قضيه ششم: شربت پلو
بعد از پايان سخنراني، از شلوغي حرم امام پناه بردم به آرامش بهشت زهرا سلاماللهعليها.
يه جا "بنوش به ياد حسين" يا همون "آب صلواتي" ميدادن. دو سه ليوان خوردم. بعد از يه مدتي اذان شد؛ ديدم يه جا بساط نماز جماعت صلواتي به راهه، دو تا دو ركعتي خوندم (ماشالله حسابي بساط نماز جماعت صلواتيشون گرفته بود، صفهاي نماز و سجاده امام جماعت و حتي جايگاه مكبر، سه، چهار بار پر و خالي شد، همش هم كامل و چار ركعتي!) بعد نماز ديدم يه گوشهاي دارن باز بنوش به ياد حسين صلواتي ميدن. يه ليوان خوردم كه ديدم اونورتر دارن چايي ميدن؛ من هم كه هنوز خماري قطار از سرم در نرفته بود (با اينكه خونه اميرمحمد، پنج، شش ليوان چاي خورده بودم) با اشتياق فراوون رفتم و شروع كردم به سركشيدن ليوانهاي چاي. هفت، هشت ليوان چاي كه خوردم، به اين نتيجه رسيدم كه بايد به فكر نون باشم كه چاي، آبه!
پا شدم رفتم تو يكي از اين قطعههاي شهدا، نشستم يه جايي كه جلوم قبر سه تا شهيد بود: يه ارتشي، يه سپاهي، يه بسيجي. خطاب بهشون گفتم: "من گشنمه! بشمار سه برام غذا حاضر كنيد. از همه طيفي هم هستين و ديگه نميتونيد بهانه بياريد كه ارتش بهمون امكانات نداد، بودجه دست سپاه بود، نيرو نداشتيم و از اين جور چيزا؛ بشمار ... يك ... بشمار ... دو ... بشمار ... سه ... خبر ... دار!" ديدم خبري نشد؛ از راه ديگهاي وارد شدم، گفتم "چهارده تا سلام ميفرستم براتون، سريع برام غذا حاضر كنيد" پونزدهميشو هم فرستادم ولي باز از غذا خبري نشد. ناچار بلند شدم و رفتم دو سه تا ليوان ديگه چاي خوردم (اين ليوان آخريا، پيرمرد "چاي بده" منو كه ميديد، خندش ميگرفت!)
شروع كردم به پرسه زدن بين قبور شهدا كه ديدم ملت كاسههاي آش دستشونه و دارن ميان. گفتم "شهدا دستتون درد نكنه، ناهار ما رو هم رسونديد!" با شوق فراوون رفتم به سمت منبع آش ... ولي ... به تهديگش هم نرسيدم.
خطاب به شهدا گفتم: "اين چه وضعشه؟! نهصد و پنجاه كيلومتر كوبوندم از مشهد اومدم اينجا، اون هم شب عيد ولادت امام علي عليهالسلام؛ عيدي و شيريني پيشكش، اين همه شهيد با اين همه مقامات عاليه، يه ناهار هم نميخواين به من بدين؟!"
ديدم يه جا دارن شربت ميدن . ملت تو صف واستادن. گفتم "ناهار كه به من نميدن، لااقل برم شربت بخورم" رفتم تو صف واستادم كه ... شربت تموم شد.خواستم برم كه يه سيني ديگه شربت اوردن. نزديك ده نفر مونده بود به من كه اون هم تموم شد. چند دقيقه صبر كردم، گفتم شايد باز هم بيارن، ولي خبري نشد. از مسئولش پرسيديم "آقا! كلا تموم شد؟ بريم ديگه؟" كه ديديم گفت "نه! واستين ميخوان غذا بدن!" زيرلب گفتم "آها! اين شد يه چيزي! شهدا دستتون درد نكنه!" اون شد ناهار اون روز من: عدس پلو با ماست ...
نتيجه اخلاقي:
دير و زود داره، سوخت و سوز نداره!
ادامه داره
مطالب مرتبط: