(به بهانۀ هفتۀ زن و روز مادر)
بي مقدمه ميرم سر اصل مطلب:
اول اينكه حضرت امام خامنهاي تو بياناتشون در سومين نشست انديشههاي راهبردي گفتن:
"از جملهى مسائلى كه مطرح ميشود، مسئلهى اشتغال بانوان است. اشتغال بانوان از جملهى چيزهائى است كه ما با آن موافقيم. ... منتها دو سه تا اصل را بايد نديده نگرفت. يك اصل اين است كه اين كار اساسى را - كه كارِ خانه و خانواده و همسر و كدبانوئى و مادرى است - تحتالشعاع قرار ندهد. .... پس ما با آن اشتغال و مشاركتى كاملاً موافق هستيم كه به اين قضيهى اصلى ضربه و صدمه نزند؛ چون اين جايگزين ندارد. شما اگر بچهى خودتان را در خانه تربيت نكرديد، يا اگر بچه نياورديد، يا اگر تارهاى فوقالعاده ظريف عواطف او را - كه از نخهاى ابريشم ظريفتر است - با سرانگشتان خودتان باز نكرديد تا دچار عقده نشود، هيچ كس ديگر نميتواند اين كار را بكند؛ نه پدرش، و نه به طريق اولى ديگران؛ فقط كار مادر است. اين كارها، كار مادر است؛ اما آن شغلى كه شما بيرون داريد، اگر شما نكرديد، ده نفر ديگر آنجا ايستادهاند و آن كار را انجام خواهند داد. بنابراين اولويت با اين كارى است كه بديل ندارد؛ تعيّن با اين است."
دوم اينكه بذاريد يه مثال بزنم:
شما جامعهاي رو فرض كنيد كه مردمش دو تا نياز اساسي دارن، 1- نياز به خوردن، 2- نياز به سوخت (چه براي گرما، جه براي پختن غذا و چه براي هر چيز ديگه ... مثاله ديگه!) حالا تو اين شهر هم فقط دو جور درخت داريم: 1- كاج 2- گلابي (برا اينكه مثال خيلي به واقعيت نزديك بشه! فرض كنيد چيزي مثل نفت و گاز و ... هنوز كشف نشدن و خوراكي ديگهاي هم وجود نداره)
خب؛ بديهيه كه تو همچين جامعهاي ميوۀ درخت گلابي برا خوردنه و ميوۀ كاج، براي سوختن.
حالا اگه اومد و وضع جامعه به گونهاي شد، كه مردم تصميم گرفتن از ميوۀ گلابي به عنوان سوخت استفاده كنن (اصلا فرض كنيد گلابي بهتر از كاج هم بسوزه!)، نه گلابي به وظيفۀ ذاتيش كه سير كردن شكم مردمه عمل ميكنه و نه كاج ميتونه كار گلابي رو انجام بده!
و نتيجه اين ميشه كه هم مردم گرسنه ميمونن، و هم كاج تبديل ميشه به يه چيز زينتي برا تزئين در و ديوار و سفرۀ عقد و ...
(از اون جايي كه مثالم خيلي واقعيه! نميشه شرايط خاص رو در نظر نگرفت كه فرضا كسي مجبوره برا سوخت، به گلابي روي بياره؛ مثلا دود كاج براش ضرر داره، يا فرضا كاج گرونه و نميتونه بخره يا ... كه البته به اينا ميگن شرايط اضطراري و از بحث مثال ما خارجن)
خب حالا از شرايط مثال بياين بيرون و بياين تو شرايط جامعۀ واقعي ما كه مردم دو تا نياز اساسي دارن: 1- كار و فعاليتهاي بدني 2- تربيت و فعاليتهاي عاطفي. حالا تو اين جامعه هم، برا رفع اين نيازها فقط دو جور موجود داريم: 1- زن 2- مرد؛
كه مرد كارش رفع نيازهاي نوع اوله و زن وظيفش رفع نيازهاي نوع دوم. حالا اگه جامعه شد اين چيزي كه الان شده؛ يعني زنا روي بيارن به كار (به معناي عرفي اون) نتيجه ميشه شبيه وضعيتي كه تو مثال پيش اومد. يعني اولا نيازهاي عاطفي اين جامعه رفع نميشه (چون واقعا مردا تو اين زمينه هيچ توانايياي ندارن) و در ثاني، مرد تبديل ميشه به يه وسيلۀ تزئيني برا سر چهارراهها يا پاي سيخ و منقل يا ...
(همون طور كه تو مثال هم گفتم به شرايط اضطراري كاري ندارم فعلا)
بعدنوشت:
يادمه قديمترا (حدود هفت هشت ده سال پيش) اگه يه خانمي ميخواست لباس زير بخره، در به در ميگشت دنبال يه مغازهاي كه روش نوشته باشه "فروش لباس زير توسط بانو" ولي الان اگه ما بخوايم لباس زير بگيريم، بايد در به در بگرديم دنبال مغازهاي كه روش نوشته باشه "فروش لباس زير توسط آقا" كه البته با اين وضع جامعه، بعيد ميدونم همچين مغازهاي پيدا شه!
يادمه اولين بار يه كليپ ديدم از "ابوالفضل زروئي نصرآباد" كه پيش امام خامنه اي مشغول شعر خوندن بود و شعرش تو مايههاي شهر و روستا و اين چيزا بود.
اولش هم ميگفت اين شعر خلاصهاي از دو تا مثنوي بلنده كه ... بگذريم.
