دست روزگار، يه عده رو كه وارد زندگيت ميكنه، چنان بهت نزديكش ميكنه، چنان تو رو شيفتش ميكنه، چنان بهش علاقه مندت ميكنه، چنان در نگاهت عظمت بهش ميده، كه حتي حاضر نيستي لحظه اي ازش جدا شي، حتي دوست داري موقع خواب، آخرين چيزي كه قبل از خواب و اولين چيزي كه بعد از بيداري ميبيني چهره اون باشه، اصلا ميخواي باهاش يكي شي، هضم شي درش، تا پيشت باشه هميشه.
بعد ... دست جفا پيشه دهر ناگهان چنان ازش جدات ميكنه و چنان فاصله بعيدي بينتون ميندازه كه تصميم ميگيري ديگه هرگز شيفته كسي نشي ... اما غافل از دست روزگار...
نوشته شد در ظهر جمعه ۲۵ اسفند در قطار شاهرود به مشهد
با يادي سرشار از احمدك، سيدو، محمد صحرا، محسن كوچولو و ...
... و حسينم ...
قبل نوشت: اين يادداشتها مربوط ميشن به حدود دو سال پيش و زمان خدمتم:
اسفند ماه 88 دفترچه آماده به خدمت گرفتم، پر كردم، ارسال كردم، منتظر شدم ببينم چي ميشه، ... ، گفتم هرچي شد شد، انشاءالله كه خيره، توكل بر خدا ...!
گفتن بهترين جا برا خدمت سپاهه، بعد وزارت دفاع، بعد ستاد مشترك، بعد نيروي انتظامي، بعد ...، سخت ترين جا هم ارتشه؛ گفتم هرچي شد شد، توكل به خدا ... افتادم ارتش!
گفتن بهترين جا تو ارتش نيروهواييه، بعد پدافند، بعد نيرودريايي، سخت ترين جا هم نيروزمينيه؛ گفتم هرچي شد شد، توكل به خدا ... افتادم نيروي زميني!
گفتن تو نيروزميني، بهترين رسته حفاظته، بعد اداري، بعد عقيدتي، بعد كامپيوتر، بعد مخابرات، بعد ...، بدترين رسته هم رسته پياده است؛ گفتم هرچي شد شد، توكل به خدا ...، رستم شد پياده!
گفتن بهترين جا برا رسته پياده دانشگاه امام عليه، بعد جهاد خودكفايي، بعد ستاد، بعد ...، سخت ترين جا هم سر يگان آموزشيه؛ گفتم هرچي شد شد، توكل به خدا ...، افتادم سر يگان آموزشي!
...
به اين ترتيب شدم افسر آموزش گروهان 3 گردان 1 مركز آموزشي 04 نزاجا – بيرجند...
اولين بار، شهريور يا مهر ۸۹ بود كه "ناميرا"ي "صادق كرميار" رو خوندم. اون موقع چنان با خوندن كتاب به فكر رفتم، چنان جذب كتاب شدم، چنان شيفته ناميرا شدم و به قول دوستان چنان رفتم فضا، كه بعد از اون به هر مناسبتي تو جمع دوستان، از كتاب تعريف ميكردم و دوستان رو تشويق به مطالعه كتاب ... و بعد از چند وقت افتادم به صرافت مجدد خوندن كتاب. حتي به فكر خريد اين كتاب هم افتادم (با اينكه احتمالا كتابايي كه در طول عمرم خريدم، اعم از درسي و غيردرسي، به انگشتان دو دست هم نميرسه) كه البته با ديدن قيمت كتاب (پانزده هزار و هشتصد تومن ناقابل) كلا قيد خريد كتاب رو زدم.
اخيرا، جملهاي از امام خامنهاي تو سطح وب پخش شده بود كه "هر كسي ميخواهد فتنهي اخير را بشناسد، اين كتاب را بخواند".
اين جمله علاقهمندترم كرد به باز خوندن كتاب و بالاخره چند شب پيش، كتاب رو از جايي گير اوردم و نشستم به خوندنش.
