يه حرفي رو ميخوام به حسينم بزنم ...
نميدونم بگم ... نگم ..... چكار كنم.
در اين زمينه هم متحيرم ......
فعلا كه سيستم وبلاگ نويسي تبيان، رو اورده به تغيير و تحول و درنتيجه كلي از قابليتاش تعطيل شدن. خصوصا تو بخش نظرات
پس تا وقتي كه درست بشه، وبلاگ تعطيل ...
متاسفانه من تا حدود زيادي كم صبر تشريف دارم. لذا اگه اين مشكلات زياد طول بكشه، خدا رو چه ديدي شايد كوچ كنم به يه فضاي ديگه...
مخصوصا الان كه سيستم وبلاگ نويسي بيان (blog.ir) با اون امكانات فوق العاده و خيره كننده اومده.
نوروز امسال تو مطالعه ركورد زدم. اصلا تركوندم. حدود يه ماه تعطيلي، اونوقت، حتي يه كتاب هم نخوندم، كتاب كه سهله، حتي ويژهنامه نوروزي يه روزنامه، حتي يه مجله زرد، حتي يه ...؛ كلا امسال از نظر مطالعه به يه ركورد دستنيافتني دست يافتم.
تعطيلات نوروز امسال، كلا تعطيلات بود؛ تعطيلِ تعطيل. نه فقط از نظر مطالعه، كه از همه نظر. مطالعه تعطيل، كار تعطيل، درس تعطيل، ديد و بازديد عيد تعطيل، حتي عبادت ... تعطيل، حتي حرم هم نرفتم ... تعطيل، كم مونده بود نمازام هم تعطيل شن، تلويزيون تعطيل، فيلم و سريال تعطيل، خورد و خوراك تعطيل، ميوه و شيريني و آجيل تعطيل، حتي غذا هم تعطيل.
كلا تعطيلات امسال، تعطيلِ تعطيل بود. كلا تعطيل.
تو اين مدت صبحها كه نه، ولي ظهرا كه از خواب پا ميشدم، دو سه استكان چاي ميخوردم. بعد جزوات درسي رو باز ميكردم، يه ورق ميزدم، بي خيالش ميشدم، ميرفتم دو تا چاي ديگه ميخوردم، احساس ميكردم خسته شدم، دوباره ميرفتم ميخوابيدم. باز كه بيدار ميشدم، دوباره همين برنامه. هروقت هم گشنگي خيلي بهم فشار مياورد، يه نصفه نون از تو فريزر در مياوردم با يه تيكه پنير يا يه دونه تخممرغ نيمروشده ميخوردم، بعد يه ليوان چاي و بعد خواب ...
مطلب مرتبط: خستهام ...
قبل نوشت: اين يادداشتها مربوط ميشن به حدود دو سال پيش و زمان خدمتم:
۱- بعضي از دوستان فكر كردن كه هدف من از ذكر اين مطالب، بيان خاطراته؛ كه بايد بگم از اون حايي كه اكثر مخاطبين اين مطالب، خدمت سربازي نرفتن، ذكر خاطرات فايده چنداني نخواهد داشت؛ چون كسي متوجه خاطرات ميشه كه خودش اين شرايط رو درك كرده باشه. مثلا تا كسي سربازي نرفته باشه نميفهمه معني اين جمله چيه كه "بشمار سه دور ميله پرچم؛ بشمار يك، بشمار دو، بشمار سه، خبر، دار، همونجا دراز بكش، بقيشو سينهخيز بيا" يا نميفهمه اين كه "سربازا رو ببري صحرا، بعد از يك ساعت پيادهروي زير آفتاب ظهر بيرجند، نيم ساعت بشين پاشو، بدو بايست، خيز و خزيدن و ... بدي، بعد سربازا رو جمع كني و جلوشون، يه ليوان آب رو نصفشو بخوري و اضافيشو بريزي رو زمين" يعني چي؛ يا نميفهمه اينكه "سرباز رو ساعت دو نيمه شب از خواب بيدار كني و ازش بخواي مشخصات خودكار رو برات بگه" يعني چي ... يا اينكه "جيب سرباز رو پاره كني چون دستش تو جيبش بوده" يا اينكه "كولهپشتي رو پر آجر كني، بدي سرباز بذاره پشتش بعد بهش بشين پاشو و شنا و پروانه از بغل و پروانه از جلو و ... بدي" يا اينكه "وسايل و لباساي سرباز رو كلا بريزي تو آشغالدوني" يا اينكه ... بگذريم.
