قبلتر گفته بودم كه "انسان 250 ساله" كتابيه كه بايد هر چند صفحه يه بار، كتاب رو بست، فكر كرد و يادداشت برداشت.
اين هم يه تيكه ديگه از اون كتاب از صفحه 93:
"جبهه دومي كه با اميرالمؤمنين جنگيد. جبههي ناكثين بود. ناكثين، يعني شكنندگان و در اين جا يعني شكنندگان بيعت. اينها اوّل با اميرالمؤمنين بيعت كردند، ولي بعد بيعت را شكستند. اينها مسلمان بودند و برخلاف گروه اوّل، خودي بودند؛ منتها خوديهايي كه حكومت عليبنابيطالب را تا آن جايي قبول داشتند كه براي آنها سهم قابل قبولي در آن حكومت وجود داشته باشد؛ با آنها مشورت شود، به آنها مسئوليت داده شود، به آنها حكومت داده شود، به اموالي كه در اختيارشان هست - ثروتهاي باد آورده - تعرّضي نشود؛ نگويند از كجا آوردهايد! اين گروه، اميرالمؤمنين را قبول ميكردند - نه اين كه قبول نكنند - منتها شرطش اين بود كه با اين چيزها كاري نداشته باشد و نگويد كه چرا اين اموال را آوردي، چرا گرفتي، چرا ميخوري، چرا ميبري؛ اين حرفها ديگر در كار نباشد! لذا اوّل هم آمدند و اكثرشان بيعت كردند ... منتها سه، چهار ماه كه گذشت، ديدند نه، با اين حكومت نميشود ساخت؛ زيرا اين حكومت، حكومتي است كه دوست و آشنا نميشناسد؛ براي خود حقّي قائل نيست؛ براي خانواده خود حقّي قائل نيست؛ براي كسانيكه سبقت در اسلام دارند، حقّي قائل نيست - هرچند خودش به اسلام از همه سابقتر است - ملاحظهاي در اجراي احكام الهي ندارد. اينها را كه ديدند، ديدند نه، با اين آدم نميشود ساخت؛ لذا جدا شدند و رفتند و جنگ جمل به راه افتاد كه واقعاً فتنهاي بود."
نميدونم چرا اين مسايل خيلي برام آشناست. احساس ميكنم تو همين چندسال اخير از اين جور آدما اين دور و برا زياد ديدم ... بگذريم.
اين جمله هم از صفحه 104 كتاب جملۀ بدي نيست.
قضيه مربوط به حوادث دوران شعب ابيطالب و سختيهاي اونجاست:
"ميدانيد وقتي كه اوضاع خوب است، كساني كه دور محور يك رهبري جمع شدهاند، همه از اوضاع راضيند؛ ميگويند خدا پدرش را بيامرزد، ما را به اين وضع خوب آورد. وقتي سختي پيدا ميشود، همه دچار ترديد ميشوند، ميگويند ايشان ما را آورد؛ ما كه نميخواستيم به اين وضع دچار شويم!"
ياد رحمتبينهاي افتادم كه اين روزا زياد نثار محمدرضا شاه ملعون ميشه ...
و اين هم ادامش:
"البته ايمانهاي قوي ميايستند؛ اما بالأخره همه سختيها به دوش پيامبر فشار ميآورد. در همين اثنا، وقتي كه نهايت شدّت روحي براي پيامبر بود، جناب ابيطالب كه پشتيبان پيامبر و اميد او محسوب ميشد، و خديجه كبري كه او هم بزرگترين كمك روحي براي پيامبر بهشمار ميرفت، در ظرف يك هفته از دنيا رفتند! حادثه خيلي عجيبي است؛ يعني پيامبر تنهاي تنها شد..."
اين هم روضۀ ادامش:
"من نميدانم شما هيچ وقت رئيس يك مجموعه كاري بودهايد، تا بدانيد معناي مسئوليت يك مجموعه چيست!؟ در چنين شرايطي، انسان واقعاً بيچاره ميشود."
و ادامش:
"در اين شرايط ... فاطمه زهرا سلاماللهعليها مثل يك مادر، مثل يك مشاور، مثل يك پرستار براي پيامبر بوده است. آنجا بوده كه گفتند فاطمه "امّابيها" - مادر پدرش - است. اين مربوط به آن وقت است."
و ... بگذريم ... تو خود حديث مفصل بخوان از اين روضه ...
مطلب مرتبط: