۱- سلام
۲- منِ سجلّي
همين چند سال پيش، در اواخر ماه مهر، تو مشهد و زير سايۀ امام رئوف متولد شدم، بابام اهل يكي از شهرهاي شمال شرق ايرانه و مامانم اهل يكي از شهرهاي جنوب غرب.
تا دوران دبيرستان، هيچ نكتۀ قابل ذكري تو زندگيم نيست جز اينكه ميخواستم كلاس سوم ايتدايي رو جهشي بخونم كه نتونستم (كلا مدلم اينجوريه! اگه سر كلاس به درس گوش بدم، ياد ميگيرم ولي تو خونه هيچجوره حس درس خوندنم نمياد!)
سال دوم دبيرستان رفتم رشتۀ رياضي فيزيك. (از بچگي عاشق رياضي بودمو بيزار از فيزيك و مونده بودم اين عشق و نفرتو چجوري تو رشتۀ رياضي - فيزيك جمع كنم! البته آخرش عشق بر نفرت غلبه كردو فوقع ما وقع)
بعدش هم كه رشتۀ مهندسي مكانيك سيالات دانشگاه دولتي روزانۀ سمنان قبول شدم و رفتم سمنان. يه پنج شش سالي تو سمنان خوردم و خوابيدم تا آخرش ليسانس رو بهم دادن و رفتم تهران سركار.
چار، پنج ماهي تو يه شركت توليدي، پژوهشي كار ميكردم كه برا خدمت اعزام شدم به ۰۱ نزاجا (نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران). بعد از اون دو ماه كد خوردم ۰۲ و بعدش هم هفت ماه ۰۴ بيرجند خدمت كردم و با ارائۀ ۴ ماه كسري، خدمت تموم شد و برگشتم خونه و بيكار و بيعار نشستم ورِ دلِ نَنَم.
۳-منِ آسدجواد
از وقتي كه يادم مياد، منو "سدجواد" صدا ميكردن. مثلا دوران ابتدايي معلمامون، مديرمون، حتي مربي بهداشتمون بهم ميگفتن "سدجواد".
از دوم دبيرستان از اين "سيدجواد"، برا بعضيا "سيد"ش افتاد و برا بعضيا "جواد"ش؛ يعني يه عده "جواد" صدام ميكردن و يه عده "سيد" و البته يه عده هنوز "سدجواد".
خودم هم اسمم رو گذاشته بودم "سجحز". "سجح" حروف اول "سيد جواد حسيني" و "ز" حرف اول ... بگذريم.
چيزي از حضورم تو دانشگاه نميگذشت كه يه روز (دقيقا ۱۸ آبان ۸۵) امام خامنهاي اومد دانشگاهمون و گفت :
"در دوران مشروطيت و بعد از استقرار آن، روشنفكرهاي درجهي اول ما عقيدهشان اين شد كه اگر ايران بخواهد پيشرفت كند، بايد از فرق سرتا پا غربيِ كامل بشود! ... حكومت پهلوي آمد اين را برنامهريزي كرد تا با سرعت بيشتري اين كار انجام بگيرد ... مسئلهي كشف حجاب، مسئلهي تغيير لباس و مسئلهي حذف كردن نشانههاي ايرانيِ اسم: ميرزا، سيد، خان، آقا، دادن امتيازات فراوان در زمينههاي نفت و آوردن مستشارهاي خارجي ... از اين قبيل است."
اينطوري شد كه من هم دو تا "آقا" به دو طرف اسمم اضافه كردم و شدم "آقا سيد جواد آقا" يا همون "آسدجوادآقا"ي خودمون. كه به مرور زمان و از شدت تواضع، "آقا"ي دوم رو حذف كردم و شدم "آسدجواد".
۴- منِ معتاد
اگه از يه معتاد بپرسي چي شد كه معتاد شدي، ميگه "رفيق بد و جنس خوب". يه سري از همين عوامل هم باعث اعتياد من به سه تا چيز شد:
اول كتاب:
"من جوانان بسياري را ديده ام ... كه حتي مطالعه كتاب رمان را هم ميل ندارند! ... حالا نمي گوييم كتاب اجتماعي، سياسي، يا كتاب علمي، اين ناشي از چيست؟ ناشي از عدم اعتياد به كتاب است!"
امام خامنهاي
همين جا شهادت ميدم كه رفيق ناباب كمترين تأثيري تو اعتياد من به كتاب نداشت؛ بلكه ريشههاي اين اعتياد منو بايد تو دوران بچگيم جست:
"وقتي هروقت بابام ميخواست برام جايزه بخره، كتاب ميخريد؛ وقتي اسباب بازي بچگيم كتاب بود؛ وقتي عموم به عنوان سوغاتي برام كتاب مياورد؛ وقتي مركز پخش و توزيع بزرگي مثل كتابخانۀ آستان قدس رضوي كنار دستم بود" با اين شرايط، مگه ميشه معتاد نشد؟
پينوشت: يادمه چند سال پيش، يه شب خونۀ داييم بودم، چند وقتي ميشد كه كتاب مصرف نكرده بودم و بدنم به شدت درد ميكرد. ديگه نتونستم تحمل كنم. به دخترداييم (كه اون موقع 7 - 8 سالش بود) گفتم كتاب چي داري؟ اون هم حدود 60 - 70 تا كتاب كودكانه (مثل شنل قرمزي، پينوكيو و ..) اورد و يه نفس همشونو خوندم!
دوم: بيانات امام خامنهاي
يادش بخير! تو دانشگاه يه "آشيخ جعفر"ي داشتيم كه خودش بدجور معتاد بود و منو هم انداخت تو خط اين جور اعتيادا. كارم به جايي رسيد كه تو دانشگاه يه نشريه راه انداختم مخصوص چاپ بيانات ايشون.
الان هم اگه دو سه هفته ايشون سخنراني عمومي نداشته باشن، بدن درد ميگيرم ناجور! اوج حال من هم سفراي استاني ايشونه كه توش روزي يكي دو تا سخنراني عمومي دارن.
سوم: برنامه نويسي كامپيوتري:
وقتي جنس خوب باشه، رفيق بد هم كه نباشه، باز آدم معتاد ميشه و اين تنها دليل اعتياد من به برنامهنويسيه.
يادمه از بچگي عاشق حل مسائل رياضي بودم. شش ساله كه بودم، جدول ضرب جواب ميدادم. بعدش هم كه بحث مسائل استدلالي و اثباتي پيش اومد، كِيفم كامل شد.
تا اينكه سوم دبيرستان با كيوبيسيك آشنا شدم و نمونۀ بهينه شدۀ رياضيات رو تو برنامه نويسي ديدم. ... و اين آغاز اعتياد من به برنامه تويسي بود.
۵- منِ متحير
متحيرم آقا؛ چه كنم؟! چنان تو بيابون ضلالت سرگردونم كه حتي يك قدم هم نميتونم بردارم،نه نشانهاي از راه، نه راهنمايي و نه هيچ چيز ديگهاي كه بشه باهاش راهو پيدا كرد.
هر از چندي، آبي ديدم، به سمتش رفتم، سراب بود! سرابي كه منو دورتر كرد از راه! ديگه الان آب هم ببينم ميترسم سمتش برم كه نكنه سراب باشه و باز منو دورتر و راه رو گمتر كنه.
يا دليل المتحيرين و يا هادي المضلين
يا دليل من لا دليل له و يا هادي من استهداه ...