شب رفتم مجلس وحيد و بعدش رفتم خونه اميرمحمد و صبح شد و نزديك ظهر شد و من برا ساعت ۱۲ بليت برگشت قطار داشتم از تهران به نيشابور!
قضيه چهاردهم: آهاي آهاي ننه من گشنمه!
دو سه ساعت از حركت قطار كه گذشت، كمكم احساس گشنگي كردم. كيفمو يه بررسي كردم، ديدم تن ماهياي كه برا روز مبادا همراهم اوردم، هنوز اون تويه (يا به قول تهرانيا اون توئه)!
پا شدم رفتم آشپزخونه قطار، پرسيدم نون دارين؟ جواب داد نونامونو فقط با غذا ميديم، يخورده اصرار كردم، مهموندار واگنمون كه اونجا بود، گفت برو، خودم برات ميارم. رفتم، ولي هرچي منتظر شدم، نياورد! فهميدم خواسته بپيچوندم، رو همين حساب ديگه پيگير نشدم و بيخيال تن ماهي شدم.
گفتم ميرم از بوفه قطار كيكي، كلوچهاي چيزي ميخرم. رفتم، كلا تموم كرده بودن، فقط چيپس داشتن و پفك و احتمالا نوشابه!
با خودم گفتم "عيب نداره، تا شب تحمل ميكنم، واسه نماز مغرب و عشا هرجا نگه داشت از بوفه ايستگاه يه چيزي ميخرم." وقتي برا نماز مغرب و عشا از قطار پياده شدم، ديدم قطار تو ايستگاهي نگه داشته كه نه تنها بوفه نداره، حتي آب هم برا خوردن نداره و آبش طوري شور بود كه آب هم نميشد خورد!
هرجور بود تا نيشابور تحمل كردم. نيشابور كه رسيدم، رفتم بقالي، بالاخره يه بسته نون خريدم هزار تومن (هرچي گشتم، تو مغازههاي نيشابور، بسته نون كوچكتر پيدا نكردم!)
و نهايتا حول و حوش ساعت ۱۲ نصفه شب، موفق شدم ناهارمو بخورم!
قضيه پانزدهم: عشق وحيد است چهها ميكند
دست كردم تو جيبم، ديدم اي دل غافل، دوهزار و هشتصد تومن بيشتر برام نمونده. بيشتر كه گشتم يه پنجاه تومني هم ته اون يكي جيبم پيدا كردم و سرجمع شد ۲۸۵۰ تومن. با خودم حساب كردم: "نيشابور به مشهد سه تومن، از ترمينال مشهد هم تا خونه دو تومن، ميشه پنج تومن. حتي اگه از اينجا پياده برم تا محل اتوبوسها، باز هم ۲۱۵۰ تومن پول كم دارم!"
گشتم يه عابربانك پيدا كردم، خواستم پول بگيرم، گفت رمز شما اشتباست، دوباره زدم، دوباره همين پيغام رو داد! ترسيدم دفعه سوم كارت رو بخوره، رفتم گشتم يه بانك سپه پيدا كردم (كارتم مال سپه بود و يادگار دوران سربازي)، كارتو كه گذاشتم، پيغام داد كه تعداد سعيهاي شما بيش از حد مجاز بوده، به بانك صادر كننده كارت مراجعه كنيد! ...
- سلام آقا
- سلام
- ببخشيد، ميخوام برم مشهد. چجوري بايد برم؟
- ميري اون ور خيابون ... البته الان كه اينجا ماشين گير نمياد ... ميري اون خيابون، هزار تومن ميدي به تاكسي، ميري فلكه باغرود ...
- خب ...
- اتوبوساي مشهد از اونجا رد ميشن.
- پياده بايد چجوري برم؟
- پياده؟!
و جوابش فقط يه خنده بود (نفهميدم پوزخند بود يا ريشخند يا لبخند!)
........
- سلام آقا
- سلام
- مشهد ...؟
- هزار ... تاكسي ... باغرود ...
