بعضي اوقات، ميخوام يه چيزي بنويسم، كلي به خودم زحمت ميدم ... بعد ميبينم، بهترش رو قبلترها يكي گفته، يا نوشته ....
چند دقيقه وقت خالي، بين حاضر شدن در مسجد و شروع نماز؛ و يك كتابخانۀ پر كتاب؛ و نگاهي سرسري به كتابها؛ و كتاب "ارميا" ي افتاده در يك گوشۀ يكي از قفسهها؛ و يك حس خاص؛ و تورق چندبارۀ كتاب؛ و دوباره مشغول شدن به خواندنش؛ و صفحۀ اول كتاب؛ و:
الله اكبر. بسم الله الرحمن الرحيم ...
و اين حس، يعني يك حس بارها تجربه شده نسبت به چند نفر تاكنون؛ و حسي كاملا آشنا؛ و يادآور بسياري خاطرات گذشته؛ و البته حال؛ همراه با يادي لبريز از "احمدك"
ميدونم خيليا با نظرم مخالفن اما همچنان معتقدم "ازبه" قشنگترين و جذابترين كتاب "رضا اميرخانيـ"ـه (البته شايد بعد از "ناصر ارمنيـ"ـش)
بعد از نماز ظهر و عصر، فرصتي دست داد تا براي بار سوم اين كتاب رو بخونم و باز با اون برم فضا ... و جالب اين كه اين بار هم نتونستم نصفهكاره كتاب رو تموم كنم و كتاب، مجبورم كرد تا يكنفس بخونمش!
بارها شده كه ميخواستم كتاباي "جلال آل احمد" رو بخونم اما هيچوقت نميشد.
اگه اشتباه نكنم، تا حالا فقط "نون و القلمـ"ش رو خونده بودم و دو يا سه داستان از "پنج داستانـ"ش؛ و البته، بارها، به فراخور شرايط سني و اجتماعي، بخشهايي از "مدير مدرسه" رو هم خونده بودم ...
نيم ساعت بيكاري تو ايستگاه راهآهن، و كتاباي صرفا جهت مطالعه ايستگاه راهآهن و كتاب "مدير مدرسه" به عنوان تنها كتاب قابل توجه اون، من رو وادار كرد تا بالاخره اين كتاب رو هم بخونم ... هرچند، با توجه به حجم ظاهرا اندك كتاب و سير گاها غيرطبيعي كتاب و اونچه از گذشته به يادم مونده، به نظر ميرسيد بخشهايي از كتاب ، ولو در حد چند جمله، دچار مميزي شده بود.
از كل متن كتاب هم، اين قسمتش، بيشتر از بقيش جالب بود برام:
اول اينكه: بعد از گذشت بيشتر از دو ماه از سال جديد، تونستم بالاخره يه كتاب بخونم؛ كه انصافا يه ركورد محسوب ميشه برام.
دوم اينكه: چند سال پيش، وقتي "نه آبي نه خاكي" رو خوندم، چنان باهاش حال كردم كه گفتني نيست. اصلا خط به خط كتاب منو باخودش ميبرد فضا ... هرچند بعدترها، وقتي احساس كردم كه كتاب، خاطرات واقعي يك شهيد نيست و صرفا ساخته ذهن نويسندهش هست، كلي نظرم راجع بهش افت كرد، اما همواره به عنوان يك كتاب خوب، يه گوشه از ذهنم، داشتمش.
اين بود تا اينكه كتاب "مأمور" اومد دستم و خوندمش و كتاب رو بشدت ضددين و ضداخلاق و چرند تشخيص دادم... بعد كه فهميدم نويسنده "مأمور" همون نويسنده "نه آبي نه خاكي"يعني "علي مؤذني" هست ، ديدم هم تا حد زيادي نسبت به "نه آبي نه خاكي" عوض شد.
از اون موقع مونده بودم تو دو راهي خوندن يا نخوندن ساير آثار "علي مؤذني" تا اينكه بطور اتفاقي، "خورشيد از سمت غروبـ"ـش رسيد دستم و خوندمش و انصافا بدم نيومد.
كتاب در قالب نمايشنامه و در چهار پرده تاريخي بيان شده بود:
اول داستان رقابت قابيل و حضرت هابيل و حسادت قابيل به حضرت هابيل كه نهايتا منجر به شهادتش ميشه. دوم داستان بلقيس و حضرت سليمان. سوم داستان حضرت يونس و چهارم ماجراي جناب نرجس خاتون كه منجر به ازدواجش با امام عسكري ميشه.
كتاب، فارغ از فضاي روايي و نثر و شخصيتپردازي و اينجور مسايل كه تخصص چنداني توشون ندارم و البته چندان هم برام مهم نيست، از نظر تاريخي حاوي اطلاعات باارزشي برام بود خصوصا در ماجراي حضرت يونس كه هميشه برام سؤال بود و هيچوقت هم پيش نيومده بود كه برم دنبالش.