چندين سال بود دوست داشتم تو مراسم سخنراني اول سال امام خامنهاي تو حرم امام رضا حضور داشته باشم كه نميشد. امسال هم قرار نبود اول فروردين مشهد باشم، اصلا بيست و چهار اسفند برا يزد بليت داشتم اما ظاهرا تقدير چيز ديگهاي برام مقرر كرده بود.
بقدري كار رو سرم ريخته بود كه هرچي سبك سنگين كردم، ديدم نميتونم برم زيارت؛ اما بعد نماز ظهر، ديگه دلم برا موندن آروم نداشت ... دل به دريا زدم ... راه افتادم سمت حرم.
اولين چيزي كه توجهم رو جلب كرد، حجم انبوه بنرهايي بود كه تو حرم نصب كرده بودن. مثل اينكه مسئولاي آستان قدس قصد داشتن تمام ديوارهاي حرم رو با بنرهاي عكس رهبري كاغذ ديواري كنند كه البته تا حدود زيادي موفق شده بودن.
دومين چيزي كه توجهم رو جلب كرد، صف طولاني -بسيار بسيار طولاني- اي بود از آقايون پابرهنه كه منتظر بودن بازرسي شن و برن داخل (به قول اون وركيها: صف سانديسخورها!) . فقط نميدونم اين آقايون آستان قدسي كه ديوارا رو فرش كرده بودن، چرا زير پاي زائرا رو فرش نكرده بودن تا ملت پابرهنه حداقل رو فرش، صف واستن.
يه خادم يكسره تو بلندگو اعلام ميكرد كفش، موبايل، ساعت، ريموت و كليدتون رو تحويل بدين. يه عده حتي كمربنداشون رو هم باز كرده بودن و انداخته بودن گوشه و كنار حرم.
دوتا گيت بازرسي سر راه بود. اما اين بار، برخلاف سريهاي قبل، خوب بازرسي نكردن! حتي به وسايل تو جيب من اصلا نگاه هم نكردن.
"اميرخاني" تو "بيوتن"ش ميگه وقتي خواستن وارد كازينوهاي لاس وگاس بشن ساعتاشون رو تحويل دادن. داخل كازينو هم هيچ وسيلهاي نبود كه باهاش وقت رو بفهمن. همين حس رو داشتم وقتي وارد رواق امام شدم.
تاحالا تو ديداراي مختلفي با رهبر حضور داشتم، ديدار دانشجويي، خطبههاي نماز عيد فطر، مراسم بيعت چهارده خرداد، عزاداريهاي بيت و ... تقريبا تو همشون هم خودمو ميرسوندم جلو؛ اما اين سري شلوغي، فشار و هلش يه چيز ديگه بود. اون اواخر ديگه رسما داشتم كم مياوردم. مني كه كلا خيلي اهل عرق كردن نيستم، همينجور داشت از سرو روم شرشرعرق ميريخت. خدا خير بده كسايي رو كه با چفيشون، با پيرهنشون و با ژاكتشون پنكه دستي درست كرده بودن.
كلا برگزاركنندگان مراسم انقلابي مشهد تو ناهماهنگي و بدهماهنگي، بيبرنامگي و بدبرنامگي، بيتدبيري و بدتدبيري بينظيرن. مراسم با اين عظمت رو انداخته بودن تو رواق نسبتا كوچك (نسبت به جمعيت ميليوني مردم) و پرستون امام، جايگاه سخنراني رو هم انداخته بودن جايي كه ستونهاي رواق كلا ديد رو گرفته بود و نصف اين فضاي ديد محدود رو هم داده بودن به دوربين صداوسيما. طبيعي بود كه كل جمعيت هجوم بياره به يك ششم فضاي باقيمانده كه نسبتا ديد خوبي به جايگاه داشت، البته اگر سرو كله جلوييها ميذاشت.
تو رواق يه السيدي هم نصب كرده بودن كه كسايي كه ديد ندارن، با اون بتونن رهبرو ببينن. ولي بقدري پايين نصبش كرده بودن كه فقط سر و كله مردم توش ديده ميشد.
اينبار هم، اون جلو، با داربست دو رديف جايگاه درست كرده بودن. جايگاه دوم برا از مابهترون و جايگاه اول برا از ازمابهترون بهترون. اما مجموع ظرفيت اين دو جايگاه، اندازۀ يه جايگاه مراسم ۱۴ خرداد ميشد. احتمالا به اين دليل كه ازمابهترون مشهد كمترن از ازمابهترون تهران.
