دست روزگار، يه عده رو كه وارد زندگيت ميكنه، چنان بهت نزديكش ميكنه، چنان تو رو شيفتش ميكنه، چنان بهش علاقه مندت ميكنه، چنان در نگاهت عظمت بهش ميده، كه حتي حاضر نيستي لحظه اي ازش جدا شي، حتي دوست داري موقع خواب، آخرين چيزي كه قبل از خواب و اولين چيزي كه بعد از بيداري ميبيني چهره اون باشه، اصلا ميخواي باهاش يكي شي، هضم شي درش، تا پيشت باشه هميشه.
بعد ... دست جفا پيشه دهر ناگهان چنان ازش جدات ميكنه و چنان فاصله بعيدي بينتون ميندازه كه تصميم ميگيري ديگه هرگز شيفته كسي نشي ... اما غافل از دست روزگار...
نوشته شد در ظهر جمعه ۲۵ اسفند در قطار شاهرود به مشهد
با يادي سرشار از احمدك، سيدو، محمد صحرا، محسن كوچولو و ...
... و حسينم ...