1392/3/29


قبل نوشت: اين يادداشت‌ها مربوط مي‌شن به حدود دو سال پيش و زمان خدمتم

 

سرباز ليسانس (و تا حدودي فوق ليسانس) بر دو نوعه: 1-بروبچ حزب‌اللهي و انقلابي (همون بچه بسيجي‌هاي خودمون) 2- بروبچ غيرانقلابي يا نهايتا بي‌تفاوت.

از يه ديدگاه ديگه همين سربازاي ليسانس (و تا حدودي فوق ليسانس) باز بر دو نوعند: 1-كسايي كه مي‌شن افسر آموزش و تا آخر خدمت بايد با سرباز آموزشي سروكله بزنن. 2- كسايي كه نمي‌شن افسر آموزش و مي‌شن افسر يه جاي ديگه (مثلا افسر اداري، افسر بهداري، افسر عقيدتي و ...) ... بگذريم.


اعطاي سردوشي


از اونجايي كه اكثر سربازاي نوع اول تو تقسيم‌بندي اول يا پدرشون سپاهيه، يا پدرشون خفن جبهه رفته، يا خودشون دويست سال بسيجي فعال دارن و انواع كارت‌هاي سبز و سفيد و قرمز و ... رو دارن، يا رفيقاي خفن دارن يا ...، معمولا تو خدمت آدماي پارتي‌داري حساب مي‌شن و درنتيجه برا اينكه تو خدمت سختي نبينن و احيانا بعدازظهرها بتونن برن سر كار و چيزايي از اين قبيل، (البته اگه به فرض نزديك به محال قرار بشه برن خدمت) دست به دامن پارتي شده و يكي از اين كاراي آسون گيرشون مياد و مي‌شن جزء سربازاي نوع دوم تقسيم‌بندي دوم.

و وقتي وارد اين كار راحت مي‌شن، به اين نكته پي مي‌برن كه سربازي يعني بيگاري و انجام دادن كارايي كه خود پرسنل اون‌جا (ارتش، سپاه، نيروي انتظامي و ...) بابتش حقوق مي‌گيرن ولي تنبليشون مي‌شه اونو انجام بدن؛ و اين مي‌شه كه تا آخر دوره خوشحالن كه يه كار راحت تو خدمت گيرشون اومده و تا آخر عمر شاكين كه دو سال از بهترين دوره‌هاي زندگيشون حروم شد و احتمالا تا آخر عمرشون فحش ميدن به خدمت و سربازي و اوني كه سربازي رو بنا كرد و اوني كه سربازي رو ادامه داد و هر مسئول و وزير و وكيلي كه به نوعي مرتبط با اين جور چيزاست.

و از اين طرف سربازاي نوع دوم تقسيم بندي اول، از اونجايي كه غالبا پارتي خاصي ندارن، ميفتن تو سخت‌ترين قسمت‌هاي خدمت كه يكيشون همون افسر آموزشيه. و با توجه به آمارايي كه تو قسمتاي قبل ارايه كردم، ميشه اون چيزي كه هست و اون جمله معروفي كه در مورد سربازي سر زبوناست و قبل‌تر بهش اشاره كردم ...


پس از گفتار:

۱- قرار نبود به اين زودي تموم بشه؛ نه سربازيم، نه اين نوشته‏ها؛ ولي چه كنم كه خدمت، كاملا غيرمنتظرانه و ييهو، حدود يك و نيم ماه پيش تموم شد و به تبع اون، با خارج شدن از محيط سربازي، نتونستم اين نوشته‌ها رو ادامه بدم. خيلي دوست داشتم اين نوشته ها ادامه پيدا ميكرد تا برسم به قسمتاي اصلي ماجرا، اما چه كنم كه تقدير نه اين بود، و با خارج شدن از جو خدمت ديگه نوشتن از خدمت سخته.

1392/3/28

 

بعد از درج مطلبي تحت عنوان "بد و بدتر ..." مدير وبلاگ تبيان برام ايميل زده:

با سلام و تشكر از مطالب خوب شما
هرگونه توهين به انقلاب اسلامي ايران معارض با مرامنامه كاربران تبياني است. لطفا آن را اصلاح و از اين پس بيشتر دقت كنيد.

 

حالا من نميدونم از كجاي اون مطلب توهين به انقلاب دراوردن!

نمي دونم از اين جمله: "هر چي بيشتر گشتم بين كانديداها تا به يه گزينه مناسب برسم، هرچي گشتم و گشتم، دريغ از حتي يه نفر" يا اين جمله: "باريك‌الله به اين انقلاب كه مردمش رو جوري پرورش داده و بقدري رشد داده كه به اين راحتيا به كسي راضي نمي‌شن! ... منظورم از نظر سطح توقعات آرمان‌گرايانه و انقلابيه." يا اين يكي جمله: "ظاهرا اگه آراي باطله يخورده تبليغات كنه، اگه اول نشه، دوم ميتونه بشه!"


در هر صورت، از اونجايي كه هدفم از نوشتن تو اين وبلاگ اونقدرا مقدس نيست كه حاضر شم بخاطرش وبلاگم بسته بشه و برم يجاي ديگه يك وبلاگ ديگه بزنم و از اين جور هزينه هاي بيخودي بدم؛ اون مطلب رو حذف كردم اما .............. بگذريم.


1392/3/19


قبل نوشت: اين يادداشت‌ها مربوط مي‌شن به حدود دو سال پيش و زمان خدمتم


سرباز آموزشي بر چهار نوعه:

۱- "ل و"، "ف ل و"، "پ و" و...كه مي‏شه همون سربازاي ليسانس و بالاتر. اين نوع سرباز همون فارغ‏التحصيل دانشگاهه كه هممون مي‏دونيم چه جور موجوديه و نياز به توضيح بيشتري نمي‏بينم. معمولا تو دوره آموزشي به اين سربازا راحت مي‏گيرن و خيلي كاري به كارشون ندارن.

۲-"ف د و" كه همون سربازاي فوق‏ديپلمن و معمولا از دانشكده‏هاي فني و حرفه‏اي، فوق‏ديپلم گرفتن و ... فكر نمي‏كنم به توضيح بيشتري نياز باشه.

۳-"د و" يا همون سربازاي ديپلم كه بجز يك عده كمي كه فقط تونستن تا ديپلم بخونن و هر چي سعي كردن، دانشگاه قبول نشدن و يك عده كمتري كه وسط دانشگاه ول كردن (يا اخراج شدن) و اومدن سربازي، بقيه بچه روستايي‏هايي هستن كه تا ديپلم رو تو روستاي خودشون يا روستاهاي دور و بر خوندن و بخاطر مشكلاتي كه تو روستاها هست، وارد دانشگاه نشدن. اين سربازا غالبا سربازاي با استعدادي هستن و بخاطر زندگي در فضاي روستايي ذهن بكر و دست نخورده و صاف و بي‏آلايشي دارن. به اذعان اكثر افسراي آموزش، اين نوع سرباز، بهترين نوع سرباز آموزشيه.

۴-سربازاي زير ديپلم كه از بي‏سواد توشون پيدا ميشه تا سربازاي ديپلم ردي. اين سربازا (بجز عده كمي كه به دليل مشكلات مالي درس رو ول كردن و وارد بازار كار شدن ولي بخاطر نظارت پدر و مادر تونستن خودشون رو حفظ كنن)معجوني هستن از انواع مشكلات اجتماعي، خانوادگي و فرهنگي! خيلي از اين سربازا يا معتادن، يا زندان رفتن، يا پدرشون معتاده، يا برادرشون زندانيه، يا بچه يتيمن،  يا بچه طلاقن، يا خلافكارن، يا دختر (!) فرارين، يا مشروب خوارن يا ... خيلي‏هاشون هم ادعا مي‏كنن كه نبود از معاصي منكري كه نكردن و مسكري كه نخوردن!

بين اين سربازا يك سره دعوا بپاست، رو بدن اكثرشون خالكوبي شده، خيلياشون حداقل يك‏بار خودكشي يا خودزني كردن، رو بدن اكثرشون آثار چاقو يا تيزي پيدا ميشه، ...، و خلاصه كلي بايد مواظب خودت باشي كه يه كاري نكني كه ييهو بزنن لت و پارت كنن.

با اين همه، اين نوع سرباز  (به نظر من) يكي از جذاب‏ترين نوع سربازه كه راحت تحت تاثير قرار مي‏گيره، راحت فيلم مي‏شه و متأسفانه راحت گول مي‏خوره و ... بگذريم.



پس از گفتار:

با شروع ماه رمضون يكي از دغدغه‏هام اين بود كه چكار كنم كه سربازام (كه اين دوره همه از نوع آخر يعني زير ديپلمن) روزه بگيرن. چند موردي هستن كه دارن برا اولين بار روزه مي‏گيرن...

اما وقتي افسراي آموزششون جلو چشمشون روزه خواري مي‏كنن ... بگذريم.

 

 

 

1392/3/11


اول اينكه: بعد از گذشت بيشتر از دو ماه از سال جديد، تونستم بالاخره يه كتاب بخونم؛ كه انصافا يه ركورد محسوب مي‌شه برام.


دوم اينكه: چند سال پيش، وقتي "نه آبي نه خاكي" رو خوندم، چنان باهاش حال كردم كه گفتني نيست. اصلا خط به خط كتاب منو باخودش مي‌برد فضا ... هرچند بعدترها، وقتي احساس كردم كه كتاب، خاطرات واقعي يك شهيد نيست و صرفا ساخته ذهن نويسنده‌ش هست، كلي نظرم راجع بهش افت كرد، اما همواره به عنوان يك كتاب خوب، يه گوشه از ذهنم، داشتمش.

اين بود تا اينكه كتاب "مأمور" اومد دستم و خوندمش و كتاب رو بشدت ضددين و ضداخلاق و چرند تشخيص دادم... بعد كه فهميدم نويسنده "مأمور" همون نويسنده "نه آبي نه خاكي"يعني "علي مؤذني" هست ، ديدم هم تا حد زيادي نسبت به "نه آبي نه خاكي" عوض شد.

از اون موقع مونده بودم تو دو راهي خوندن يا نخوندن ساير آثار "علي مؤذني" تا اينكه بطور اتفاقي، "خورشيد از سمت غروبـ"ـش رسيد دستم و خوندمش و انصافا بدم نيومد.

خورشيد از سمت غروب علي مؤذني انتشارات نيستان


كتاب در قالب نمايشنامه و در چهار پرده تاريخي بيان شده بود:

اول داستان رقابت قابيل و حضرت هابيل و حسادت قابيل به حضرت هابيل كه نهايتا منجر به شهادتش ميشه. دوم داستان بلقيس و حضرت سليمان. سوم داستان حضرت يونس و چهارم ماجراي جناب نرجس خاتون كه منجر به ازدواجش با امام عسكري مي‌شه.


كتاب، فارغ از فضاي روايي و نثر و شخصيت‌پردازي و اين‌جور مسايل كه تخصص چنداني توشون ندارم و البته چندان هم برام مهم نيست، از نظر تاريخي حاوي اطلاعات باارزشي برام بود خصوصا در ماجراي حضرت يونس كه هميشه برام سؤال بود و هيچ‌وقت هم پيش نيومده بود كه برم دنبالش.


 

1392/3/9


اينكه كي چي ميگه... خيلي برام مهم نيست ...

ولي امروز وقتي از دو نفر كاملا متفاوت شنيدم كه يه عده دارن راجع بهم يه چيزي ميگن ... كلا دلم گرفت ... بدتر اينكه ... شبيه اونو حتي از كساي ديگه اي، حتي كسي كه انتظار ازش نداشتم ... (هر چند حالا كه فكر ميكنم، اين نتيجه گيريش ميتونسته كاملا منطقي بوده باشه) ...شنيدم ....

مشكل اينجاست كه حداقل نميان به خودم بگن ... تا يا توجيهشون كنم ... يا قانع بشم و راهم و عوض كنم ... يا حداقلش نسبت به همه بدگمان نشم ...

و مشكل اينجاست كه اون كسايي هم كه از ديگران نقل قول ميكنن، نميگن كي گفته... تا حداقل خودم برم باهاش حرف بزنم ...

دلم گرفته ... فكرم مشغوله ... ذهنم درگيره ... طوري كه با ابنكه فردا هشت صبح امتحان دارم و هنوز هيچي نخوندم، اصلا دل و دماغ درس خوندن رو ندارم ... دلم يكي رو ميخواد ... سر بذارم رو شونش ... نميگم گريه كنم ... كه خيلي وقته اشك ازم گرفته شده ... هرچند از اولش هم اشك نداشتيم .... سر بذارم رو شونش ... باهاش درد دل كنم ... يكم دلداريم بده ... دلم سبك شه ...

دلم گرفته ... كاش مشهد بودم، ميرفتم امام رضا ... آروم ميشدم ... كاش جمكران بودم ... بوي امام زمان ... باعث ميشد يادم بره ... كاش نجف بودم و ديگه هيچي برام مهم نبود ... كاش كاظمين بودم و ميرفتم پناهنده ميشدم به شب كاظمين ... كاش كربلا بودم و سر ميذاشتم رو شونه عموم علي اكبر و ... باهاش درد دل  ميكردم ...

دلم گرفته ... قديم ترا ... اين جور وقتا ... ميرفتم قرآن رو باز ميكردم ... معمولا آيه اي كه ميومد .. دلم رو آروم ميكرد ... ولي پريروز ... خدا چنان جوابي بهم داد ... كه الان ديگه جرأت نميكنم برم سروقت قرآن ...

حالا كه فكر ميكنم ... ميبينم چه عظمتي داشته شهيد بهشتي ... اون همه حرف ميشنيده و ... دم بر نمي اورده ... و چه عظمتي داشته علي صفايي ... و چه عظمتي داشته سيد علي قاضي ... وچه عظمتي دارن الان .. يك عده ....

خدايا! اگه اين حرف شنيدنا در همون راستايه ... هرچند بعيد ميدونم در همون راستا باشه ... پس تحملش رو هم بر من بفرست ... و بعد ... گوشم رو پر كن از اينگونه حرفها ... كه چه لذتي داره تحملش ... براي تو ...!

 

بعد نوشت : خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم ... يا شايد بهتر باشه بگم: خود غلط بود آنچه ما ميخواستيم بپنداريم ... و اصلا ما رو چه به اين گونه پندارها ... من حقير كجا و چنان عظمتي كجا ... كه ان عظمت مال آدم بزرگاست ... نه بذبختي مثل من ... هرچند ... خود اين هم ... اگر درست فهميده باشم ... كم چيزي نيست ... بلكه بسيار عظيم است ... براي همچو مني ...

دل رو زدم به دريا ... قرآن رو باز كردم ... اين اومد:

وَعَلَى الثَّلَاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّىٰ إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْ‌ضُ بِمَا رَ‌حُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَن لَّا مَلْجَأَ مِنَ اللَّـهِ إِلَّا إِلَيْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا ۚ إِنَّ اللَّـهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّ‌حِيمُ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّـهَ وَكُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ
و بر آن سه تن كه بر جاى مانده بودند، تا آنجا كه زمين با همه فراخى‌اش بر آنان تنگ گرديد، و از خود به تنگ آمدند و دانستند كه پناهى از خدا جز به سوى او نيست. پس [خدا] به آنان [توفيق ]توبه داد، تا توبه كنند. بى ترديد خدا همان توبه‌پذير مهربان است.


نوشته شده در هفت ساعت مونده به امتحان با دلي گرفته و فكري مغشوش


 

در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 416558
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X