1392/12/19

اين روزها، هرچه بيشتر با "مقصود" صحبت مي‌كنم، وهرچه بيشتر به فضاي جامعۀ دوروبرم نگاه مي‌كنم، بيشتر احساس مي‌كنم كه خطاب اين آيه كه "قل انما اعظكم بواحده ان تقوموا لله مثني و فرادي" منم؛ شايد با مقصود ...

اما ... شرايط... اين امتحان رو داره برام سخت و سخت‌تر مي‌كنه ...

الهي .... كمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــك...

1392/10/10

بعضي وقتا، شدت گناه باهات كاري مي‌كنه كه ... اين‌قدر پست مي‌شي كه ... حالت از خودت بهم مي‌خوره و ... حتي روت نميشه جلو خدا سرتو بلند كني و...
حالا اگه در چنين حالتي، پاشي بري حرم اما رضا ... هر چي اذن دخول بخوني، احساس مي‌كني امام رضا بهت اجازه ورود نمي‌ده. حالا تو هي بگو "فأذن لي يا مولاي في الدخول" ... اصلا در چنين حالتي خودت خندت مي‌گيره از اين همه پررويي كه بگي "افضل ما أذنت لأحد من اوليائك" ... احساس مي‌كني داري خودتو مسخره مي‌كني... تو كجا و اوليائش كجا ... و تازه اين انتظار كه تو را بهتر از اوليائش اذن بده! ... حالا هزار هم بگي "فأن لم اكن اهلا لذلك؛ فأنت اهل لذلك" باز هم به دلت نمي‌شينه ... اصلا احساس مي‌كني توقع بيجاست ... احساس مي‌كني درخواستت، درخواست گنجوندن دنيا تو تخم‌مرغه ... نشدنيه ... محال عقليه ....
فرضا كه خودت رو زدي به پررويي، و بدون اجازه داخل شدي، باز احساس مي‌كني امام باهات سرسنگينه ... اصلا محلت نمي‌ذاره ... تحويلت نمي‌گيره ... اينجاست كه حاضري جونتو بدي و يه لحظه توجه آقاتو جلب كني ... اما فرضا كه جلب كني ... با چه رويي مي‌خواي سرتو جلوش بالا بگيري؟ ...

امام رئوف, Imam reza, shia, Mashad

تجربۀ من، در چنين مواقعي مي‌گه كه بايد بشي "هارب منك اليك" از بي‌توجهي خودش به خودش پناه ببري ... بايد بري دخيلش بشي ...

بايد همون دم در ... پناه ببري به رأفتش ... كه حقا و انصافا امام رئوفه ... همون جا واي مي‌ستي ... مي‌گي "دخيل رأفتك يا امام الرئوف" ... و اين‌جاست كه يك‌دفعه مي‌بيني باران رأفت امامه كه همين‌جور، بي‌وقفه، بر سرت، و بر دلت، مي‌باره ... و اين‌جاست كه دوست داري همون‌جا فرياد بزني ... "فمولاي احبب عندي شيئا ..."

*يادداشتي كه خيلي وقت بود مي‌خواستم بنويسم اما منتظر بهانه‌اي بودم مثل شهادت امام رئوف ...

1392/9/30


اين روزها ... همه و همه ... هر كي رو كه مي‌شناسي و هر كي رو كه نمي‌شناسي ... دارن ميرن ... اين وسط ... ظاهرا ... فقط من موندم و ... تك و توكي ديگه و ... يه دنيا حسرت


پياده‌روي اربعين؛ به سمت كربلا, arbain, karbala


1392/8/11

 

اين روزها كه وضع ماليم يخورده به هم ريخته و جيبم بفهمي نفهمي؛ مثل هميشه(!) پررونق نيست و مجبورم تو دخل و خرجم يه خورده بيشتر مراعات كنم و يه خورده كمتر به شكمم برسم؛ خدا يجوري داره رزاقيتشو بهم ياداوري ميكنه كه دهنم باز مونده ناجور!

 

 و من يتق الله يجعل له مخرجا

 

اين روزا از يه راههايي داره غذا گيرم مياد كه هرجور حساب كني "من حيث لا يحتسب" ـه. هرچند هيچ جوره، من در زمره "و من يتّق الله" نيستم....

مثل اينكه خدا باز داره بهم تأكيد مي‌كنه كه " درسته كه تو خوب بندگي منو نمي‌كني ولي من (همچنان، مثل هميشه) خوب خدايي تو رو مي‌كنم" ....


1392/7/28


تابستون، كرمانشاه كه بودم، يه پيامك از طرف بسيج دانشجويي سمنان اومد برام كه "جهت ثبت‌نام در كاروان زيارتي كربلا و ... به سايت فلان مراجعه كنيد".

با هر بدبختي‌اي بود؛ يه جا پيدا كردم كه گوشي نسبتا خوب آنتن مي‌داد و از طريق گوشي كانكت شدم به نت و رفتم تو اون سايت و بعد از چند بار تلاش ناموفق، بالاخره اسمم رو نوشتم و ... .


غروب آخرين روزي كه ثبت‌نام وقت داشت؛ قبل از اينكه با رفقا بريم سمت مسجد؛ با مهدي (كسي كه پارسال هم با هم رفته بوديم كربلا) صحبت مي‌كردم و قضيه اون پيامك رو بهش گفتم و اينكه ثبت‌نام كردم و از اين‌جور حرفا كه اون گفت "من كه پول ندارم برم" و من بهش گفتم كه "بيا ثبت‌نام كن، نهايتا اين‌كه پولش جور نمي‌شه و نمي‌ريم اما حداقلش اينه كه يه تكوني به خودمون داديم" و از اين جور چيزا ... و بهم گفت "پس اگه تونستي اسم من رو هم بنويس" و من هم با كمي تلاش موفق شدم اسمشو بنويسم و ....


كربلا نجف مهران تابلو


ساعت 10:45 شب، تو اتوبوس، تو راه مشهد بودم كه از طرف همون كاروان بهم زنگ زدن و گفتن "مياي يا نه؟" و ازشون پرسيدم "تا كي بايد جواب قطعي رو بدم" و گفتن "همين حالا" و من هم كه دستم به جايي بند نبود تا پرس‌و‌جو كنم ببينم مي‌تونم پولشو جور كنم يا نه و اون‌موقع نه‌تنها هيچ پولي نداشتم كه تا جايي نزديك خرخره زير بار قرض بودم و لذا بهشون جواب منفي دادم و رسما اسمم خط خورد و ...


امروز، همين نيم‌ساعت پيش، مهدي زنگ زد و گفت "دارم مي‌رم و نزديك مرزم ... حلالم كن" و من موندم و كوله‌باري از اندوه و حسرت و غبطه و ...


1392/6/8

 

چند روزيه دلم، ناجور، غصه داره. نه اين كه نياز داشته باشه به اين كه برم يجا بشينم سير گريه كنم تا اون آروم شه، نه؛ بلكه احساس مي‌كنم نياز داره به اينكه برم يكي رو پيدا كنم و يه دل سير، هر فحشي از دهنم در مياد بهش بدم، نياز داره به اينكه برم يكي رو پيدا كنم و هي گلوشو فشار بدم و هي اون جون بكنه ولي نميره، اصلا نياز داره به اين كه از دست يكي سرمو چندبار محكم بكوبم به ديوار و خوني و زخمي و با جمجمه ترك ترك خورده ولو شم پاي ديوار.

 

فحش

 

حالا اين احساس نياز عجيب و غريب يك طرف، از اون بدتر اينه كه نمي‌دونم اون يك نفري كه بايد بهش فحش بدم كيه ...

 

از يادداشت‌هاي به دلايلي نيمه‌كاره رها شده‌ي هفت هشت روز پيش

كرمانشاه - روستاي سراب - دبيرستان خليج فارس


در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 434515
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X