چهارگانهاي از يك سفر تفريحي نيمروزه به شوشتر- بخش اول
عازم بوديم براي تفريحي نيمروزه؛ مادربزرگ، اما دوست داشت دوروبرش باشيم، تنهايي را خوش نداشت؛ از طرفي، نميتوانست با ما بيايد؛ پس، نفرينمان كرد: "يك باران شِلَقلَقي بگيردتان ..."؛ خنديديم و رفتيم....
پاركي را پيدا كرديم؛ فرش پهن كرديم، آتشي درست كرديم، غذا را گرم كرديم، سفرۀ ناهار را مهيا كرديم و خواستيم بخوريم، كه باران شروع شد، يك باران شلقلقي؛ گفتيم باران بهاريست، چند دقيقه ميبارد و بند ميآيد، رفتيم در پناه درختان، چند دقيقهاي تا باران بند بيايد، نيم ساعتي منتظر مانديم، باران همچنان شلقلقي بود؛
مجبور شديم بساط ناهار را به ماشين منتقل كنيم، در همان ماشين نشستيم و ناهار خورديم، با سختي فراوان؛ ناهار كه تمام شد اما، باران هم بند آمد ... گويي آمده بود فقط ما را بيازارد ....
در مسير برگشت، نقل ميكرديم نفرينهاي مادربزرگ را؛ نفرينهاي جالب و سخت؛ مثل: "ورسا ننشيناد" يا "كوربا هيچ مميراد".
پينوشت ۱: باران در دزفول، انواع مختلفي داره: نيف نيف، تيپ تيپ، دمب اسبي، تيپي گُلُپي، تيپي مشكي و ...؛ در اين ميان اما، شلقلقي (Shelaghlaghi) بارانيست شديد كه در عرض چند دقيقه در خيابانها آب راه ميافتد...
پينوشت ۲: "ورسا ننشيناد" يعني بايستد و ديگر نتواند بنشيند؛ و "كوربا هيچ مميراد" يعني كور شود اما هيچوقت نميرد تا از اين كوري خلاص شود!
پينوشت ۳: پس پاك و منزه است خدايي كه از آسمان باران فرستاد و باد را؛ و رحمت و عذابش را، هر دو، در آن قرار داد... (از جملات حكيمانۀ يك آسدجواد)