يادمه قديمترها، يه كليپ ديده بودم كه ظاهرا تبليغ يهجور شربت بود. تو اين كليپ، يه شخصيتي بود كه انواع بلاها سرش مياومد ولي نميمرد، با دوچرخه رفت زير كاميون، از رو كوه پرت شد پايين، يه تخته سنگ از كوه جدا شد و افتاد روش و اتفاقايي از اين دست؛ ولي از همشون جون سالم به در ميبرد؛ آخر سر معلوم شد جناب عزرائيل (نعوذ بالله) چنان مشغول نوشيدن شربته كه از قبض روح اون بنده خدا غافل شده!
كتاب "نورالدين پسر ايران" در طول مطالعهاش، بارها و بارها منو ياد اون كليپ انداخت.
تو طول كتاب، كم نبود مطالبي از اين دست كه "داشتيم با صف ميرفتيم، يادم افتاد فلان چيزو جا گذاشتم، از صف خارج شدم، يه گلوله درست خورد همونجايي كه چند لحظه پيش بودم" يا "ميخواستيم سوار ماشين شيم، جا نشدم، ماشين چند متر كه رفت، با يه گلوله منفجر شد" و مواردي از اين دست. اون هم برا كسي كه يكسره و قدم به قدم با مجروحيتاي شديد و بسيار شديد مواجه ميشه.
و همه اينها اين سوال رو در من بوجود اورد كه چي ميشه كه شهادت اينچنين فرار ميكنه؟
درسته كه يه عده هستن كه مصلحت خدا ايجاب ميكنه كه برا مسئوليتهاي آينده زنده بمونن، ولي به نظر نميرسه نورالدين از اون دسته باشه. بعيد هم به نظر ميرسه كه شرارتهاي نورالدين، مانع شهادتش شده باشه. پس تنها يه احتمال ميمونه (كه چون مشابهشو تو يه كتاب ديگه هم خونده بودم و باعث شده بود شهادت يك رزمنده، به اسارت تبديل بشه، به نظر، دليل قوياي مياد) و اون، وجود وابستگي به دنيا، فرزند، خانواده و اين جور چيزاست كه خود نورالدين بهش اشاره ميكنه:
(مطلب، مربوط به موقعيه كه امير خواب ميبينه نورالدين شهيد ميشه و خوابش رو برا نورالدين تعريف ميكنه)
كلا كتاب "نورالدين" حرف واسه گفتن و يادداشت واسه نوشتن زياد داره. دو نمونش رو قبلتر تو اينجا و اينجا نوشتم؛ و حوصله بيشترنويسي هم ندارم؛ بجز مطلب زير كه نميتونم ننوشته ازش بگذرم:
به نظر من فصل "كربلاي بدر" بهترين فصل كتاب بود و نويسنده و راوي تا حد خيلي خوبي (كه تو كتاب ديگهاي نديده بودم) شور و شوق شب عمليات رو بهم منتقل كردن ... همين.
داشتم "نورالدين" ميخوندم كه به اين قسمتش رسيدم، از صفحه ۲۹۸:
مشابه چنين چيزي رو (اين جور تأثير پذيرفتن از شنيدن يه پيام امام، يه جمله امام، يه خواست امام و حتي يه دعاي امام) رو تو خيلي از كتاباي از اين دست، خوندم. مثل "تپه جاويدي و راز اشلو"، مثل "تا خميني شهر"، مثل "در كمين گل سرخ" و مثل "پاوه"ي شهيد چمران ...
حالا وقتي اين حالات رو با حالات خودم (با اين همه ادعاي ولايي و "صاحب آرماني") مقايسه ميكنم، فقط به يه نتيجه ميرسم:
كلا ول معطلم
بعضي آدما هستن كه عجيب دلبرند. نوع ساده و معمولشون، اونايين كه با يه نگاه، چنان دل رو ميبرن، كه به گردش هم نميرسي. حكايت اين جور دلبريا، زياد نقل محافله و خودم هم چندباري به تور اين قبيل دلبرا خوردم. اما بعضي از اين دلبرا، خيلي حرفهاي تر از اون نوع دلبرا، دلبري ميكنن. مثلا كافيه فقط اسمشونو بشنوي تا ديگه دلت مال خودت نباشه ...
داشتم "نورالدين پسر ايران" رو ميخوندم، كه رسيدم به اين تيكه از كتاب:
"آن روزها امير مارالباش را بيشتر ميديدم و تازه داشتم او را كشف ميكردم. قبلا يك بار در نمازجمعه او را ديده بودم، از دوستان فرج قليزاده بود و ميخواست با من دوست بشود اما من سرسنگين بودم ... آن روز هم به امير روي خوش نشان نداده بودم اما در قطار هنگام بازگشت به تبريز با هم بيشتر آشنا شديم"
همين سه چهار خط كافي بود تا دلم بيفته دست "شهيد امير مارالباش" و من همينجور بيدل، بمونم حيران.
باز اگر وسطاي كتاب اين اتفاق برا دلم ميافتاد، ميگفتم اين هنر نويسنده بوده كه فضا رو طوري ترسيم كرده كه ... يا ميگفتم اين ناشي از صداقت و اخلاص راوي بوده كه تونسته احساس خودشو نسبت به شهيد مارالباش، به خواننده منتقل كنه، ولي وقتي دل، با همين چهار جمله بره، چي ميشه گفت جز اينكه طرف، حرفهاي دلبري ميكنه!