راستش، بيشتر از اينكه اسم كتاب يا ناشرش يا حتي متنش منو جذب كنه، طرح جلدش منو جذب خودش كرد و منو واداشت كه كتاب"شاه بي شين" نوشته "محمد كاظم مزيناني" نشريافتۀ "سوره مهر" رو از كتابخونه امانت بگيرم و بخونم.
كتابي كه به شرح وقايع زندگي محمدرضا شاه پهلوي ميپردازه، از لحظهاي كه رضاشاه پهلوي به شاهي ميرسه تا لحظه مرگ محمدرضا.
محمدرضا تو بيمارستاني در مصر در آخرين روزهاي عمرشه كه به يادآوري خاطرات زندگيش ميپردازه البته از زبان "پسرِ حسين " كه از ساكنان شهر دامغانه!
ظاهرا نويسنده تمام تلاششو كرده كه شرح وقايع زندگي محمدرضا، از ديد خود محمدرضا باشه. احتمالا به همين خاطره كه تو جاي جاي كتاب، شكل اندام فلان زن، مهمتره از خيلي از وقايع سياسي و اجتماعي اون دوره (و باعث ميشه نتونم كتاب رو به افراد زير ... سال توصيه كنم!). و احتمالا به همين خاطره كه تو سراسر كتاب تعداد اسامي خاص افراد كمتر از تعداد انگشتان يك يا دو دسته و بيشتر با القاب سر و كار داريم: شهبانو، خواهر همزاد، پدر تاجدار، غول بي شاخ و دم، موش مرده، غلام خانهزاد، پيرمرد پيژامهپوش، پيشكار رازدار و ...
و احتمالا به همين خاطره كه تو قسمتهاي مختلف كتاب، دل به حال محمدرضاشاه ميسوزه و ميخواد همراه با شهبانو براش زار بزنه!
تو چندتا وبلاگي كه راجع به اين كتاب نظر نوشته بودن، نويسنده رو به خاطر بيطرفي و عدم قضاوت تمجيد كرده بودن، اما .... دو تكه از كتاب:
"روي ماسهها دراز ميكشي و گوش ميسپاري به موج بلند راديو، تا از وضعيت خود و خانوادهات در تبعيد آگاه شوي و از گذشته شرمآورت، اطلاعات دست اول كسب كني. ميتواني بفهمي كه تا كنون چند هزار نفر را اعدام يا سربه نيست كردهاي، يا چه مقدار پول و جواهر به تاراج بردهاي. از اين طريق متوجه ميشوي كه چگونه به شكلي خائنانه پول ملت را صرف خريد جنگافزارهايي كردهاي كه اصلا به درد مملكت نميخورند. مطلع ميشوي كه از خودت هيچ اختياري نداشتهاي و تا چه اندازه نوكر آمريكاييها بودهاي ..."
"با آمدن بچهها زندگي شما رنگ و بويي ديگر ميگيرد. مينشيني و ساعتها از خاطرات قديم ميگويي:
-يادم هست در جواب خروشچف، كه ما را غيرمستقيم از قدرت كشورش ميترساند، گفتم «فرق ما با شما اين است كه ما خدايي هم در آن بالاها داريم...» هيچي نگفت.
- چه خدايي؟ هر چه ميكشيم ...
اخم ميكني. نميتواني چنين حرفي را، حتي به شوخي، تحمل كني.
- با هرچه شوخي ميكني با خدا شوخي نكن.
كمتر كسي باور ميكند كه تو اعتقادات مذهبي داشته باشي. اين هم يكي از آن انگهايي است كه مخالفان به تو وارد آوردهاند؛ مثل خيلي از ادعاهاي ديگر ..."
از اين حرفا گذشته، نوع روايت كتاب برام تازگي داشت و جذاب بود (روايت دوم شخص!) همچنين نثرش در عين جذابيتي كه داشت از نوعي خستهكنندگي هم برخوردار بود كه نميذاشت بيشتر از دو سه فصلشو يه نفس بخونم.
و نويسنده تونسته بود فلاكت محمدرضا رو در دو سه سال آخر عمرش به خوبي هرچه تمامتر توصيف كنه.
اين هم پايان كتاب:
"با اينكه واقعا مردهاي اما همچنان وقار ملوكانه خود را حفظ كردهاي. بعد از آخرين دم و بازدم، سينه را جلو دادهاي و سرت را بالا گرفتهاي و به همان حالت هميشگي خبردار ايستادهاي ... روز بعد، وقتي عكس نيمرخ تو در يكي از مجلات معروف به چاپ ميرسد، اطرافيان تو شگفتزده ميشوند. مثل هميشه وقار و هيبت شاهانۀ خود را حفظ كردهاي و اجازه ندادهاي كه عكاس ناشناس، چهرهاي فلكزده از تو به نمايش بگذارد. همينطور كه خوابيدهاي، سرت را رو به بالا گرفتهاي و نگاهت را دوختهاي به آن دورها. انگار داري رد يك مرغ مهاجر گمشده را در آسمان دنبال ميكني. با نگاه شاهوار هميشگي؛ و همان چهره سنگي و تنديسوار ..."
قضيه چهارم: جايگاهي براي "از ما بهترون" ...
آقا اومد ... ملت بلند شدند ... هجوم به سمت جلو ... همينطور جلوتر ... من هم قاطي جمعيت ميرفتم جلو ... بعد ... به يه جايي رسيديم كه مثل موج وقتي به يه سد بخوره، همه برگشتن عقب (مكانيكيها احتمالا به اين، پديده ضربه قوچ ميگن)
جلو رو نگاه كردم، ديدم بله! رسيديم به داربست جداكننده جايگاه عوام از خواص ...!
با خودم گفتم حتما فاصله تا سكوي محل سخنراني رهبر اون قدر كم هست كه بشه راحت اقا رو ديد؛ ولي همين كه نگاه كردمبه سمت محل سخنراني رهبري، به اين نتيجه رسيدم كه اگه اين مراسم رو از تو خونه و حتي از طريق تلويزيون 14 اينچ سياه و سفيد قديمي پر برفكمون نگاه ميكردم، چهره اقا رو واضحتر و بزرگتر ميديدم تا از اين فاصله.
اين بود كه نصف سخنراني، تو فكر اين جايگاه ويژه "از ما بهترون" بودم و نفهميدم آقا چي گفت. هر جور هم خواستم ربطش بدم به مسائل امنيتي و حفظ جون رهبر و ... ديدم هيچجوره ربط پيدا نميكنه. تو اين مدت يكسره ياد مطلبي بودم كه حضرت اقا چندين بار تو صحبتاشون نقل كردن كه:
"مرحوم شهيد كلانتري به من گفت در نماز جمعه نشسته بودم، يك نفر به من رو كرد و گفت ببين چقدر زمانه عوض شده است. گفتم چطور؟ آن شخص به كسي كه در صفِ جلو نشسته بود، اشاره كرد و گفت: او وزير است. مرحوم شهيد كلانتري ميگفت به صف جلو نگاه كردم، ديدم عبّاسپور - وزير نيرو - است. به او گفتم پس من يك چيز عجيبتر به تو بگويم؛ من هم وزيرم!"
و همچنين ياد اين جمله ايشون كه ... بگذريم.
قضيه پنجم: كفش
اصل اين قضيه يه جمله بيشتر نيست اما نياز به دو تا مقدمه چند خطي داره:
مقدمه اول: يكي از سختترين كارها برا من، عوض كردن كفشه. از سال 84 كه تو راهپيماييهاي اردوي راهيان نور، كفشم طوري شده بود كه انگشت پام از توش ميزد بيرون، و مجبور شدم كفش جديد بخرم، برا خريد كفش جديد مقاومت ميكردم تا اينكه بالاخره تو بهمن پارسال به اصرار يه نفر، كفشمو عوض كردم و به اصطلاح كفش نو خريدم!