مجري مراسم، "نظام اسلامي" بود و يكسره جمعيت رو به نظم انقلابي! دعوت ميكرد.
ظاهرا كسي علاقهاي به نششتن نداشت. بالاخره خادما با كلي زحمت تونستن مردم رو راضي به نشستن كنن كه يكدفعه نظام اسلامي لفظ "قائم آل محمد" رو برد و مردم بلند شدن و دوباره همون آش و همون كاسه!
تو اون شلوغيا يه عده بودن كه هي شلوارشون رو ميكشيدن بالا. ظاهرا اينا همونايي بودن كه بيرون، كمربنداشون رو باز كرده بودن!
مثل اينكه يه عده عمدا نميخوان ايرانيا وقتشناس شن. وقتي تو اعلاميهها شروع مراسم رو سه و نيم اعلام ميكنن بعد مجري ميگه سخنراني حدود چهار و بيست دقيقه شروع ميشه، نتيجش ميشه نهادينه كردن وقتنشناسي در بين ايرانياي حزباللهي.
يه گروه سرود رفت سرود خوند و ملت تحملشون كرد. بعد مجري گفت گروه سرود رضوان ميخواد برنامه اجرا كنه كه داد و فرياد و هوي مردم رفت آسمون و بعد شعار كه "اي پسر فاطمه منتظر تو هستيم". ولي گروه سرود همه اعتراضات و هوها رو نشنيده گرفت و مثل مرد واستاد و سرودش رو خوند.
يه اصل روانشناسانه هست كه ميگه اگه خواستيد بچه حزباللهيها يه نفرو بگيرن به باد فحش، بگين رهبر ساعت سه و نيم سخنراني داره، ولي ساعت چهار اون نفرو بفرستيد بره برا مردم منتظر، حرف بزنه يا آواز بخونه. كل فحشايي كه نثار "سعيد حداديان" شد، به همين دليل روانشناسانه بود.
وقتي آقاي "واعظ طبسي" رفت رو منبر! ديگه شلوغي و فشار به اوج خودش رسيد. نميدونم كسي تو اون شلوغي ميتونست بفهمه بنده خدا چي ميگه يا نه.
حيف كه دوربين و موبايل رو نميذارن برد داخل؛ و حيف كه همه خبرنگارا يا از جلوي جلو عكسبرداري ميكنن يا از عقب عقب. و الا تو اون شلوغيا و تو اون موجهايي كه بياختيار آدم رو عقب و جلو ميبردن، يا به چپ و راست هل ميدادن، يا ميكوبوندن به ميلهها، يا ميبردن هوا رو سر و كله مردم يا مينداختن زير دست و پاي ديگرون، خيلي تصاوير ناب و بديعي ميشد شكار كرد.
تو همون هير و وير و شلوغي، يه عده حس دعواشون گل كرده بود كه چرا دستت خورد به سرم يا چرا سرت خورد به دستم يا چرا پامو لگد كردي يا چرا شست پاتو ميكني تو دهنم يا چرا هل ميدي يا چرا شلوارمو ميكشي يا چرا ... . فكر كنم همچين وقتايي، بايد تو اعلاميهها قيد كنن كساني كه جنبه شلوغي ندارن، داخل نيان.
بالاخره رهبر اومد.
نيم ساعت اول سخنراني تنها چيزي كه ميشنيديم "آقا بشين" بود.
اين وسط دوربين صداوسيما هم مصيبتي بود. تا مياومديم بفهميم رهبر چي ميگه، دوربين ميچرخيد سمت ما و ملت مثل برقگرفتهها ميپريدن هوا و شكلك در مياوردن.
يه آقاي ميانسالي هم بود كه خودشو انداخته بود رو شونههاي ما تا بهمحضاينكه سر دوربين كج شد سمت ما بتونه مثل فنر از جا بپره.
شعارها و تكبيرهاي ملت هم اعصاب منو بهم ريخته بودن. نميذاشتن رهبر حرفشو بزنه. باز خوب بود بيشتر از نصف شعارهاي خودجوش مردمي(!) با هيس سايرين تو نطفه خفه ميشد.
نكته جالب اينكه تو تكبيرهاي امسال مردم، اون ناهماهنگي سالاي پيش كه بخاطر وجود دو شعار "سلام بر رزمندگان اسلام" و "درود بر شهيدان" تو تكبير مشهديا بوجود مياومد، ديده نميشد. از قرار معلوم مردم مشهد بخاطر وحدت، از شعارهاي انقلابيشون كوتاه اومده بودن.
رهبري دعا كرد و مجلس تموم شد.
اين ايده كه:
كافي بود تا بيمعطلي چذب كتاب "انسان ۲۵۰ ساله" برگرفته از بيانات و مكتوبات حضرت امام خامنهاي دربارهي زندگي سياسي - مبارزاتي ائمه معصومين به كوشش "مؤسسه جهادي" بشم.
كتاب بسيار پرمطلب، همراه با تحليلهاي ناب و براي من - كه مطالعات بسيار كمي در باب زندگي ائمه داشتم - بسيار پربار بود.
كتاب، همونطور كه قبلا نوشتم و باز، نوشتم، از اون دست كتابهاييه كه بايد بعد از مطالعه هر چند صفحه، كتاب رو بست و ساعتها به فكر فرو رفت.
قبلتر گفته بودم كه "انسان 250 ساله" كتابيه كه بايد هر چند صفحه يه بار، كتاب رو بست، فكر كرد و يادداشت برداشت.
اين هم يه تيكه ديگه از اون كتاب از صفحه 93:
"جبهه دومي كه با اميرالمؤمنين جنگيد. جبههي ناكثين بود. ناكثين، يعني شكنندگان و در اين جا يعني شكنندگان بيعت. اينها اوّل با اميرالمؤمنين بيعت كردند، ولي بعد بيعت را شكستند. اينها مسلمان بودند و برخلاف گروه اوّل، خودي بودند؛ منتها خوديهايي كه حكومت عليبنابيطالب را تا آن جايي قبول داشتند كه براي آنها سهم قابل قبولي در آن حكومت وجود داشته باشد؛ با آنها مشورت شود، به آنها مسئوليت داده شود، به آنها حكومت داده شود، به اموالي كه در اختيارشان هست - ثروتهاي باد آورده - تعرّضي نشود؛ نگويند از كجا آوردهايد! اين گروه، اميرالمؤمنين را قبول ميكردند - نه اين كه قبول نكنند - منتها شرطش اين بود كه با اين چيزها كاري نداشته باشد و نگويد كه چرا اين اموال را آوردي، چرا گرفتي، چرا ميخوري، چرا ميبري؛ اين حرفها ديگر در كار نباشد! لذا اوّل هم آمدند و اكثرشان بيعت كردند ... منتها سه، چهار ماه كه گذشت، ديدند نه، با اين حكومت نميشود ساخت؛ زيرا اين حكومت، حكومتي است كه دوست و آشنا نميشناسد؛ براي خود حقّي قائل نيست؛ براي خانواده خود حقّي قائل نيست؛ براي كسانيكه سبقت در اسلام دارند، حقّي قائل نيست - هرچند خودش به اسلام از همه سابقتر است - ملاحظهاي در اجراي احكام الهي ندارد. اينها را كه ديدند، ديدند نه، با اين آدم نميشود ساخت؛ لذا جدا شدند و رفتند و جنگ جمل به راه افتاد كه واقعاً فتنهاي بود."
نميدونم چرا اين مسايل خيلي برام آشناست. احساس ميكنم تو همين چندسال اخير از اين جور آدما اين دور و برا زياد ديدم ... بگذريم.
اين جمله هم از صفحه 104 كتاب جملۀ بدي نيست.
قضيه مربوط به حوادث دوران شعب ابيطالب و سختيهاي اونجاست:
"ميدانيد وقتي كه اوضاع خوب است، كساني كه دور محور يك رهبري جمع شدهاند، همه از اوضاع راضيند؛ ميگويند خدا پدرش را بيامرزد، ما را به اين وضع خوب آورد. وقتي سختي پيدا ميشود، همه دچار ترديد ميشوند، ميگويند ايشان ما را آورد؛ ما كه نميخواستيم به اين وضع دچار شويم!"
ياد رحمتبينهاي افتادم كه اين روزا زياد نثار محمدرضا شاه ملعون ميشه ...
و اين هم ادامش:
"البته ايمانهاي قوي ميايستند؛ اما بالأخره همه سختيها به دوش پيامبر فشار ميآورد. در همين اثنا، وقتي كه نهايت شدّت روحي براي پيامبر بود، جناب ابيطالب كه پشتيبان پيامبر و اميد او محسوب ميشد، و خديجه كبري كه او هم بزرگترين كمك روحي براي پيامبر بهشمار ميرفت، در ظرف يك هفته از دنيا رفتند! حادثه خيلي عجيبي است؛ يعني پيامبر تنهاي تنها شد..."
