تا حالا نديدم كسي ابن مشغله "نادر ابراهيمي" رو بخونه و مصمم به خوندن "ابوالمشاغل"ش نشه. طبيعتا منم از اين قضيه مستثنا نبودم.
خود ابراهيمي تو شروع كتابش در مورد ابن مشغله و ابوالمشاغل مينويسه:
"سيزده سال پيش كه نوشتن ابن مشغله را به پايان رساندم، شايد، شايد كه براي لحظهاي باور كرده بودم كه كشتي به گل نشسته، گل به ميوه نشسته، روح به عزلت؛ و بعد از آن، ديگر، زندگي آرامشي خواهد يافت، نه در درون، بل به چشم. ... در يك نفس از خويشتن ترسيدم و پرسيدم، آخر كجا شد آن جوانك شيطان كه پدر، مهر حمالي و پاركابي شدن بر پيشاني كوتاهش كوبيده بود ... پس نوشتن ابوالمشاغل تجديد عهديست با آن جواني پرشور، آن جواني ابدي، ... گرچه آنجا، در "ابن مشغله" فرزند بودم و اينجا در "ابوالمشاغل" پدرم ..." و البته به نظر من، همين پدر بودن در اينجا، بزرگترين اشكال كتابه!
چند وقت پيشتر، تو همين وبلاگ نوشته بودم كه با خوندم پنجاه صفحه اول "ابوالمشاغل" چنان به شوق اومدم كه ... الخ. ولي حيف كه اين حس فقط تا صفحات هفتاد، هشتاد همراهم بود و كمكم فروكش ميكرد و حتي بعضي جاهاش، به جايي ميرسيد كه تصميم ميگرفتم عطاي ادامشو به لقاش ببخشم و كتابو ببرم به كتابخونه تحويل بدم و تمام. هر چند مقاومت كردم و تا تهش خوندم!
تو يادداشتم درباره ابن مشغله نوشته بودم كه با شخصيت ابن مشغله همذاتپنداري ميكردم. و اينجا ميخوام ادامه بدم كه يك "متحير" تنها ميتونه با ابنمشغلۀ فرزندي همذاتپنداري كنه كه متحيرگونه از راهي به راهي ميره و دائم با خودش "كله ونگـ"ـه (اين هم از اون اصطلاحات ناب خراسانيه، دقيقا مثل كلهپا و دلنگون) نه با ابوالمشاغلِ پدر كه "عاقله مرد"ي شده و "بالغه مرد"ي و اگرچه هنوز هم از شغلي به شغلي ميره، اما راه رو پيدا كرده و از تحير ابن مشغلهاي درش خبري نيست.
مشكل ديگه ابوالمشاغل اينه كه پدر شده و همونطور كه تو صفحه دويست كتاب نوشته،پدرگونه عقيده داره كه تو كتاب "چيزي را بايد گفت كه كسي را به كار آيد" و اين خصلت پدران، سخت با مذاق فرزندان جور در مياد.
اما از اين حرفا گذشته، نكات و مطالب جالب، فراوون تو كتاب يافت ميشه. مثل اين مطلب از صفحه ۱۲۷ كتاب:
"به يادم هست روزي به آقاي مديري كه دائما براي شاگردان مدرسه خود مسابقه ترتيب ميداد و برنده انتخاب ميكرد و جايزه ميداد و باز از ميان برندگان، برندگان ديگري انتخاب ميكرد و جايزه ميداد و به همين ترتيب ميرفت تا "برندهترين برنده" را پيدا كند و به او جايزه بدهد گفتم: شما با اين "مسابقه بازي" و "جايزه بازي"، سرانجام، به جايي ميرسيد كه يك "يكهتاز" پيدا ميكنيد. يعني به بيان ديگر، يك گروه عظيم "عقب مانده" پيدا ميكنيد كه محكوم به عقب ماندگي شده است و بيخود و بيجهت هم محكوم شده است.بهتزده، با لحني سرشار از سرزنش گفت: من آنها را تشويق ميكنم و به حركت وا ميدارم، آقا شما چطور اين مسأله را نميفهميد؟
گفتم: به هرحال از ميان هزارنفر كه مسابقه ميدهند، هر هزار نفرشان كه نميتوانند جلوتر از ديگران باشند. فقط يك نفر ميتواند جلوتر از ديگران باشد تا مسابقه معني پيدا كند. شما به هر صورت، همه را، به خاطر يك نفر، عقب نگه ميداريد.
وامانده گفت: خب سعي كنند از آن يك نفر جلو بيفتند و جاي او را بگيرند.
واماندهتر گفتم: كاش ميفهميديد كه باز هم فقط يك نفر ميتواند جلوي همه باشد و درد، اين است."
يا اين مطلب از صفحه ۶۴ كتاب كه با توجه به نوشته شدنش در تاريخي قبل از سال ۶۵ و از باب "خشت اول چون نهد معمار كج / تا ثريا ميرود ديوار كج" برام جالب بود:
"بد نيست، در اين كنج خلوت و تنهايي، دور از چشم مخالفان علم و دانش و فرهنگ و تخصص اقرار كنيم كه توسعهدهندگان فساد و فحشا در سراسر جهان، هميشه، تحصيلكردهها بودهاند و هستند، نه روستاييان بيسواد و كارگران كمسواد.
بايد قبول كرد كه به هر حال، جزيره كيش را براي كارگران و دهقانان وطن نساختند، براي تحصيلكردهها و متخصصان سطح بالا ساختند."
تو كتاب كلي بازي با كلمات ديده ميشد كه شديدا منو ياد بازي با كلمات كتاباي اميرخاني مينداخت. مثل اين پاورقي صفحه ۱۵۸ كه البته هيچ ارتباطي با كليت (و حتي جزئيت) مطالب كتاب نداره:
"واژه "دوربين" براي دستگاهي كه عكس يا فيلم ميگيرد، ميدانيد كه اصلا و ابدا معنا ندارن. هيچكس، به هيچ دليل و بهانه، با اين دستگاه "دور" را نميبيند و اصلا كاري به دور و نزديكي شيء يا موضوع موردنظر خود ندارد. اگر بنا به ضرورت هم بخواهند با اين دستگاه، فاصلهاي دور را مورد عكسبرداري يا فيلمبرداري قرار بدهند، روي اين دستگاه يك دوربين يا دورنگر، اضافه ميكنند.
ما نميدانيم در چه زمان، چه شده كه يك آدم نابخرد تازه به دوران رسيده كوتاهبين فرنگ رفته دست خالي برگشته، نام اين دستگاه را، به خيال آنكه ميتواند با آن دور دورها و بالاي كوهها را ديد بزند، دوربين گذاشته و حتي جرأت نكرده كه از صاحب يا ارائه دهنده آن بپرسد اين چيست و به چه درد ميخورد، اما به هر صورت، قاعدهاي داريم كه ميگويد "اشتباه بر ميگردد". به همين دليل هم هيچ لزومي ندارد كه چون يك آدم فرنگزده نامطلع و ناوارد، يكبار، تصادفا، نام اين دستگاه را دوربين گذاشته، چنانكه ميتوانسته"سهچرخه" يا "شكلات" هم بگذارد، ما هم تا ابد آن را دوربين بناميم، همانطور كه اگر يك بچه، تصادفا، قاليچه را ديگ بنامد، يك ملت بافرهنگ مجبور نيست تا نهايت تاريخ، از هنر ديگبافي ايلات فارس و ديگ ابريشمي نائين سخن بگويد"