- پياده ...؟
- پياده؟! خيلي راهه!
...
پياده رفتم فلكه باغرود. هر ماشيني ميومد برا مشهد، يا ميگفت چهار تومن، يا سه و هفتصد، يا نهايتا سه و پونصد ...
بعد يه ساعت منتظر موندن و خوندن هر چي! دعا و مناجات كه بلد بودم، يه اتوبوس اومد:
- مشهد؟
- بيا بالا ...
- چند ميگيري؟
- كرايشو ...
- چنده؟
- دو تومن ...
- ... (يه چيزي تو مايههاي من و اين همه خوشبختي ...)
بالاخره دوروبر ساعت دو و سه صبح، رسيدم مشهد با ۸۵۰ تومني كه برام باقي مونده بود!
هرجور حساب كردم، ديدم با اين پول، نهايتا بتونم از حرم تا خونمون رو با ماشين برم (اون هم اگه يه راننده خوش انصاف به پستم ميخورد!) و اين يعني اينكه مجبور بودم حداقل از ترمينال تا حرم رو پياده برم.
كيفم رو انداختم رو دوشم، از ترمينال اومدم بيرون، مسافركشاي دم ترمينال رو رد كردم، چشمم افتاد به گنبد و گلدستههاي حرم، همون جا واستادم، از همون دور يه دست برا حرم تكون دادم، يه سلامي هم به امام رضا كردم، يه نفس گرفتم، آستينا رو زدم بالا، كمربند شلوارمو محكمتر كردم، تو ذهنم، قضايايي كه تو اين دو سه روزه برام پيش اومده بود رو مرور كردم (چه اونايي كه گفته شد و چه اونايي كه ناگفتني بودن)، دوباره رو كردم سمت حرم، گفتم امام رضا! بگير منو كه اومدم!، پياده راه افتادم سمت حرم درحالي كه زير لب دم گرفته بودم: "عشق وحيد است چهها ميكند ..."
داشتم "نورالدين" ميخوندم كه به اين قسمتش رسيدم، از صفحه ۲۹۸:
مشابه چنين چيزي رو (اين جور تأثير پذيرفتن از شنيدن يه پيام امام، يه جمله امام، يه خواست امام و حتي يه دعاي امام) رو تو خيلي از كتاباي از اين دست، خوندم. مثل "تپه جاويدي و راز اشلو"، مثل "تا خميني شهر"، مثل "در كمين گل سرخ" و مثل "پاوه"ي شهيد چمران ...
حالا وقتي اين حالات رو با حالات خودم (با اين همه ادعاي ولايي و "صاحب آرماني") مقايسه ميكنم، فقط به يه نتيجه ميرسم:
كلا ول معطلم
بعضي آدما هستن كه عجيب دلبرند. نوع ساده و معمولشون، اونايين كه با يه نگاه، چنان دل رو ميبرن، كه به گردش هم نميرسي. حكايت اين جور دلبريا، زياد نقل محافله و خودم هم چندباري به تور اين قبيل دلبرا خوردم. اما بعضي از اين دلبرا، خيلي حرفهاي تر از اون نوع دلبرا، دلبري ميكنن. مثلا كافيه فقط اسمشونو بشنوي تا ديگه دلت مال خودت نباشه ...
داشتم "نورالدين پسر ايران" رو ميخوندم، كه رسيدم به اين تيكه از كتاب:
"آن روزها امير مارالباش را بيشتر ميديدم و تازه داشتم او را كشف ميكردم. قبلا يك بار در نمازجمعه او را ديده بودم، از دوستان فرج قليزاده بود و ميخواست با من دوست بشود اما من سرسنگين بودم ... آن روز هم به امير روي خوش نشان نداده بودم اما در قطار هنگام بازگشت به تبريز با هم بيشتر آشنا شديم"
همين سه چهار خط كافي بود تا دلم بيفته دست "شهيد امير مارالباش" و من همينجور بيدل، بمونم حيران.
باز اگر وسطاي كتاب اين اتفاق برا دلم ميافتاد، ميگفتم اين هنر نويسنده بوده كه فضا رو طوري ترسيم كرده كه ... يا ميگفتم اين ناشي از صداقت و اخلاص راوي بوده كه تونسته احساس خودشو نسبت به شهيد مارالباش، به خواننده منتقل كنه، ولي وقتي دل، با همين چهار جمله بره، چي ميشه گفت جز اينكه طرف، حرفهاي دلبري ميكنه!
تا حالا نديدم كسي ابن مشغله "نادر ابراهيمي" رو بخونه و مصمم به خوندن "ابوالمشاغل"ش نشه. طبيعتا منم از اين قضيه مستثنا نبودم.
خود ابراهيمي تو شروع كتابش در مورد ابن مشغله و ابوالمشاغل مينويسه:
و البته به نظر من، همين پدر بودن در اينجا، بزرگترين اشكال كتابه!
چند وقت پيشتر، تو همين وبلاگ نوشته بودم كه با خوندم پنجاه صفحه اول "ابوالمشاغل" چنان به شوق اومدم كه ... الخ. ولي حيف كه اين حس فقط تا صفحات هفتاد، هشتاد همراهم بود و كمكم فروكش ميكرد و حتي بعضي جاهاش، به جايي ميرسيد كه تصميم ميگرفتم عطاي ادامشو به لقاش ببخشم و كتابو ببرم به كتابخونه تحويل بدم و تمام. هر چند مقاومت كردم و تا تهش خوندم!
تو يادداشتم درباره ابن مشغله نوشته بودم كه با شخصيت ابن مشغله همذاتپنداري ميكردم. و اينجا ميخوام ادامه بدم كه يك "متحير" تنها ميتونه با ابنمشغلۀ فرزندي همذاتپنداري كنه كه متحيرگونه از راهي به راهي ميره و دائم با خودش "كله ونگـ"ـه (اين هم از اون اصطلاحات ناب خراسانيه، دقيقا مثل كلهپا و دلنگون) نه با ابوالمشاغلِ پدر كه "عاقله مرد"ي شده و "بالغه مرد"ي و اگرچه هنوز هم از شغلي به شغلي ميره، اما راه رو پيدا كرده و از تحير ابن مشغلهاي درش خبري نيست.
مشكل ديگه ابوالمشاغل اينه كه پدر شده و همونطور كه تو صفحه دويست كتاب نوشته،پدرگونه عقيده داره كه تو كتاب "چيزي را بايد گفت كه كسي را به كار آيد" و اين خصلت پدران، سخت با مذاق فرزندان جور در مياد.
اما از اين حرفا گذشته، نكات و مطالب جالب، فراوون تو كتاب يافت ميشه. مثل اين مطلب از صفحه ۱۲۷ كتاب:
يا اين مطلب از صفحه ۶۴ كتاب كه با توجه به نوشته شدنش در تاريخي قبل از سال ۶۵ و از باب "خشت اول چون نهد معمار كج / تا ثريا ميرود ديوار كج" برام جالب بود:
"بد نيست، در اين كنج خلوت و تنهايي، دور از چشم مخالفان علم و دانش و فرهنگ و تخصص اقرار كنيم كه توسعهدهندگان فساد و فحشا در سراسر جهان، هميشه، تحصيلكردهها بودهاند و هستند، نه روستاييان بيسواد و كارگران كمسواد.تو كتاب كلي بازي با كلمات ديده ميشد كه شديدا منو ياد بازي با كلمات كتاباي اميرخاني مينداخت. مثل اين پاورقي صفحه ۱۵۸ كه البته هيچ ارتباطي با كليت (و حتي جزئيت) مطالب كتاب نداره:
خدا وكيلي دم بچههاي شابدل گرم. از همون لحظهاي كه وارد شدم، سيل شيريني و شكلات و سانديس و كلوچه و تيتاب و بستني بود كه سرازير شد طرفم، و تلافي شام نخوردن ديشب و يه نصف نون صبحانه خوردن صبح، در اومد.