اين، بود تا اينكه هفته پيش رفته بودم كتابخونه و هر چي ميگشتم كتاب به درد بخور پيدا نميكردم، كه بهو رفتم سراغ كتب انتشارات "نيستان" و به كتاباي زروئي برخوردم و "رفوزهها" رو برداشتم و امانت گرفتم (بدون هيچ دليل مشخصي)
خلاصه، من هم كه از نوجووني علاقه خاصي به اشعار طنز داشتم و چندين و چند كتاب كشكول و ديوان اشعار طنز و ... خونده بودم و حتي خودم چندتايي شعر (!) طنز گفته بودم، از اين كتاب بدم نيومد و تا تهش خوندم و در بعضي جاهاش به شاعرش آفرين و مرحبا و بارك الله گفتم.
مثل اين شعر:
به رياست اگر شدي منصـــــــــوب | ميشوي بين مردمان، محبـــــــوب | |
بعد از آن، ميشود به ناچـــــــاري | سيل تبريك و تهنيت، جـــــــــــــاري | |
ميشود در جريده ها اعـــــــــــلان | - بغل «كل من عليها فــــــــــــان» - | |
«حضرت مستطـــــــــاب والايِ ...» | يا: «برادر، جناب آقـــــــــــــــــاي...» | |
چه شكوهي! چه قدّ و بالايــــــــي | «چه سري، چه دمي، عجب پايي» | |
تو چنان شمع مجلــــــــس افروزي | خستگي ناپذير و دلســـــــــــــــوزي | |
انتخاب شما ربوبي بـــــــــــــــــــود | چه قدر انتخاب خوبي بـــــــــــــــــود | |
دلمان شد به نحو بايستـــــــــــــــه | شاد از اين انتخاب شايستــــــــــــه | |
تا شود خاطر شما، ارضـــــــــــــــــا | مخلصان:... شصت و هشت تا امضا... |
فكر ميكنم بي فايده نباشه اگه اشاره كنم كه شعري كه پيش امام خامنهاي خوند،(كه تحت عنوان مشتي حسن معروف شده)، خلاصهاي از دو تا مثنوي بلند از همين كتابه.
همچنين مطالبي كه زروئي تو ستون "اصل مطلب" روزنامۀ همشهري مينوشت، تو اين كتاب جمع آوري شده.
چند روزيه دارم كتاب "رفوزهها"ي "ابوالفضل زرويي نصرآباد" رو ميخوندم
گفتم علي الحساب خلاصهاي از دو سه تا از شعراشو اينجا بذارم تا بعد ...
اين ور گدا، آن ور گدا
ميرود از هـر طـرف رقصان و با لنگر گـــــــــدا | از دو سويت ميرود، اين ور گدا، آن ور گـــــــدا | |
گر دهي كمتر ز ده تومان حسابت ميرســد | ميكـنـد گـردن كلفتي، ميكشد خنجر گــــدا | |
بر تو ميچسبد مثال مرد مؤمن بر ضريــــــح | گـر بـگوئـي مـن نـدارم، كي كند باور گــــــــدا؟ | |
هست دائم با خبر از قيمت ارز و طـــــــــــــلا | داند از هر شخص ديگر نرخ را بهتر گــــــــــــــدا | |
گر روي در خانهاش، اطراف شمران يا ونــــك | دسـت كم دارد سه تـا منشي، دو تا نوكر گدا | |
بهر خارانيدن ران چون بري دستي به جـيب | بـا هياهو ميرسند از راه، يك لشكر گـــــــــدا | |
خودكفا شد از گدا اين شهر ومن دارم يقين | ميشود تا سال ديگر صادر از كشور گــــــــــدا | |
ادب از بيادبان | ||
«ادب آموختم زِ بي ادبـــــــــــان» | (رك: گلستان؛به نقل از لقمان!) | |
تَركِ «ما قال» و «مَن يقول» كنـم | نتوانسته ام قبول كنـــــــــــــــــم | |
كه پسر را پس از كلاس زبـــــــان | بفرستم به پيشِ بي ادبــــــــــان | |
كه در آن جا به اشتياق و طــــرب | بكند درك فيض و كســــــــبِ ادب | |
اين ادب را كه بي خريد و فروخت | ميشود توي كوچه هم آموخــت | |
اعتمادي به اين مُدِل نكنيــــــــــد | بچه را توي كوچه وِل نكنيـــــــــــد | |
بچه تان اعتياد ميگيـــــــــــــــرد | ميرود چيز ياد ميگيــــــــــــــــرد | |
چه بسا عاشق كسي بشـــــود | چشم در چشمِ اقدسي بشـــود | |
پس به فرزند، ياد بايـــــــــــــد داد | ادب از بي ادب نگيرد يـــــــــــــــاد | |
يك كمي همّت اختيار كنيــــــــــد | خودتان روي بچه كار كنيـــــــــــــد |
نمايشگاه كتاب تهران، همه ساله، بهانهايه براي ما كه بيشتر از قبل ياد كتاب بكنيم.
خوشحال ميشم اگه كتابي رو خوندين كه به نظرتون جالبه و ارز ش خوندن داره، به من هم پيشنهاد بدين تا من هم بخونمش!
چند وقت پيش يه كتاب خوندم به اسم "چشمهاي خردلي" خاطرات جانباز شيميايي آقاي"اسماعيل جمالي"
به نظرم طنزترين كتابي بود كه تا حالا درباره دفاع مقدس خوندم
برخلاف ساير كتاباي دفاع مقدس كه هرچند صفحه يه بار اشكتو جاري ميكنن، اين كتاب نميذاره خنده از رو لباي خوانندش پاك بشه.
تنها ايراد كتاب هم به نظر من يه جور الگوگيري غيرحرفهاي از "منِ او" ي رضا اميرخاني هست (البته فقط در زمينه فصلبنديها و عنوانگذاري روي فصلهاي كتاب)
حيف كه كتاب رو تحويل كتابخونه دادم والا چند تيكه از متنش رو اينجا مينوشتم!