بارها شده كه ميخواستم كتاباي "جلال آل احمد" رو بخونم اما هيچوقت نميشد.
اگه اشتباه نكنم، تا حالا فقط "نون و القلمـ"ش رو خونده بودم و دو يا سه داستان از "پنج داستانـ"ش؛ و البته، بارها، به فراخور شرايط سني و اجتماعي، بخشهايي از "مدير مدرسه" رو هم خونده بودم ...
نيم ساعت بيكاري تو ايستگاه راهآهن، و كتاباي صرفا جهت مطالعه ايستگاه راهآهن و كتاب "مدير مدرسه" به عنوان تنها كتاب قابل توجه اون، من رو وادار كرد تا بالاخره اين كتاب رو هم بخونم ... هرچند، با توجه به حجم ظاهرا اندك كتاب و سير گاها غيرطبيعي كتاب و اونچه از گذشته به يادم مونده، به نظر ميرسيد بخشهايي از كتاب ، ولو در حد چند جمله، دچار مميزي شده بود.
از كل متن كتاب هم، اين قسمتش، بيشتر از بقيش جالب بود برام:
"... و چه وحشتي! ميديدم كه اين مردان آينده، در اين كلاسها و امتحانها آنقدر خواهند ترسيد و مغزها و اعصابشان را آنقدر به وحشت خواهند انداخت كه وقتي ديپلمه بشوند يا ليسانسه، اصلا آدم نوع جديدي خواهند شد. آدمي انباشته از وحشت! انباني از ترس و دلهره. آدم وقتي معلم است، متوجه اين چيزها نيست. چون طرف مخاصم است. بايد مدير بود، يعني كنار گود ايستاد و به اين صفبندي هر روزه و هر ماههي معلم و شاگرد چشم دوخت تا دريافت كه يك ورقهي ديپلم يا ليسانس يعني چه! يعني تصديق به اين كه صاحب اين ورقه دوازده سال يا پانزده سال تمام و سالي چهار بار يا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محركش ترس است و ترس است و ترس!به اين ترتيب، يك روز بيشتر دوام نياوردم. چون ديدم نميتوانم قلب بچگانهاي داشته باشم تا با آن ترس و وحشت بچهها را درك كنم و همدردي نشان بدهم. ده سال معلمي و نمرههاي هفت و ده و يازده دادن، قلبم را سنگ كرده بود. ..."