بعضي آدما هستن كه عجيب دلبرند. نوع ساده و معمولشون، اونايين كه با يه نگاه، چنان دل رو ميبرن، كه به گردش هم نميرسي. حكايت اين جور دلبريا، زياد نقل محافله و خودم هم چندباري به تور اين قبيل دلبرا خوردم. اما بعضي از اين دلبرا، خيلي حرفهاي تر از اون نوع دلبرا، دلبري ميكنن. مثلا كافيه فقط اسمشونو بشنوي تا ديگه دلت مال خودت نباشه ...
داشتم "نورالدين پسر ايران" رو ميخوندم، كه رسيدم به اين تيكه از كتاب:
"آن روزها امير مارالباش را بيشتر ميديدم و تازه داشتم او را كشف ميكردم. قبلا يك بار در نمازجمعه او را ديده بودم، از دوستان فرج قليزاده بود و ميخواست با من دوست بشود اما من سرسنگين بودم ... آن روز هم به امير روي خوش نشان نداده بودم اما در قطار هنگام بازگشت به تبريز با هم بيشتر آشنا شديم"
همين سه چهار خط كافي بود تا دلم بيفته دست "شهيد امير مارالباش" و من همينجور بيدل، بمونم حيران.
باز اگر وسطاي كتاب اين اتفاق برا دلم ميافتاد، ميگفتم اين هنر نويسنده بوده كه فضا رو طوري ترسيم كرده كه ... يا ميگفتم اين ناشي از صداقت و اخلاص راوي بوده كه تونسته احساس خودشو نسبت به شهيد مارالباش، به خواننده منتقل كنه، ولي وقتي دل، با همين چهار جمله بره، چي ميشه گفت جز اينكه طرف، حرفهاي دلبري ميكنه!