بعضي وقتا، شدت گناه باهات كاري ميكنه كه ... اينقدر پست ميشي كه ... حالت از خودت بهم ميخوره و ... حتي روت نميشه جلو خدا سرتو بلند كني و...
حالا اگه در چنين حالتي، پاشي بري حرم اما رضا ... هر چي اذن دخول بخوني، احساس ميكني امام رضا بهت اجازه ورود نميده. حالا تو هي بگو "فأذن لي يا مولاي في الدخول" ... اصلا در چنين حالتي خودت خندت ميگيره از اين همه پررويي كه بگي "افضل ما أذنت لأحد من اوليائك" ... احساس ميكني داري خودتو مسخره ميكني... تو كجا و اوليائش كجا ... و تازه اين انتظار كه تو را بهتر از اوليائش اذن بده! ... حالا هزار هم بگي "فأن لم اكن اهلا لذلك؛ فأنت اهل لذلك" باز هم به دلت نميشينه ... اصلا احساس ميكني توقع بيجاست ... احساس ميكني درخواستت، درخواست گنجوندن دنيا تو تخممرغه ... نشدنيه ... محال عقليه ....
فرضا كه خودت رو زدي به پررويي، و بدون اجازه داخل شدي، باز احساس ميكني امام باهات سرسنگينه ... اصلا محلت نميذاره ... تحويلت نميگيره ... اينجاست كه حاضري جونتو بدي و يه لحظه توجه آقاتو جلب كني ... اما فرضا كه جلب كني ... با چه رويي ميخواي سرتو جلوش بالا بگيري؟ ...
تجربۀ من، در چنين مواقعي ميگه كه بايد بشي "هارب منك اليك" از بيتوجهي خودش به خودش پناه ببري ... بايد بري دخيلش بشي ...
بايد همون دم در ... پناه ببري به رأفتش ... كه حقا و انصافا امام رئوفه ... همون جا واي ميستي ... ميگي "دخيل رأفتك يا امام الرئوف" ... و اينجاست كه يكدفعه ميبيني باران رأفت امامه كه همينجور، بيوقفه، بر سرت، و بر دلت، ميباره ... و اينجاست كه دوست داري همونجا فرياد بزني ... "فمولاي احبب عندي شيئا ..."
*يادداشتي كه خيلي وقت بود ميخواستم بنويسم اما منتظر بهانهاي بودم مثل شهادت امام رئوف ...