نه اينكه تازگيا اتفاقي نيفتاده باشه كه ارزش نوشتن داشته باشه و نه اينكه اين چند ماهه كتابي نخونده باشم و نه اينكه يك سينه حرف موج نزند در دهان ما؛ نه، فقط مشكل اينه كه دل و دماغ نوشتن ندارم، مشكل اينه كه حوصلشو ندارم، مشكل اينه كه متحيرم كه دهقان ز چه كشت ما را! اصلا مشكل خود منم!
و الا اتفاقي كه سر جلسه امتحان افتاد، جاي كلي نوشتن داره، تكه فيلمي كه ديروز ديدم جاي كلي حرف داره، اصلا حال و روز من جاي كلي مطلب داره.
كتاب هم كه چندتايي خوندم تو اين مدت، "من و كتاب" رو نود درصدشو بازخواني كردم،كتاب "تفحص " رو بجز چند صفحه كامل خوندمش، بيش از يه جلد از يه كتاب بالاي ده جلدي رو خوندم، نزديك هفتاد درصد "اي وي آر" مزيدي رو با لذت عجيبي مطالعه كردم، چند كتابك ريزه ميزه رو مرور كردم، حتي شب يكي از امتحانا كه كلافه شده بودم از جزوه زياد و وقت كم، نشستم و "شازده كوچولو" رو دوباره تماما خوندم!
نه عزيز، مشكل اينا نيست، مشكل خودمم، ايراد از خودمه، كرم از خود درخته، و الا كتاب كه زياد ميخونم. احساس ميكنم كم كم دارم ميشم "كمثل الحمار يحمل اسفارا" شايد هم شدم و خودم خبر ندارم ... بگذريم