اين روزها ... همه و همه ... هر كي رو كه ميشناسي و هر كي رو كه نميشناسي ... دارن ميرن ... اين وسط ... ظاهرا ... فقط من موندم و ... تك و توكي ديگه و ... يه دنيا حسرت
اين روزها كه وضع ماليم يخورده به هم ريخته و جيبم بفهمي نفهمي؛ مثل هميشه(!) پررونق نيست و مجبورم تو دخل و خرجم يه خورده بيشتر مراعات كنم و يه خورده كمتر به شكمم برسم؛ خدا يجوري داره رزاقيتشو بهم ياداوري ميكنه كه دهنم باز مونده ناجور!
اين روزا از يه راههايي داره غذا گيرم مياد كه هرجور حساب كني "من حيث لا يحتسب" ـه. هرچند هيچ جوره، من در زمره "و من يتّق الله" نيستم....
مثل اينكه خدا باز داره بهم تأكيد ميكنه كه " درسته كه تو خوب بندگي منو نميكني ولي من (همچنان، مثل هميشه) خوب خدايي تو رو ميكنم" ....
تابستون، كرمانشاه كه بودم، يه پيامك از طرف بسيج دانشجويي سمنان اومد برام كه "جهت ثبتنام در كاروان زيارتي كربلا و ... به سايت فلان مراجعه كنيد".
با هر بدبختياي بود؛ يه جا پيدا كردم كه گوشي نسبتا خوب آنتن ميداد و از طريق گوشي كانكت شدم به نت و رفتم تو اون سايت و بعد از چند بار تلاش ناموفق، بالاخره اسمم رو نوشتم و ... .
غروب آخرين روزي كه ثبتنام وقت داشت؛ قبل از اينكه با رفقا بريم سمت مسجد؛ با مهدي (كسي كه پارسال هم با هم رفته بوديم كربلا) صحبت ميكردم و قضيه اون پيامك رو بهش گفتم و اينكه ثبتنام كردم و از اينجور حرفا كه اون گفت "من كه پول ندارم برم" و من بهش گفتم كه "بيا ثبتنام كن، نهايتا اينكه پولش جور نميشه و نميريم اما حداقلش اينه كه يه تكوني به خودمون داديم" و از اين جور چيزا ... و بهم گفت "پس اگه تونستي اسم من رو هم بنويس" و من هم با كمي تلاش موفق شدم اسمشو بنويسم و ....
ساعت 10:45 شب، تو اتوبوس، تو راه مشهد بودم كه از طرف همون كاروان بهم زنگ زدن و گفتن "مياي يا نه؟" و ازشون پرسيدم "تا كي بايد جواب قطعي رو بدم" و گفتن "همين حالا" و من هم كه دستم به جايي بند نبود تا پرسوجو كنم ببينم ميتونم پولشو جور كنم يا نه و اونموقع نهتنها هيچ پولي نداشتم كه تا جايي نزديك خرخره زير بار قرض بودم و لذا بهشون جواب منفي دادم و رسما اسمم خط خورد و ...
امروز، همين نيمساعت پيش، مهدي زنگ زد و گفت "دارم ميرم و نزديك مرزم ... حلالم كن" و من موندم و كولهباري از اندوه و حسرت و غبطه و ...
چند روزيه دلم، ناجور، غصه داره. نه اين كه نياز داشته باشه به اين كه برم يجا بشينم سير گريه كنم تا اون آروم شه، نه؛ بلكه احساس ميكنم نياز داره به اينكه برم يكي رو پيدا كنم و يه دل سير، هر فحشي از دهنم در مياد بهش بدم، نياز داره به اينكه برم يكي رو پيدا كنم و هي گلوشو فشار بدم و هي اون جون بكنه ولي نميره، اصلا نياز داره به اين كه از دست يكي سرمو چندبار محكم بكوبم به ديوار و خوني و زخمي و با جمجمه ترك ترك خورده ولو شم پاي ديوار.
حالا اين احساس نياز عجيب و غريب يك طرف، از اون بدتر اينه كه نميدونم اون يك نفري كه بايد بهش فحش بدم كيه ...
از يادداشتهاي به دلايلي نيمهكاره رها شدهي هفت هشت روز پيش
كرمانشاه - روستاي سراب - دبيرستان خليج فارس