قضيه سيزدهم: از كرامات شيخ ما اين است ...
(اين قضيه رو ميگم فقط برا اينكه يادي شده باشه از احمدكم، و الا ارزش قضيوي چنداني نداره)
بعد از يه زيارت مختصر، هر چي خواستم خودمو نگه دارم، نميشد. به شدت نياز به يه جايي داشتم كه يه سنگ بذارم زير سرم، زمينو بكنم دشكم، آسمونو هم بكنم لحافم و دو سه ساعت تخت بخوابم. هرچي با خودم فكر كردم تو تهران كجا ميشه خوابيد، ذهنم به جايي نرسيد. با خودم گفتم به بهانه زيارت قبولي مكه، زنگ ميزنم به احمد، شايد دعوتم كرد خونشون!
با تلفن كارتي زنگ زدم بهش، گفت ظهر مهمون داره و منو هم مجردي راه نميده خونشون. صحبتمون گل كرد و براش چند مورد از كراماتم گفتم و قضيه شربت پلو و اينجور چيزا، ولي احمد گفت "ما به اينا نميگيم كرامت، ميگيم توهم" صحبت رفت سمت سفر مكشو بهم گفت: "حدس بزن اونجا كي رو ديدم. عمرا بتوني حدس بزني!" داشتم فكر ميكردم به كسايي كه اين چند روزه بهم پيامك حلاليت داده بودن كه بيهيچ دليلي حسين اومد تو ذهنم. گفتم: "حسين؟" احمد موند، گفت: "سيد چطوري حدس زدي؟" گفتم: "من كه ميگم اهل كرامتم ولي تو ميگي توهمه!"
همينجور كه صحبت ميكرديم، گفت: "سيد من بايد برم، الان مهمونامون ميرسن" بهش گفتم "از كارت ۲۴۸ تومن بيشتر نمونده. بذار تموم شه بعد برو" قبول كرد. بعد از چند دقيقه پرسيد"تموم نشد؟" نگاه كردم ديدم رو ۲۳۲ تومن مونده و كمتر نميشه. بهش گفتم، ولي باز زير بار صاحب كرامت بودنم نرفت!
قضيه چهاردهم: افسار شتر
همينجور مونده بودم. از يه طرف كلي خوابم ميومد، از يه طرف ميترسيدم خونه هركي برم، روز عيدي، اذيت بشه.
ناچار گفتم "خدايا! افسار شترو ول ميكنم، رو هركي خوابيد، ميرم خونش" ليست مخاطبين گوشيمو باز كردم. چشمامو بستم، جويستيكو دادم پايين. چند ثانيه صبر كردم. ولش كردم. چشمامو باز كردم. ديدم اسم "رضا" اومده. دو دل بودم برم خونه رضا يا نه. به خدا گفتم "خدايا! يه بار كه چيزي رو معلوم نميكنه. بايد حداقل دو بار اسمش در بياد" يه بار ديگه اون كارو تكرار كردم، اسم يكي از سربازاي زيردستم اومد كه اتفاقا بچه شابدل بود. برا بار سوم افسار شترو ول كردم، دوباره رفت سراغ "رضا".
مطمئن شدم رضا يه كار خوبي انجام داده كه خدا ميخواد منو مهمونش كنه. رفتم خونه رضا.
نتيجههاي غيراخلاقي:
۱- هيچوقت صاحبان كرامت رو تكذيب نكنين.
۲- عيدا فقط برين حرم حضرت عبدالعظيم. اونجوري كه اونا پيش ميرفتن، احتمالا ناهار هم ميدادن.
۳- تو مسافرتا از همراه بردن شتر غافل نشيد. بعضي وقتا نياز ميشه.
مطالب مرتبط:
قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم