يه وقتايي، با يه كسايي، كه يه جورايي راجعشون فكر ميكني، يه برخوردي ميكني، كه نتيجش يه جور ديگه ميشه، كه اصلن انتظارشو نداري، اونوقت ميري تو فكر كه چي خواستي چي شد، اونوقت ... فقط نوشتنه كه ميتونه آرومت كنه ... فقط نوشتن!
اول اينكه ايام ولادت امام رئوفه و فضاي وبلاگ، ناخودآگاه، امام رئوفي ميشه
دوم اينكه اين چند روزه كه برا كاراي پاياننامه و ... اومده بودم دانشگاه، هيچ وسيلهاي نداشتم كه باهاش چاي درست كنم، از طرفي زورم مياومد بابت يه ليوان چاي، هر سري ۴۰۰ تومن پول بيزبون رو بريزم تو جيب چاي فروشا. در نتيجه سه چهار روزي خمار يه ليوان چاي بودم تا اينكه امروز فهميدم كه اي دل غافل، اين چند روزه، بخاطر ثبتنام ورودي جديدا يه فلاكس (يا به قول خارجيا فلاسك) چاي گذاشتن يه جايي پشت درختا و اين حسرت بزرگ به دلم موند كه چرا اين چند روزه از اين نعمت عظيمِ در دسترس استفاده نكردم.
و سوم اينكه ميگن در مثل مناقشه نيست. ميدونم چند وقت ديگه يه همچين حسرتي (البته خيلي عظيمتر و غيرقابل مقايسه با اون حسرت) به دلم خواهد موند كه چرا نعمت و موهبت بسيار بسيار عظيم همسايگي با امام رئوف در اختيارم بوده و من ازش بيبهره موندم.
يه وقتايي، يه چيزايي، يه كارايي با آدم ميكنه، كه يه بلاهايي سر آدم مياد كه ... باعث ميشه خودت رو و نفست رو و مسيرت رو و زندگيت رو و يه عده رو كلا بگيري زير فحش -بدترين فحشايي كه بلدي؛ مثل همونايي كه تو سربازي ياد گرفتي! - و بگيريشون زير مشت و لگد و پس گردني و ... .
از كرمانشاه كه برگشتم، تا همين الان كه تو قطارم و دارم ميرم سمت شاهرود، يعني چيزي بيشتر از يه هفته، نشد برم حرم، جز يه بار، كه اون هم ...
نميدونم چرا امام رضا نطلبيد، البته نه كه ندونم خودم چه كردم، بلكه از ... ولش كن.
همين الان ... يه جرياني پيش اومد ... كلا ... نميدونم چي بگم ... ديگه كار از فحش هم گذشته ...شايد فقط بايد رفت سرگذاشت به بيابون ... هرچند همون هم عرضه ميخواد ...
بارها شده كه ميخواستم كتاباي "جلال آل احمد" رو بخونم اما هيچوقت نميشد.
اگه اشتباه نكنم، تا حالا فقط "نون و القلمـ"ش رو خونده بودم و دو يا سه داستان از "پنج داستانـ"ش؛ و البته، بارها، به فراخور شرايط سني و اجتماعي، بخشهايي از "مدير مدرسه" رو هم خونده بودم ...
نيم ساعت بيكاري تو ايستگاه راهآهن، و كتاباي صرفا جهت مطالعه ايستگاه راهآهن و كتاب "مدير مدرسه" به عنوان تنها كتاب قابل توجه اون، من رو وادار كرد تا بالاخره اين كتاب رو هم بخونم ... هرچند، با توجه به حجم ظاهرا اندك كتاب و سير گاها غيرطبيعي كتاب و اونچه از گذشته به يادم مونده، به نظر ميرسيد بخشهايي از كتاب ، ولو در حد چند جمله، دچار مميزي شده بود.
از كل متن كتاب هم، اين قسمتش، بيشتر از بقيش جالب بود برام:
چند روزيه دلم، ناجور، غصه داره. نه اين كه نياز داشته باشه به اين كه برم يجا بشينم سير گريه كنم تا اون آروم شه، نه؛ بلكه احساس ميكنم نياز داره به اينكه برم يكي رو پيدا كنم و يه دل سير، هر فحشي از دهنم در مياد بهش بدم، نياز داره به اينكه برم يكي رو پيدا كنم و هي گلوشو فشار بدم و هي اون جون بكنه ولي نميره، اصلا نياز داره به اين كه از دست يكي سرمو چندبار محكم بكوبم به ديوار و خوني و زخمي و با جمجمه ترك ترك خورده ولو شم پاي ديوار.
حالا اين احساس نياز عجيب و غريب يك طرف، از اون بدتر اينه كه نميدونم اون يك نفري كه بايد بهش فحش بدم كيه ...
از يادداشتهاي به دلايلي نيمهكاره رها شدهي هفت هشت روز پيش
كرمانشاه - روستاي سراب - دبيرستان خليج فارس