چند دقيقه وقت خالي، بين حاضر شدن در مسجد و شروع نماز؛ و يك كتابخانۀ پر كتاب؛ و نگاهي سرسري به كتابها؛ و كتاب "ارميا" ي افتاده در يك گوشۀ يكي از قفسهها؛ و يك حس خاص؛ و تورق چندبارۀ كتاب؛ و دوباره مشغول شدن به خواندنش؛ و صفحۀ اول كتاب؛ و:
الله اكبر. بسم الله الرحمن الرحيم ...
چشمان مصطفا، ارميا را بر خطوط كتاب ترجيح دادند، اما چشمهايش مثل هميشه از نخستين درِ نماز ارميا جلوتر نرفتند، يعني نمي توانستند. چگونه به آن چشمان نيمباز مشكيِ مشكي مي توانستي چشم بدوزي، زماني كه تو را نگاه نميكند و افق ديدش جايي ماوراي تو و سنگر است؟ چگونه چادر گلمنگلي نگاهت را بر سجدۀ سادهاش پهن ميكردي، زماني كه شانههاي ارميا در سجدۀ بيصدا مي لرزيد؟ مصطفي كتاب را بست، عينكش را در آورد و آن را با دستمالي كه در ميان لباسهاي خاكياش به طرز عجيبي تميز مانده بود، پاك كرد. يكي از شيشه هاي عينك لق شده بود. آرام گفت:
- موجي شده.بعد باز هم بي اختيار نگاهي ارميا را و نمازش را به عينك ترجيح داد؛ يعني هميشه همين طور بود. هنگامي كه مصطفا در دوره آموزشي كنار ارميا مينشست، گوشهايش صداي ارميا را به صداي استادان ترجيح ميداد. دستانش موقع دست دادن و لبهايش موقع بوسيدن – با شرمي بيمعني – ارميا را ترجيح ميدادند. بياختيار نگاهش ارميا را و نمازش را ترجيح داد. ...؛
و اين حس، يعني يك حس بارها تجربه شده نسبت به چند نفر تاكنون؛ و حسي كاملا آشنا؛ و يادآور بسياري خاطرات گذشته؛ و البته حال؛ همراه با يادي لبريز از "احمدك"