اين روزها ... همه و همه ... هر كي رو كه ميشناسي و هر كي رو كه نميشناسي ... دارن ميرن ... اين وسط ... ظاهرا ... فقط من موندم و ... تك و توكي ديگه و ... يه دنيا حسرت
يه سري كارا هست كه بايد انجامشون برامون خيلي عادي باشه، ولي اينقدر رعايت نشده، كه وقتي ميبينيم كسي اون كارو انجام ميده، كلي برامون عجيبه.
درباره شهيد حسين خرازي ميگن:
تو اين يه هفته اخير، قسمت شده، مسعود، چند بار با ماشينش من رو اينور و اونور ببره. دفعه اول كه تأكيد كرد "كمربندتو ببند" و بعدش هم كه گوشيش زنگ خورد، زد كنار و بعد شروع كرد به صحبت كردن، تا حدودي برام طبيعي بود؛ اما وقتي ديشب، ديدم تو خيابون اصلي شاهرود، با وجود خلوتي شديد، حاضر نميشد، دنده رو چهار كنه و حاضر نشد با سرعت بيشتر از ۶۰ بره؛ بياختيار ياد اين خاطره از شهيد خرازي افتادم.
چند دقيقه وقت خالي، بين حاضر شدن در مسجد و شروع نماز؛ و يك كتابخانۀ پر كتاب؛ و نگاهي سرسري به كتابها؛ و كتاب "ارميا" ي افتاده در يك گوشۀ يكي از قفسهها؛ و يك حس خاص؛ و تورق چندبارۀ كتاب؛ و دوباره مشغول شدن به خواندنش؛ و صفحۀ اول كتاب؛ و:
الله اكبر. بسم الله الرحمن الرحيم ...
و اين حس، يعني يك حس بارها تجربه شده نسبت به چند نفر تاكنون؛ و حسي كاملا آشنا؛ و يادآور بسياري خاطرات گذشته؛ و البته حال؛ همراه با يادي لبريز از "احمدك"