1392/9/2


چند دقيقه وقت خالي، بين حاضر شدن در مسجد و شروع نماز؛ و يك كتابخانۀ پر كتاب؛ و نگاهي سرسري به كتاب­‌ها؛ و كتاب "ارميا" ي افتاده در يك گوشۀ يكي از قفسه‌ها؛ و يك حس خاص؛ و تورق چندبارۀ كتاب؛ و دوباره مشغول شدن به خواندنش؛ و صفحۀ اول كتاب؛ و:

الله اكبر. بسم الله الرحمن الرحيم ...
چشمان مصطفا، ارميا را بر خطوط كتاب ترجيح دادند، اما چشم­‌هايش مثل هميشه از نخستين درِ نماز ارميا جلوتر نرفتند، يعني نمي توانستند. چگونه به آن چشمان نيم­‌باز مشكيِ مشكي مي توانستي چشم بدوزي، زماني كه تو را نگاه نمي­‌كند و افق ديدش جايي ماوراي تو و سنگر است؟ چگونه چادر گل­‌منگلي نگاهت را بر سجدۀ ساده­‌اش پهن مي­‌كردي، زماني كه شانه­‌هاي ارميا در سجدۀ بي­‌صدا مي لرزيد؟ مصطفي كتاب را بست، عينكش را در آورد و آن را با دستمالي كه در ميان لباس­‌هاي خاكي­‌اش به طرز عجيبي تميز مانده بود، پاك كرد. يكي از شيشه هاي عينك لق شده بود. آرام گفت:
- موجي شده.
بعد باز هم بي اختيار نگاهي ارميا را و نمازش را به عينك ترجيح داد؛ يعني هميشه همين طور بود. هنگامي كه مصطفا در دوره آموزشي كنار ارميا مي­‌نشست، گوش­‌هايش صداي ارميا را به صداي استادان ترجيح مي­‌داد. دستانش موقع دست دادن و لب­‌هايش موقع بوسيدن – با شرمي بي­‌معني – ارميا را ترجيح مي­‌دادند. بي­‌اختيار نگاهش ارميا را و نمازش را ترجيح داد. ...؛

 

و اين حس، يعني يك حس بارها تجربه شده نسبت به چند نفر تاكنون؛ و حسي كاملا آشنا؛ و يادآور بسياري خاطرات گذشته؛ و البته حال؛ همراه با يادي لبريز از "احمدك"



در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 434088
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X