مقدمه دوم: ابان سال 85 كه حضرت امام خامنهاي اومده بود دانشگاه سمنان و تو سالن فجر سخنراني داشت،محمد تعريف ميكرد: «جلوي سالن، تو اون شلوغي كه نشسته بوديم، يه "پا" بينمون بود كه صاحبش معلوم نبود! هرچي ميزديم رو اون "پا" و ميگفتيم اين "پا" مال كيه كسي جواب نميداد تا اينكه بالاخره يكي گفت: "يه بار ديگه بزن، ظاهرا پاي منه!"»
اصل قضيه: سخنراني اقا كه تموم شد، فهميدم تو اون شلوغياي اون جلو، كفشم پاره شده!
نتيجه اخلاقي:
سر خم مي سلامت، شكند اگر سبويي
مطالب مرتبط:
وقتي برا اعمال روزاي مختلف، مفاتيح رو نگاه ميكنيم معمولا تو روزاي خاص، يكي از اعمالش زيارت امام حسينه. چه اون روز عاشورا باشه، چه شب جمعه باشه، چه نيمه شعبان باشه و چه ...
اما وقتي اعمال ميلاد رسول الله و مبعث رو نگاه ميكنيم، بجاي زيارت امام حسين، زيارت اميرالمومنين وارد شده و اين يعني ...
قضيه سوم: پلاستيكي كه ماند در جيبم ...
ظهر، برا تو قطار، ناهارم ساندويچ كوكو سبزياي بود كه تو پلاستيك فريزري گذاشته شده بود.
ساندويچ رو خوردم و خواستم پلاستيكشو بندازم تو سطل، ولي ناخودآگاه، مرتب تاش كردم و گذاشتمش تو جيب شلوارم. (معمولا همچين وقتايي اگه بخوام چيزي رو نگه دارم ميذارمش تو كيفم نه تو جيبم؛ ولي اين دفعه چون كاملا ناخودآگاه بود، گذاشتمش تو جيبم)
معمولا وقتي شش، هفت ساعت تو قطار، تو مسير مشهد، تهران باشم، دچار حساسيت ميشم و دچار آبريزش بيني شديد؛ برا همين، معمولا هر وقت ميرم مسافرت، با خودم كلي دستمال كاغذي بر ميدارم. ...
بالاخره ساعت 12:30 شب رسيدم تهران. هماهنگ كرده بودم شب برم خونه اميرمحمد. تو راهآهن تهران، يه نگاه به وضعيت ظاهري خودم كردم؛ ديدم خيلي ضايعست با جيباي قلمبيده از زيادي دستمال كاغذي مچاله شدۀ مستعمل، برم خونه مردم؛ در نتيجه يه سطل آشغال پيدا كردم و با وسواس فراوون شروع كردم به تفكيك دستمالاي سالم و از كار افتاده! همين طور كه جيبامو دنبال دستمال مستعمل ميگشتم، پاكت فريزره اومد تو دستم، خواستم بندازمش تو سطل، اما دوباره يه حسي جلومو گرفت و دوباره گذاشتمش تو جيبم. (باز همون حسه نذاشت بذارمش تو كيف!)
...
معمولا وقتي يه غيرمشهدي مياد مشهد، يكي از بزرگترين آرزوهاش اينه كه دستشو برسونه به ضريح؛ همين حسو من دارم وقتي ميخوام برم ديدار رهبري! حالا درسته دستم به عباي ايشون نميرسه ولي حداقل دوست دارم تا جايي كه ميشه خودمو نزديكتر كنم به ايشون. رو همين حساب تصميم داشتم صبح؛ با اولين سرويساي مترو، برم حرم امام.
نماز صبحمو كه خوندم، رختخوابمو جمع كردم و نشستم همونجا. طفلك اميرمحمد تازه رفته بود بخوابه، كه ديد من قصد خواب ندارم. بنده خدا مجبور شد بلند شه چاي بذاره، نون گرم كنه، صبحانه بياره و ... (اگه تو اون موقعيت از شدت وجدان درد ميمردم جا داشت ولي چه كنم كه پوستم خيلي كلفتتر از اين حرفاست!)
خلاصه؛ كيفمو هونجا تو خونه اميرمحمد گذاشتم و ساعت هفت از خونه زدم بيرون و تا ايستگاه مترو يه سواري گرفتم (راننده سواري، برا مسيري كه اميرمحمد گفته بود سيصد تومن ميشه، پونصد تومن گرفت! حالا هي از مسافركشاي مشهد بد ميگن.)
تو حرم امام، رفتم كه موبايلمو بدم امانتي كه بتونم برم داخل، ديدم ميگن "حتما بايد بذاريش تو پلاستيك" و بدون پلاستيك تحويل نميگرفتن. دور و برو نگاه كردم، ديدم ملت دارن در به در دنبال پلاستيك ميگردن... اينجا بود كه فهميدم چرا اون پاكت فريزرو نميتونستم بندازمش تو سطل...
نتيجه اخلاقي:
مسافركش بيانصاف همهجا پيدا ميشه؛ بيخودي گناه مشهديا رو نشوريد!!
قسمت شد چهارده و پونزده خرداد امسال تهران باشم؛ كه با يه روز رفت و يه روز برگشت، جمعا شد چهار روز. يه سفر چهار روزه با حدود پونزده، بيست تا قضيه:
قضيه اول: چنين حكايت كردهاند راويان اخبار و ناقلان آثار و طوطيان شكرشكن شيرين گفتار!...
چهارشنبه دهم خرداد ساعت 11:10 شب، داشتم كتاب ميخوندم كه وحيد زنگ زد و ازم پرسيد: "برا چهارده خرداد نميخواي بياي تهران" كه من جواب رد بهش دادم، بعدش بهم گفت "دوشنبه عروسيمه" و تازه ميخواست جزئيات مكان و زمان و ... رو بيان كنه كه سريع پريدم وسط حرفش و با اطمينان كامل گفتم " اگه يه هفته زودتر خبر ميكردي، ميومدم ولي الان نميتونم بيام."
وحيد هم گفت: "حالا شايد اومدي، خدا رو چه ديدي!" من هم كه مطمئن بودم هيچجوره تهران برو نيستم (چون نه بليت بود، نه وقتشو داشتم، نه حوصلشو داشتم، برا اون سه چهار روز تعطيلي هم كلي برنامهريزي كرده بودم) ته دلم به اين حرف وحيد خنديدم و باهاش خداحافظي كردم.
پنجشنبه بعد از ظهر بود كه كاملا ييهو و بدون هيچ دليل خاصي، به سرم زد برم تهران ولي خيلي بهش محل نذاشتم؛ ولي همين طور كه ميگذشت، اين "به سر زدن"ه همين جور قويتر ميشد؛ تا اينكه پنجشنبه شب، رفتم سايت رجا و برا بليت يه بررسي كردم و ديدم رفت و برگشت قطار نيشابور - تهران جا داره.
قضيه دوم: نگفتن بگين ...
هر قضيهاي رو كه نميشه تو فضاي وبلاگ بيان كرد. درسته بعضي گربهها حيا دارن ولي در ديزي رو كه نميشه همين جوري باز گذاشت... .
خلاصه تا غروب جمعه همين طور دو دل بودم و البته كم كم داشتم بيخيال رفتن ميشدم تا اينكه بعد از نماز مغرب و عشا، همين قضيه دوم پيش اومد و مصمم شدم كه برم.
بالاخره ساعت يازده شب بليت گرفتم. بليت رفت: شنبه 13 خرداد ساعت 12 ظهر از نيشابور به تهران و بليت برگشت: سهشنبه 16 خرداد ساعت 12 ظهر از تهران به نيشابور.
صبح شنبه هم ساعت 8:30 صبح از خونه زدم بيرون كه با اتوبوس برم نيشابور و از نيشابور هم با قطار برم تهران ...
نتيجه اخلاقي: به شيخ جماعت نخندين، حتي ته دلتون، و حتيتر اگه اون شيخ، وحيد باشه كه يه عمر با هم به هم خنديدين! و الا ممكنه قضايايي سرتون بياد كه باعث شه حداقل تا يه هفته به خودتون بخندين...