۲- پعضي از دوستان هم فكر كردن هدفم گله و شكايت از سختي كاره كه بايد به عرض برسونم كه هرچند شايد سختترين جا افتادم، ولي اينجا اون قدرا كه بخوام لب به گله و شكايت باز كنم، سخت نيست. فقط سختي افسر آموزش شدن نسبت به افسر اداري شدن تو چند مورد كوچيكه؛ مثلا كار افسر اداري از ۷ صبحه تا ۱.۵ بعد ازظهره ولي كار ما از ۶ صبحه تا ۸ شب. يا مثلا افسر اداري تو گرما زير كولر و تو سرما كنار بخاري ميشينه ولي ما تو كل سال بايد بالاسر سربازا تو ميدون باشيم. يا اينكه افسر اداري از پادگان بيرون نميره ولي ما تو هر دورۀ دو ماهه، حداقل هفت بار ميدون تير ميريم (كه هر كدوم فقط دو ساعت پيادهروي داره) پنج بار صحرا ميريم (كه هركدوم يك ساعت پيادهروي داره) يك هفته هم اردوگاه داريم (كه شش هفت ساعت پياده رويشه) و البته اينا رو بذار كنار آفتاب سوزنده بيرجند و بادهاي صد و بيست روزش. يا اينكه .... اما از اونطرف يكسري خوبيا داره كه جاهاي ديگه نداره؛، مثلا اگه بالادست سرمون داد و بيداد كرد، ما هم سرباز آموزشي زيردستمونه و ميتونيم بريم سر اون خالي كنيم ... باز هم بگذريم.
چندين سال بود دوست داشتم تو مراسم سخنراني اول سال امام خامنهاي تو حرم امام رضا حضور داشته باشم كه نميشد. امسال هم قرار نبود اول فروردين مشهد باشم، اصلا بيست و چهار اسفند برا يزد بليت داشتم اما ظاهرا تقدير چيز ديگهاي برام مقرر كرده بود.
بقدري كار رو سرم ريخته بود كه هرچي سبك سنگين كردم، ديدم نميتونم برم زيارت؛ اما بعد نماز ظهر، ديگه دلم برا موندن آروم نداشت ... دل به دريا زدم ... راه افتادم سمت حرم.
اولين چيزي كه توجهم رو جلب كرد، حجم انبوه بنرهايي بود كه تو حرم نصب كرده بودن. مثل اينكه مسئولاي آستان قدس قصد داشتن تمام ديوارهاي حرم رو با بنرهاي عكس رهبري كاغذ ديواري كنند كه البته تا حدود زيادي موفق شده بودن.
دومين چيزي كه توجهم رو جلب كرد، صف طولاني -بسيار بسيار طولاني- اي بود از آقايون پابرهنه كه منتظر بودن بازرسي شن و برن داخل (به قول اون وركيها: صف سانديسخورها!) . فقط نميدونم اين آقايون آستان قدسي كه ديوارا رو فرش كرده بودن، چرا زير پاي زائرا رو فرش نكرده بودن تا ملت پابرهنه حداقل رو فرش، صف واستن.
يه خادم يكسره تو بلندگو اعلام ميكرد كفش، موبايل، ساعت، ريموت و كليدتون رو تحويل بدين. يه عده حتي كمربنداشون رو هم باز كرده بودن و انداخته بودن گوشه و كنار حرم.
دوتا گيت بازرسي سر راه بود. اما اين بار، برخلاف سريهاي قبل، خوب بازرسي نكردن! حتي به وسايل تو جيب من اصلا نگاه هم نكردن.
"اميرخاني" تو "بيوتن"ش ميگه وقتي خواستن وارد كازينوهاي لاس وگاس بشن ساعتاشون رو تحويل دادن. داخل كازينو هم هيچ وسيلهاي نبود كه باهاش وقت رو بفهمن. همين حس رو داشتم وقتي وارد رواق امام شدم.
تاحالا تو ديداراي مختلفي با رهبر حضور داشتم، ديدار دانشجويي، خطبههاي نماز عيد فطر، مراسم بيعت چهارده خرداد، عزاداريهاي بيت و ... تقريبا تو همشون هم خودمو ميرسوندم جلو؛ اما اين سري شلوغي، فشار و هلش يه چيز ديگه بود. اون اواخر ديگه رسما داشتم كم مياوردم. مني كه كلا خيلي اهل عرق كردن نيستم، همينجور داشت از سرو روم شرشرعرق ميريخت. خدا خير بده كسايي رو كه با چفيشون، با پيرهنشون و با ژاكتشون پنكه دستي درست كرده بودن.
كلا برگزاركنندگان مراسم انقلابي مشهد تو ناهماهنگي و بدهماهنگي، بيبرنامگي و بدبرنامگي، بيتدبيري و بدتدبيري بينظيرن. مراسم با اين عظمت رو انداخته بودن تو رواق نسبتا كوچك (نسبت به جمعيت ميليوني مردم) و پرستون امام، جايگاه سخنراني رو هم انداخته بودن جايي كه ستونهاي رواق كلا ديد رو گرفته بود و نصف اين فضاي ديد محدود رو هم داده بودن به دوربين صداوسيما. طبيعي بود كه كل جمعيت هجوم بياره به يك ششم فضاي باقيمانده كه نسبتا ديد خوبي به جايگاه داشت، البته اگر سرو كله جلوييها ميذاشت.
تو رواق يه السيدي هم نصب كرده بودن كه كسايي كه ديد ندارن، با اون بتونن رهبرو ببينن. ولي بقدري پايين نصبش كرده بودن كه فقط سر و كله مردم توش ديده ميشد.
اينبار هم، اون جلو، با داربست دو رديف جايگاه درست كرده بودن. جايگاه دوم برا از مابهترون و جايگاه اول برا از ازمابهترون بهترون. اما مجموع ظرفيت اين دو جايگاه، اندازۀ يه جايگاه مراسم ۱۴ خرداد ميشد. احتمالا به اين دليل كه ازمابهترون مشهد كمترن از ازمابهترون تهران.
مجري مراسم، "نظام اسلامي" بود و يكسره جمعيت رو به نظم انقلابي! دعوت ميكرد.
ظاهرا كسي علاقهاي به نششتن نداشت. بالاخره خادما با كلي زحمت تونستن مردم رو راضي به نشستن كنن كه يكدفعه نظام اسلامي لفظ "قائم آل محمد" رو برد و مردم بلند شدن و دوباره همون آش و همون كاسه!
تو اون شلوغيا يه عده بودن كه هي شلوارشون رو ميكشيدن بالا. ظاهرا اينا همونايي بودن كه بيرون، كمربنداشون رو باز كرده بودن!
مثل اينكه يه عده عمدا نميخوان ايرانيا وقتشناس شن. وقتي تو اعلاميهها شروع مراسم رو سه و نيم اعلام ميكنن بعد مجري ميگه سخنراني حدود چهار و بيست دقيقه شروع ميشه، نتيجش ميشه نهادينه كردن وقتنشناسي در بين ايرانياي حزباللهي.
يه گروه سرود رفت سرود خوند و ملت تحملشون كرد. بعد مجري گفت گروه سرود رضوان ميخواد برنامه اجرا كنه كه داد و فرياد و هوي مردم رفت آسمون و بعد شعار كه "اي پسر فاطمه منتظر تو هستيم". ولي گروه سرود همه اعتراضات و هوها رو نشنيده گرفت و مثل مرد واستاد و سرودش رو خوند.
يه اصل روانشناسانه هست كه ميگه اگه خواستيد بچه حزباللهيها يه نفرو بگيرن به باد فحش، بگين رهبر ساعت سه و نيم سخنراني داره، ولي ساعت چهار اون نفرو بفرستيد بره برا مردم منتظر، حرف بزنه يا آواز بخونه. كل فحشايي كه نثار "سعيد حداديان" شد، به همين دليل روانشناسانه بود.
وقتي آقاي "واعظ طبسي" رفت رو منبر! ديگه شلوغي و فشار به اوج خودش رسيد. نميدونم كسي تو اون شلوغي ميتونست بفهمه بنده خدا چي ميگه يا نه.
حيف كه دوربين و موبايل رو نميذارن برد داخل؛ و حيف كه همه خبرنگارا يا از جلوي جلو عكسبرداري ميكنن يا از عقب عقب. و الا تو اون شلوغيا و تو اون موجهايي كه بياختيار آدم رو عقب و جلو ميبردن، يا به چپ و راست هل ميدادن، يا ميكوبوندن به ميلهها، يا ميبردن هوا رو سر و كله مردم يا مينداختن زير دست و پاي ديگرون، خيلي تصاوير ناب و بديعي ميشد شكار كرد.
تو همون هير و وير و شلوغي، يه عده حس دعواشون گل كرده بود كه چرا دستت خورد به سرم يا چرا سرت خورد به دستم يا چرا پامو لگد كردي يا چرا شست پاتو ميكني تو دهنم يا چرا هل ميدي يا چرا شلوارمو ميكشي يا چرا ... . فكر كنم همچين وقتايي، بايد تو اعلاميهها قيد كنن كساني كه جنبه شلوغي ندارن، داخل نيان.
بالاخره رهبر اومد.
نيم ساعت اول سخنراني تنها چيزي كه ميشنيديم "آقا بشين" بود.
اين وسط دوربين صداوسيما هم مصيبتي بود. تا مياومديم بفهميم رهبر چي ميگه، دوربين ميچرخيد سمت ما و ملت مثل برقگرفتهها ميپريدن هوا و شكلك در مياوردن.
يه آقاي ميانسالي هم بود كه خودشو انداخته بود رو شونههاي ما تا بهمحضاينكه سر دوربين كج شد سمت ما بتونه مثل فنر از جا بپره.
شعارها و تكبيرهاي ملت هم اعصاب منو بهم ريخته بودن. نميذاشتن رهبر حرفشو بزنه. باز خوب بود بيشتر از نصف شعارهاي خودجوش مردمي(!) با هيس سايرين تو نطفه خفه ميشد.
نكته جالب اينكه تو تكبيرهاي امسال مردم، اون ناهماهنگي سالاي پيش كه بخاطر وجود دو شعار "سلام بر رزمندگان اسلام" و "درود بر شهيدان" تو تكبير مشهديا بوجود مياومد، ديده نميشد. از قرار معلوم مردم مشهد بخاطر وحدت، از شعارهاي انقلابيشون كوتاه اومده بودن.
رهبري دعا كرد و مجلس تموم شد.