ميدونم خيليا با نظرم مخالفن اما همچنان معتقدم "ازبه" قشنگترين و جذابترين كتاب "رضا اميرخانيـ"ـه (البته شايد بعد از "ناصر ارمنيـ"ـش)
بعد از نماز ظهر و عصر، فرصتي دست داد تا براي بار سوم اين كتاب رو بخونم و باز با اون برم فضا ... و جالب اين كه اين بار هم نتونستم نصفهكاره كتاب رو تموم كنم و كتاب، مجبورم كرد تا يكنفس بخونمش!
اسم "شازده احتجاب" رو زياد شنيده بودم، همچنين اسم "هوشنگ گلشيري" رو. به خاطر همين هم، وقتي فهميدم "شازده احتجاب" نوشتهي "هوشنگ گلشيريـ"ه،علاقهمند به خوندنش شدم.
تنها چيزي كه ميتونم راجع به كتاب بگم، اينه كه دو ساعت از ظهر جمعم رو حروم كرد، بس كه كتاب پوچي بود، به نظرم. همين.
بعد نوشت:
از اونجايي كه نويسنده كتاب طرفدار زياد داره، و از اونجايي كه بالاخره فضاي وبلاگ يك فضاي عمومي هست، سعي كردم نظرم رو به شدت تعديل كنم والا ...
بالاخره بعد از سالها، "سمفوني مردگان"، معروفترين كتاب "عباس معروفي" رو خوندم. پسرخالم هر وقت منو ميديد (هر يكي دو سال يكبار) بهم ميگفت سمفوني مردگان رو بخون، خيلي قشنگه؛ و چند سال بود تصميم داشتم بخونمش كه بالاخره خوندمش.
كتاب به شدت "سردو نمور" بود (البته نه به سردي "سال بلوا" ش ) از اسمش تا جلدش تا متنش تا نثرش و تا فضاش. البته با توجه به زمان و مكان واقعه (اردبيل، جنگ دوم جهاني) شايد اين سردي طبيعي باشه، چرا كه اون فضا، هجوم بيگانگان به مملكت، اشغال ايران توسط قواي متفقين، تبعيد رضاشاه و بلواي بيحساب و كتاب مملكت، و قحطي بزرگ مملكت خصوصا سمت شمال غربي ايران جايي براي گرمي باقي نميذاره.
روال داستان هم تا حدود زيادي شبيه "خانواده تيبو" بود: يك خانواده با يك پدر مقتدر كه ميخواد حرف، حرف خودش باشه با دو پسر يكي به شدت عقلگرا (عقل معاش) و ديگري به شدت عاطفي و البته سركش، مصادف شدن اين خانواده با يك جنگ جهاني، مرگ اون پدر با ابهت، ديوانه شدن يكي از پسرها و ... كاملا در "خانواده تيبو" به شكل ديگه و به ترتيب ديگهاي تكرار شده بود.
البته حدود هفت، هشت صفحه از "موومان دوم" كتاب رو كه ميخوندم، عجيب احساس كردم كه دارم "آتش بدون دود" نادر ابراهيمي رو ميخونم، با همون فضا، با همون لحن و با همون سبك تا جايي كه احساس كردم "آيدين اورخاني" يكي از افراد خانواده "اوجا" هاست. اما فقط هفت، هشت صفحه.
مستوره ايدون املا كند رب خود را ...
وقتي كتابي اسمش باشه "انجمن مخفي" و ناشرش هم "مركز اسناد انقلاب اسلامي" باشه، و رو جلدش هم يه صندلي سياه باشه كه دو تا پا از توش زده بيرون - و با اون رنگ جلدش - آدم رو با اولين نگاه به اين يقين ميرسونه كه كتاب، بلاشك، در مورد "فراموشخانهها"ست. حالا ميخواد نويسندش "احمد شاكري" باشه يا هركي ديگه و ميخواد موضوعش "داستان فارسي" باشه يا هرچي ديگه ... و اين يعني اينكه موضوع كتاب، از اون دست موضوعاتيه كه كمترين علاقهاي يه خوندنشون در خودم حس نميكنم ...
اما اين كه ناشر كتابي "مركز اسناد" باشه و روي جلدش هم نوشته باشه "رمان برگزيدهي" فلانجا و بهمانجا، و تو مقدمش هم نوشته باشه:
در حافظه تاريخي ما، داستان مشروطه، مشروطهي مشروعه، ريختن خون شيخ فضلالله نوري، با رأي دادگاه رسمي، تقابل دو انديشهي سياسي - اسلاميِ ناب و التقاطي را به وجود آورد و تجربهاي شد گرانسنگ براي آيندگان كه تا انديشهي خالص اسلامي محور قرار نگيرد، اين ره به جايي نخواهد رسيد ... بيان داستاني توانمند از آن حادثه، به فهم مفاهيم ذيل آن كمك بيشتري خواهد نمود كه اين كتاب داستان به همين قصد نگاشته شده است.در كنار علاقهي شديد من به شيخ فضلالله نوري و كتابهاي با موضوعيت شيخ شهيد و نيز بحران عدم دسترسي به كتاب، باعث ميشه تا قضيه، اندكي توفير كنه ... و اين شد كه تصميم گرفتم به خوندن اين كتاب.
نثر كتاب بسيار استوار، زيبا، جذاب و مناسب با شرايط تاريخي مختلف كتاب بود و به نظر من، بجز تكرار بيش از حد و در برخي موارد غير ضروري عبارت "كل راكبٍ مركب" (البته فقط و فقط به نظر من) مشكل ديگهاي نداشت.
اما مشكل بزرگ من با اين كتاب، تو مفهومي بود كه قرار بود كتاب انتقال بده. من كه بعد از خوندن ۴۵۵ صفحهي كتاب، نفهميدم حرف حساب كتاب چيه؛ حتي نفهميدم موضوع كلي كتاب چيه: تاريخ مشروطه؟ مشروطه مشروعه؟ شيخ فضلالله نوري؟ دعواي ظاهريون و باطنيون؟ انجمنهاي مخفي؟ فراموشخانهها؟ مقتل سيدالشهدا؟ سرگرداني و تحير؟ جدال شك و يقين؟ تاريخ سياسي اجتماعي اون زمان؟ آواز حداء؟ كل راكب مركوب؟ ... همشون؟ هيچ كدومشون؟ بعضياشون ؟ ...؟
من كه نفهميدم ... نفهميدمش ... هيچ نفهميدمش ... شايد، سر يك فرصت ديگه، يه بار ديگه، بشينم و مجدد بخونمش تا شايد بفهممش ...
مشكل بزرگ ديگه كتاب هم اسم كتابه كه ظاهرا بيربطترين اسم به موضوع كتاب انتخاب شده.
اما از اين حرفا گذشته، داستان بسيار خوشساخت بيان شده؛ عليالخصوص، سه، چهار فصل آخر كتاب و ظاهرا اوج كتاب هم صحنهي تعزيهي مدرسهي خان و صحبتهاي قدسي با جوهرچيه كه به شدت منو مبهوت هنر نويسندگي "شاكري" كرد.
و البته، قسمتهاي مربوط به تحير و سرگرداني بهاءالدين كمال هم، براي نويسندهي وبلاگ "متحير" خالي از لطف نبود.
"جوان بدون گناه نميشود، آتش بدون دود"
يك ضربالمثل قديمي تركمني
شايد اگه تا الان ازم ميخواستن بهترين داستاننويس ايران رو اسم ببرم، لازم ميبود كلي فكر كنم و كلي مقايسه كنم بين "اميرخاني" و "شجاعي" و "آل احمد" و چند نفر ديگه، و آخرش هم شايد نميتونستم رو هيچكدومشون انگشت بذارم.
ولي الان شايد نتونم "بهترين داستان" نويس رو نام ببرم اما بهترين "داستان نويس" رو بيشك "نادر ابراهيمي" خواهم دونست؛ و البته "بهترين داستاني كه تا الان خوندهام" نويس رو هم "نادر ابراهيمي" خواهم دونست بهخاطر رمان هفت جلدي "آتش بدون دود".
به نظرم قبلتر، جايي نوشته بودم كه كتاب خوب كتابيه كه چنان جذاب باشه كه خوانندش، نتونه اونو زمين بذاره و مجبور شه يه نفس تا ته كتاب رو بخونه؛ و كتاب بهتر كتابيه كه خواننده نتونه اونو يه نفس بخونه و مجبور شه، هرچند صفحه، كتابو ببنده و در تفكراتش غوطهور شه.
اما "آتش بدون دود" "ابراهيمي" از هر دوي اينها مستثنا بود. نه ميشد اونو يك نفس خوند كه صفحه صفحه كتاب نياز به تفكر داشت و نه ميشد كتابو بست و به تفكر پرداخت كه كتاب بسيار جذاب بود و رها نكردني! و چقدر ابراهيمي سر همين قضيه بدوبيراه شنيد از من!
كلي حرف دارم راجع به "آتش بدون دود" اعم از اينكه بگم سياسيترين، اجتماعيترين، فلسفيترين، جذابترين (و كلي "ترين" ديگه) رماني بود كه تا حالا خونده بودم و يا سخناني مثل اين كه ابراهيمي چنان من رو عاشق شخصيتهاي رمانش كرده بود كه حتي از مرگ "ياشا شيرمحمدي" كافر و "آشولي آيدين" و "سولماز اوچي" برادركش و "يارمحمد نقشينهبند" متأثر ميشدم؛ چه برسه به شخصيتهايي مثل "گالان اوجا"ي ايرييوغوزي و "آتميش اوجا"ي اينچهبروني و ديگه چه برسه به "قليچ بلغاي" و "آمان جان" و "آلني اوجا" و ديگران.
حرف برا گفتن فراوونه اما ميترسم هر جملهاي كه مطرح كنم، تنها خشي باشه بر چهره صاف و آيينهوار "آتش بدون دود".