بار اولي كه كتاب رو خوندم، هنوز فيلم مختار (و فيلم طفلان مسلم) رو نديده بودم و هيچ شناختي نسبت به يه سري شخصيتهاي خبيث كتاب مثل "شبث بن ربعي"، "عمرو بن حجاج"، "بن اشعث" و "شريح قاضي" نداشتم. همچنين هنوز اون صحبت رهبر منتشر نشده بود و درنتيجه موقع مطالعه كتاب، دنبال رابطه بين حوادث و اشخاص كتاب و فتنه ۸۸ نميگشتم. رو همين حساب با فراغ بال، خودمو ميذاشتم جاي تكتك شخصيتهاي كتاب و سعي ميكردم همراه اونها تصميم بگيرم وانتخاب كنم و ببينم ميتونم تو اون شرايط مسير درست رو انتخاب كنم يا نه. همين بود كه منو علاقهمند به كتاب كرد و باعث شد هرجا برم، توصيه كنم كه: "ناميرا رو بخونيد و خودتونو جاي شخصيتهاي مختلف كتاب، در معرض امتحان و انتخاب قرار بديد ...".
اما اين سري كه كتاب رو بازخواني كردم، شخصيت خبيثي مثل "عمرو بن حجاج" رو تو "مختارنامه" ديده بودم و يه چيزي تو ناخودآگاهم نميذاشت كه خودمو جاي اون قرار بدم. همينطور تو تكتك وقايع كتاب و تكتك شصيتهاي كتاب، دنبال مشابهات فتنه ۸۸ ميگشتم و نميتونستم رو حوادث كتاب تمركز لازم رو داشته باشم؛ اين شد كه اين بار كتاب چندان بهم نچسبيد.
درنتيجه، احتمالا از اين به بعد توصيهام به افراد اين باشه: "هرچي تو مختارنامه (و فيلمهاي مشابه) ديديد رو تو ذهنتون بذاريد كنار، اون جمله رهبري رو هم نشنيده بگيريد و فارغ از اينكه سال ۸۸ چه اتفاقي افتاد، حتما بشينيد و "ناميرا" ي "كرميار" رو بخونيد و خودتون رو بذاريد جاي تكتك شخصيتهاي كتاب و ببينيد چندمرده حلاجيد..."
اين هم حسن ختام اين نوشته، از صفحه ۷۰ كتاب:
اگر حتي يك پيرزن يهودي در آن سوي مرزهاي اسلامي به حسين (عليه السلام) نامه بنويسد و از او ياري بخواهد، حسين در ياري او لحظه اي درنگ نخواهد كرد...اون موقعها كه مشغول سپري كردن خدمت سربازي تو پادگان۰۴ بودم، با ديدن شرايط حاكم بر فضاي يك يگان آموزشي نيروي زميني ارتش، يه سري درد توم بوجود اومد و يه سري دغدغه پيدا كردم كه منو به نوشتن واداشت.
البته اون زمون هنوز وبلاگنويس نشده بودم و نوشتهها رو با ايميل ميفرستادم واسه دوستان و رفقا؛ فقط حيف كه خدمت زود تموم شد و نوشتههام نيمهكاره موند.
خلاصه، بعد از گذشت حدود يك و نيم سال، تصميم گرفتم اون نوشتهها رو به همراه يه سري خاطراتم از خدمت، اينجا بذارم. و احتمالا نظرات و پاسخهاي اون موقعِ رفقام رو هم تو قسمت نظرات اينجا اضافه كنم!
خدا رو چه ديدي! شايد به درد يكي خورد.
ديروز،بعد از گذشت ده پونزده سال، مجددا فيلم "سفر جادويي" رو از تلويزيون ديدم. فيلمي كه "اكبر عبدي" به جرم آزار فرزندش، به دوره نوجوونيش برميگرده و الخ ...
تو دوران كودكي و نوجوونيم، دو سه باري اين فيلم رو ديده بودم و هر سري از ديدنش لذت بردم.
اما اين سري، ناخودآگاه، حين تماشاي فيلم، ذهنم ميرفت سراغ سوالاتي مثل اينكه وقتي اكبر عبدي برميگرده به سنين نوجوونيش، خود اكبر عبدي نوجوون واقعي اون زمون، كجا ميره، و سوالايي از اين جنس!
بعد ناخودآگاه ياد كتاب "شازده كوچولو" افتادم و بحثي كه راجع به آدم بزرگا و بچهها مطرح كرده بود و اينكه آدم بزرگا خيلي از مسايل بديهي رو نميفهمن!
مثل اينكه جدي جدي "آدم بزرگ" شدم ...