1391/6/27

"جوان بدون گناه نمي‌شود، آتش بدون دود"
يك ضرب‌المثل قديمي تركمني

 

شايد اگه تا الان ازم مي‌خواستن بهترين داستان‌نويس ايران رو اسم ببرم، لازم مي‌بود كلي فكر كنم و كلي مقايسه كنم بين "اميرخاني" و "شجاعي" و "آل احمد" و چند نفر ديگه، و آخرش هم شايد نمي‌تونستم رو هيچ‌كدومشون انگشت بذارم.

ولي الان شايد نتونم "بهترين داستان" نويس رو نام ببرم اما بهترين "داستان نويس" رو بي‌شك "نادر ابراهيمي" خواهم دونست؛ و البته "بهترين داستاني كه تا الان خونده‌ام" نويس رو هم "نادر ابراهيمي" خواهم دونست به‌خاطر رمان هفت جلدي "آتش بدون دود".

آتش بدون دود


به نظرم قبل‌تر، جايي نوشته بودم كه كتاب خوب كتابيه كه چنان جذاب باشه كه خوانندش، نتونه اونو زمين بذاره و مجبور شه يه نفس تا ته كتاب رو بخونه؛ و كتاب بهتر كتابيه كه خواننده نتونه اونو يه نفس بخونه و مجبور شه، هرچند صفحه، كتابو ببنده و در تفكراتش غوطه‌ور شه.
اما "آتش بدون دود" "ابراهيمي" از هر دوي اينها مستثنا بود. نه مي‌شد اونو يك نفس خوند كه صفحه صفحه كتاب نياز به تفكر داشت و نه ميشد كتابو بست و به تفكر پرداخت كه كتاب بسيار جذاب بود و رها نكردني! و چقدر ابراهيمي سر همين قضيه بدوبيراه شنيد از من!

كلي حرف دارم راجع به "آتش بدون دود" اعم از اينكه بگم سياسي‌ترين، اجتماعي‌ترين، فلسفي‌ترين، جذاب‌ترين (و كلي "ترين" ديگه) رماني بود كه تا حالا خونده بودم و يا سخناني مثل اين كه ابراهيمي چنان من رو عاشق شخصيت‌هاي رمانش كرده بود كه حتي از مرگ "ياشا شيرمحمدي" كافر و "آشولي آيدين" و "سولماز اوچي" برادركش و "يارمحمد نقشينه‌بند" متأثر مي‌شدم؛ چه برسه به شخصيت‌هايي مثل "گالان اوجا"ي ايري‌يوغوزي و "آت‌ميش اوجا"ي اينچه‌بروني و ديگه چه برسه به "قليچ بلغاي" و "آمان جان" و "آلني اوجا" و ديگران.

حرف برا گفتن فراوونه اما مي‌ترسم هر جمله‌اي كه مطرح كنم، تنها خشي باشه بر چهره صاف و آيينه‌وار "آتش بدون دود".

1391/6/27

يادمه قديم‌ترها، يه كليپ ديده بودم كه ظاهرا تبليغ يه‌جور شربت بود. تو اين كليپ، يه شخصيتي بود كه انواع بلاها سرش مي‌اومد ولي نمي‌مرد، با دوچرخه رفت زير كاميون، از رو كوه پرت شد پايين، يه تخته سنگ از كوه جدا شد و افتاد روش و اتفاقايي از اين دست؛ ولي از همشون جون سالم به در مي‌برد؛ آخر سر معلوم شد جناب عزرائيل (نعوذ بالله) چنان مشغول نوشيدن شربته كه از قبض روح اون بنده خدا غافل شده!

كتاب "نورالدين پسر ايران" در طول مطالعه‌اش، بارها و بارها منو ياد اون كليپ انداخت.

نورالدين پسر ايران


تو طول كتاب، كم نبود مطالبي از اين دست كه "داشتيم با صف مي‌رفتيم، يادم افتاد فلان چيزو جا گذاشتم، از صف خارج شدم، يه گلوله درست خورد همون‌جايي كه چند لحظه پيش بودم" يا "مي‌خواستيم سوار ماشين شيم، جا نشدم، ماشين چند متر كه رفت، با يه گلوله منفجر شد" و مواردي از اين دست. اون هم برا كسي كه يك‌سره و قدم به قدم با مجروحيتاي شديد و بسيار شديد مواجه مي‌شه.

و همه اين‌ها اين سوال رو در من بوجود اورد كه چي مي‌شه كه شهادت اين‌چنين فرار مي‌كنه؟
درسته كه يه عده هستن كه مصلحت خدا ايجاب مي‌كنه كه برا مسئوليت‌هاي آينده زنده بمونن، ولي به نظر نمي‌رسه نورالدين از اون دسته باشه. بعيد هم به نظر مي‌رسه كه شرارت‌هاي نورالدين، مانع شهادتش شده باشه. پس تنها يه احتمال ميمونه (كه چون مشابهشو تو يه كتاب ديگه هم خونده بودم و باعث شده بود شهادت يك رزمنده، به اسارت تبديل بشه، به نظر، دليل قوي‌اي مياد) و اون، وجود وابستگي به دنيا، فرزند، خانواده و اين جور چيزاست كه خود نورالدين بهش اشاره مي‌كنه:
(مطلب، مربوط به موقعيه كه امير خواب مي‌بينه نورالدين شهيد مي‌شه و خوابش رو برا نورالدين تعريف مي‌كنه)

"عجيب بود كه در آن بحبوحه ياد مشكلاتم افتاده بودم. خدا وقت جنگ مشكلات خانوادگي هيچ رزمنده‌اي را يادش نياورد! اين يادآوري آدم را بدجوري نگه مي‌دارد، شيطان وارد عمل مي‌شود و آدم را قفل مي‌كند! حرف‌هاي امير را از يك‌طرف مي‌شنيدم و از طرف ديگر ياد خانواده‌ام مي‌افتادم و دست آخر مي‌گفتم حالا بذار ببينيم چي پيش مياد؟:"


كلا كتاب "نورالدين" حرف واسه گفتن و يادداشت واسه نوشتن زياد داره. دو نمونش رو قبل‌تر تو اينجا و اينجا نوشتم؛ و حوصله بيشترنويسي هم ندارم؛ بجز مطلب زير كه نمي‌تونم ننوشته ازش بگذرم:
به نظر من فصل "كربلاي بدر" بهترين فصل كتاب بود و نويسنده و راوي تا حد خيلي خوبي (كه تو كتاب ديگه‌اي نديده بودم) شور و شوق شب عمليات رو بهم منتقل كردن ... همين.


1391/6/22

"ياشا شير محمدي اعدام شد"


اين بخش از جلد پنجم كتاب "آتش بدون دود" مطالعه شد  با يادي سرشار از محسن كوچولوم ...

1391/6/20

دوشنبه ۲۰ شهريور، نزديك مشهد:


اين هم تموم شد، يه سفر حدودا ۱۰ روزه باور نكردني، به دياري كه هيچ‌جوره نفهميدم چه كاري كردم كه لياقت همچين سعادتي رو پيدا كردم، نمي‌دونم، شايد دعاي از ته دل كسي بوده، يا آمين از ته دل خودم بوده، يا ... نمي‌دونم ...


نجف، كربلا، مدائن، كاظمين، سامرا و بغدادي كه البته يه نظامي با كلاش، دم در هتلش نشسته بود و نمي‌گذاشت كسي پاشو از هتل بذاره بيرون.


قبل‌ترها خونده بودم بعضي عرفا، سيدها رو با توجه به نور سيادت، تشخيص مي‌دن و مي‌فهمن كه به كدوم امام مي‌رسن، كه هر امام نور مخصوصي داره، اما نچشيده بودم؛ و شنيده بودم كه در هر امام يك صفت بيش از بقيه به چشم مياد (القابي مثل كريم اهل بيت، امام رئوف، جوادالائمه و ...) ولي نفهميده بودم؛ اما تو اين سفر، حداقل دونستم هر امام عطر و بوي خاص خودش رو داره كه تو حرم هيچ امام ديگه‌اي پيدا نمي‌شه.


مسلما حسي كه تو نجف هست رو با هيچ جاي ديگه نمي‌شه عوض كرد و آرامش كاظمين رو هم و ... ولي اون چيزي كه برام مسلمه اينه كه "هيچ كجا براي من امام رضا نمي‌شود"؛ دلم شديد تنگ امام رئوفه؛

السلام عليك يا ضامن آهو، يا امام الرئوف، يا مولانا يا اباالحسن يا علي بن موسي الرضا

1391/6/18

شنبه  ۱۸ شهريور - عصر:

مسلمه كه تو دو ساعت نمي‌شه هيچ‌چي از سامرا فهميد ... يا حداقل من نمي‌تونم ...

در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 416638
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X