تو اتوبوس كنار مجتبي نشسته بودم و بحثمون كشيده شد به كتاب و اختلاف ديدگاهمون راجع به كتاب و اين كه من عاشق كتابروضههاي "سيد مهدي شجاعي" بودم و اون بيزار از اونا و اينكه اون علاقهمند كتب فلسفي بود و من گريزان از اونها ... كه صحبت از "نادر ابراهيمي" پيش اومد و "سه ديدار"ش و "مردي در تبعيد ابدي" و ... كه مجتبي از "ابن مشغله" ابراهيمي (نشريافتۀ "روزبهان") صحبت كرد و اينكه كتاب خوبيه و از اين جور حرفا.
من هم كه منتظرم كه يه كتاب بهم معرفي بشه و سريع بخونمش...
وقتي تو صفحه ۱۸ش مطلب زير رو خوندم، جذب كتاب شدم و حس كردم كتاب حرفي براي گفتن داره:
"مرد به طفل گفت «اگر از يك تا صد بشماري يك تومان ميدهم» طفل با اشتياق شروع كرد به شمردن. شايد پول براي او مهم نبود و فقط دلش ميخواست آن مرد بداند كه او شمردن را ميداند. شمرد و شمرد تا رسيد به عددِ «سي». به جاي «سي» گفت: «بيستوده» و ادامه داد: «بيست و يازده، بيست و دوازده، بيست و ...» مرد به آرامي گفت: «اين طور درست نيست. سي، چهل، پنجاه... اما اگر حالا نميتواني يكجا تا صد بشمري، پنج دفعه از يك تا بيست بشمر، همان صد ميشود. ...
اگر رسيدن به «صد« هدف ماست و سخن گفتن از «صد» قصد ما، و به دليل مجموع شرايط كمداشتها و ناتوانيها نميتوانيم مستقيماً تا صد بشمريم، چرا پنج بار از يك تا بيست نشمريم؟ شرط اصلي و ثابت ما فقط بايد اين باشد كه به هيچ دليلي از «صد» چشم نپوشيم و كوتاه نياييم."
و اين مطلب منو مطمئن كرد:
"راستي چرا هيچ مريضي حق ندارد به پزشك بگويد: «نسخهاي كه دادي مرا خوب نكرد. پولم را پس بده!» يا «نسخهات حال مرا فقط كمي بهتر كرد بنابراين نصف پولم را پس بده!» ... طبابت در اين مملكت يكي از حيرتانگيزترين پديدههاي تاريخ بشر است. ميپرسد: «شغل ايشان چيست؟» جواب ميدهد: «دكتر است، دكتر.» مي گويد: «خوب ... پس الحمدلله ... درآمد خيلي خوبي دارد ...»"
و اين مطلبيه كه اين روزا تو خودم به شدت باهاش سر و كله ميزنم.
و اين مطلب كه:
"حال را ميشود با درد گذراند، اما تصور دردآلود بودن آينده و دوام بدون دگرگوني «حال»، انسان را از پا درميآورد."
همينجور داشت ازش خوشترم ميومد، همينجور داشتم با شخص اول كتاب، همذاتپنداري ميكردم و خودم رو شبيهتر از هركس ديگهاي به او احساس ميكردم (خصوصا اون قسمتي كه در مورد "كله شقي" صحبت ميكنه كه : "آدم كلهشق، در بعضي از شرايط خاص اجتماعي، از صد در كه وارد ميشود، از نود در با تيپا بيرونش مياندازند؛ اما او درعينحال كه عصباني و ناراحت است، يك جور رضايت عميقتري در وجودش حس ميكند.") كه ييهو ياد مقدمه كتاب افتادم كه:
"دوست من! احتمالا به دليل شباهتهايي كه ميان خود و شخصيت اين كتاب يافتي چنان به شوق آمدي كه ..." و اين جمله، شد آب سردي بر آتش اشتياق درونم و چنان زد تو برجكم كه باعث شد ادامۀ كتاب رو تا تهش چنان بخونم كه گويي "ابن مشغله" روايت (ولو بسيار جذاب) زندگي مردي در كرۀ مريخ و با شرايط كاملا خياليه و كوچكترين شباهتي بين من و اون نميشه پيدا كرد.
در كل كتاب خوبي بود. احتمالا در آينده، كتابهاي ديگهاي هم از "نادر ابراهيمي" بخونم
بعد نوشت:
بعدتر كه با دوستان صحبت ميكردم و به درددلهاي اونا گوش ميدادم، به اين نتيجه رسيدم كه اين طرز زندگي، چقدر دغدغه بچههاي مذهبي اين روزا شده با اين تفاوت كه تجربيات منتشر شده اين افراد، گرد يأس رو پاشيده رو سرشون ...