقط كمي بهتر كرد بنابراين نصف پولم را پس بده!» ... طبابت در اين مملكت يكي از حيرت‌انگيزترين پديده‌هاي تاريخ بشر است. مي‌پرسد: «شغل ايشان چيست؟» جواب ميدهد: «دكتر است، دكتر.» مي گويد: «خوب ... پس الحمدلله ... درآمد خيلي خوبي دارد ...»"
و اين مطلبيه كه اين روزا تو خودم به شدت باهاش سر و كله مي‌زنم.

و اين مطلب كه:
"حال را مي‌شود با درد گذراند، اما تصور دردآلود بودن آينده و دوام بدون دگرگوني «حال»، انسان را از پا درمي‌آورد."

همين‌جور داشت ازش خوش‌ترم ميومد، همين‌جور داشتم با شخص اول كتاب، همذات‌پنداري مي‌كردم و خودم رو شبيه‌تر از هركس ديگه‌اي به او احساس مي‌كردم (خصوصا اون قسمتي كه در مورد "كله شقي" صحبت مي‌كنه كه : "آدم كله‌شق، در بعضي از شرايط خاص اجتماعي، از صد در كه وارد مي‌شود، از نود در با تيپا بيرونش مي‌اندازند؛ اما او درعين‌حال كه عصباني و ناراحت است، يك جور رضايت عميق‌تري در وجودش حس مي‌كند.") كه ييهو ياد مقدمه كتاب افتادم كه:
"دوست من! احتمالا به دليل شباهت‌هايي كه ميان خود و شخصيت اين كتاب يافتي چنان به شوق آمدي كه ..." و اين جمله، شد آب سردي بر آتش اشتياق درونم و چنان زد تو برجكم كه باعث شد ادامۀ كتاب رو تا تهش چنان بخونم كه گويي "ابن مشغله" روايت (ولو بسيار جذاب) زندگي مردي در كرۀ مريخ و با شرايط كاملا خياليه و كوچك‌ترين شباهتي بين من و اون نمي‌شه پيدا كرد.

در كل كتاب خوبي بود. احتمالا در آينده، كتاب‌هاي ديگه‌اي هم از "نادر ابراهيمي" بخونم

بعد نوشت:
بعدتر كه با دوستان صحبت مي‌كردم و به درد‌دل‌هاي اونا گوش مي‌دادم، به اين نتيجه رسيدم كه اين طرز زندگي، چقدر دغدغه بچه‌هاي مذهبي اين روزا شده با اين تفاوت كه تجربيات منتشر شده اين افراد، گرد يأس رو پاشيده رو سرشون ...

1391/5/5

نگارش يافته در جمعه بيست و يكم تير ماه سنه يكهزار و سيصد و نود و يك خورشيدي، ساعت ۳ بعد ازظهر؛ روستاي چنار، استان كرمانشاه:


بالاخره بعد از نزديك به يك هفته، كتاب 50 صفحه‌اي "دوازدهم فروردين" نوشتۀ "سعيد زاهدي" از مجموعه كتاب‌هاي "با چشم باز" "روزنامه ايران" رو خوندم.

دوازدهم فروردين سعيد زاهدي

مطالعه اين كتاب به قدري طول كشيده بود كه اين اواخر، حالم از اين كتاب بهم مي‌خورد؛ ولي خب، بالاخره تموم شد.
كلا كتاب بدي نبود، فكر نمي‌كردم انتخابات اون دوره هم توسط يه عده تحريم شده باشه!
دو تا جمله از كتاب برام جالب بود:
" نهم فروردين امام سيزده بار سخنراني كردند"
و اين‌كه:
"صندوق‌هاي رأي را به زندان قصر بردند تا كارگزاران و وزراي رژيم گذشته رأي دهند."


در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 415946
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X