اين هم روضۀ ادامش:
"من نميدانم شما هيچ وقت رئيس يك مجموعه كاري بودهايد، تا بدانيد معناي مسئوليت يك مجموعه چيست!؟ در چنين شرايطي، انسان واقعاً بيچاره ميشود."
و ادامش:
"در اين شرايط ... فاطمه زهرا سلاماللهعليها مثل يك مادر، مثل يك مشاور، مثل يك پرستار براي پيامبر بوده است. آنجا بوده كه گفتند فاطمه "امّابيها" - مادر پدرش - است. اين مربوط به آن وقت است."
و ... بگذريم ... تو خود حديث مفصل بخوان از اين روضه ...
مطلب مرتبط:
معمولا كتاب خوب، چنان خواننده رو جذب ميكنه كه تا تهش نميتونه اونو بذاره زمين، ولي كتاب خوبتر چنان فكر خواننده رو كار ميگيره، كه هر چند صفحه، بايد كتاب رو ببنده و بشينه فكر كنه به نوشتههاي كتاب يا شروع كنه به يادداشت برداري از مطالب خونده شده ...
دو سه روزه دارم كتاب "انسان 250 ساله" كه گزيدهايه از بيانات امام خامنهاي دربارۀ زندگي سياسي مبارزتي ائمه، ميخونم و تا اينجاي كار (صفحه 49) از كتاباي خوب نوع دومه كه منو مجبور ميكنه هرچند صفحه، يه يادداشتي بر دارم از متن كتاب.
فعلا اين دو تيكه رو داشته باشيد تا بعد:
۱- "در جنگ احد در اول كار ، مسلمانها به خاطر اتحاد و اتفاق ، باز هم صف دشمن را شكست دادند. اما بعد از آني كه به پيروزي زودرس نائل شدند، آن پنجاه نفري كه مأمور بودند شكاف كوه را از دسترس دشمن محافظت بكنند ، براي اينكه از غنيمت جمع كردن عقب نيفتند ، مأموريت خود را رها كردند و به محل جمع غنائم و به صحنۀ تجمع غفلتانگيز مسلمانان ، آنها هم ملحق شدند.فقط ده نفر از مسلمانانِ مأمور شكاف كوه ، آنجا ماندند و وظيفه ي خود را انجام دادند ؛ اما دشمن اين فرصت را پيدا كرد كه از پشت ، كوه را دور بزند و از شكاف و منفذي كه نگهبان كافي نداشت به مسلمانان حمله كند . اين حمله براي مسلمانان گران تمام شد ، اسلام شكست نخورد اما پيروزي اسلام اولاً ديرتر شد ، ثانياً جان سرداران شجاع و عزيزي مانند حمزۀ سيدالشهّداء در اين راه قرباني شد.
خداي بزرگوار مسلمانان را به عبرت و تأمل دعوت مي كند ، مي فرمايد ما به وعدۀ خودمان عمل كرديم ، گفته بوديم كه شما بر دشمن پيروز خواهيد شد و شديد ، اما بعد از آني كه اين سه خصوصيت و سه خصلت در شما پديد آمد ، ضربۀ آن را خورديد. اين سه خصلت عبارتند از : اولاً «تنازعتم في الأمر» با همديگر اختلاف كرديد ، وحدت كلمه و وحدت صفوف را به هم زديد ، ثانياً «فشلتم» سست شديد ، آن شور و حماسه و آمادگي و كمر بستگي و پا در ركابي اول كار را از دست داديد. ثالثاً «عَصَيتُم» از فرمان پيغمبر و رهبر و آن كساني كه مسئول اداره ي امور شما بودند اجتناب ورزيديد و سر باز زديد . اين سه صفت كه در شما پيدا شد، دشمن اين مجال را پيدا كرد كه از پشت بر شما ضربه وارد كند و عزيزترين فرزندان اسلام به خون و به شهادت افتاد ، و عالم اسلام از ناحيه ي از دست دادن يك چنين شخصيتي خسارت كرد."
تو دوران 30 ساله بعد انقلاب مسلما كسايي كه يه خورده تو تاريخش سير كنن، اثر اين "تنازعتم في الأمر" رو زياد ميبينن. (اون دو مورد ديگه هم كه جاي خود داره). اين جمله منو به شدت ياد تحليل شهيد صياد از دلايل شكست عمليات رمضان انداخت كه بعد از كلي تحليل شكست از نظر علمي و سياسي و نظامي، آخر سر، يكي از دلايل اصلي شكست اين عمليات رو شروع اختلافات بين ارتش و سپاه ميدونه و همون "تنازعتم في الامر..."
۲- "منافقين در داخل مردم بودند؛ كساني كه به زبان ايمان آورده بودند، اما در باطن ايمان نداشتند؛ مردمان پست، معاند، تنگنظر و آماده همكاري با دشمن، منتها سازمان نيافته. فرق اينها با يهود اين بود. پيغمبر ... دشمني را كه سازمانيافته نيست و لجاجتها و دشمنيها و خباثتهاي فردي دارد و بيايمان است، تحمّل ميكند. عبدالله بن ابيّ، يكي از دشمنترين دشمنان پيغمبر بود. تقريباً تا سال آخر زندگي پيغمبر، اين شخص زنده بود؛ اما پيغمبر با او رفتار بدي نكرد. درعينحال كه همه ميدانستند او منافق است؛ ولي با او مماشات كرد؛ مثل بقيۀ مسلمانها با او رفتار كرد؛ سهمش را از بيتالمال داد، امنيتش را حفظ كرد، حرمتش را رعايت كرد. با اينكه آنها اين همه بدجنسي و خباثت ميكردند؛... پيغمبر با آنها كاري نداشت ... برخورد همراه با ملايمت داشت؛ چون اينها سازمانيافته نبودند و خطرشان، خطر فردي بود" ...
خيلي وقتها كه مماشاتهاي نظام و رهبري با يه عده افرادي - كه در داخل كشورن و دشمنيشون و كارهاي خائنانهشون واضح و روشنه - رو ميديدم، اين سؤال برام پيش مياومد كه واقعا دليل اينهمه مماشات چيه! خيلي وقتا پيش خودم ربطش ميدادم به مصلحت نظام و اينجور چيزا؛ ولي نگو يه بحث "لقد كان لكم في رسول الله اسوه حسنه" اي هم اين وسط، تو كاره كه من نميفهميدم!
خيلي وقتا پيش مياد كه دنبال كتابي ميگردم، ولي وقتي ميرم كتابخونۀ آستان قدس، متوجه ميشم كتابخونه فقط يه نسخه از اون كتاب رو داره و اون هم تو قسمت كتابهاي غير قابل امانت.
در چنين مواقعي، معمولا صبر ميكنم تا كتاب رو از يه طريق ديگهاي گير بيارم؛ ولي گاهي وقتا پيش مياد كه يا به هيچ طريقي كتاب گيرم نمياد يا اينكه برا خوندن كتابي عجله دارم يا ... در چنين مواقعي اجبارا رو ميارم به "كتابخواني با اعمال شاقه" (يادمه اولين بار عبارت "با اعمال شاقه" رو تو دوران ابتدايي، تو كتاب "بينوايان" "ويكتور هوگو" خوندم؛ و به شدت منتظر فرصتي ميگردم تا يه بار ديگه بتونم اون كتاب رو بخونم)
تو اين روشِ كتابخوني، هر دو سه روز يه بار ميرم كتابخونه، كتاب رو بر ميدارم، همونجا ميشينم و چند صفحهاي از كتاب رو ميخونم، بعد كتاب رو دوباره ميذارم سر جاش تا يه روز ديگه و چند صفحۀ بعدي ... حالا اين كه مطالعه كتاب چند روز طول بكشه، ديگه بستگي به حجم كتاب داره و وقتي كه ميذارم واسه مطالعش.
به نظرم اولين كتابايي كه به اين روش خوندم، دو كتاب "شهر طلا و سرب" و "بركۀ آتش" از چهارگانۀ "سه پايهها" نوشتۀ "جان كريستوفر" بود. (اين چهارگانه عبارته از "وقتي سه پايهها به زمين آمدند" "كوههاي سفيد" "شهر طلا و سرب" و "بركۀ آتش")
فكر ميكنم يكي دو جلد از سري كتابهاي "هري پاتر" رو هم همين جوري خوندم.
اين روزها به توصيه آقاي "محمدرضا سرشار" دارم كتاب "حافظ هفت" نوشتۀ "اكبر صحرايي" رو به همين روش ميخونم. معمولا روزاي فرد ميرم كتابخونه، تو نيم ساعت، دو سه فصل از اين كتاب رو ميخونم و صبر ميكنم تا يه روز فرد ديگه.
كتاب "حافظ هفت" دربارۀ سفر امام خامنهاي به استان فارسه كه مثلا در قالب رمان نوشته شده و توسط "سورۀ مهر" نشر يافته.