1391/3/27

قضيه سوم: پلاستيكي كه ماند در جيبم ...
ظهر، برا تو قطار، ناهارم ساندويچ كوكو سبزي‌اي بود كه تو پلاستيك فريزري گذاشته شده بود.
ساندويچ رو خوردم و خواستم پلاستيكشو بندازم تو سطل، ولي ناخودآگاه، مرتب تاش كردم و گذاشتمش تو جيب شلوارم. (معمولا همچين وقتايي اگه بخوام چيزي رو نگه دارم مي‌ذارمش تو كيفم نه تو جيبم؛ ولي اين دفعه چون كاملا ناخود‌آگاه بود، گذاشتمش تو جيبم)
معمولا وقتي شش، هفت ساعت تو قطار، تو مسير مشهد، تهران باشم، دچار حساسيت مي‌شم و دچار آبريزش بيني شديد؛ برا همين، معمولا هر وقت ميرم مسافرت، با خودم كلي دستمال كاغذي بر مي‌دارم. ...
بالاخره ساعت 12:30 شب رسيدم تهران. هماهنگ كرده بودم شب برم خونه اميرمحمد. تو راه‌آهن تهران، يه نگاه به وضعيت ظاهري خودم كردم؛ ديدم خيلي ضايعست با جيباي قلمبيده از زيادي دستمال كاغذي مچاله شدۀ مستعمل، برم خونه مردم؛ در نتيجه يه سطل آشغال پيدا كردم و با وسواس فراوون شروع كردم به تفكيك دستمالاي سالم و از كار افتاده! همين طور كه جيبامو دنبال دستمال مستعمل مي‌گشتم، پاكت فريزره اومد تو دستم، خواستم بندازمش تو سطل، اما دوباره يه حسي جلومو گرفت و دوباره گذاشتمش تو جيبم. (باز همون حسه نذاشت بذارمش تو كيف!)
...
معمولا وقتي يه غيرمشهدي مياد مشهد، يكي از بزرگ‌ترين آرزوهاش اينه كه دستشو برسونه به ضريح؛ همين حسو من دارم وقتي مي‌خوام برم ديدار رهبري! حالا درسته دستم به عباي ايشون نمي‌رسه ولي حداقل دوست دارم تا جايي كه مي‌شه خودمو نزديك‌تر كنم به ايشون. رو همين حساب تصميم داشتم صبح؛ با اولين سرويساي مترو، برم حرم امام.
نماز صبحمو كه خوندم، رختخوابمو جمع كردم و نشستم همون‌جا. طفلك اميرمحمد تازه رفته بود بخوابه، كه ديد من قصد خواب ندارم. بنده خدا مجبور شد بلند شه چاي بذاره، نون گرم كنه، صبحانه بياره و ... (اگه تو اون موقعيت از شدت وجدان درد مي‌مردم جا داشت ولي چه كنم كه پوستم خيلي كلفت‌تر از اين حرفاست!)
خلاصه؛ كيفمو هون‌جا تو خونه اميرمحمد گذاشتم و ساعت هفت از خونه زدم بيرون و تا ايستگاه مترو يه سواري گرفتم (راننده سواري، برا مسيري كه اميرمحمد گفته بود سيصد تومن مي‌شه، پونصد تومن گرفت! حالا هي از مسافركشاي مشهد بد مي‌گن.)
تو حرم امام، رفتم كه موبايلمو بدم امانتي كه بتونم برم داخل، ديدم مي‌گن "حتما بايد بذاريش تو پلاستيك" و بدون پلاستيك تحويل نمي‌گرفتن. دور و برو نگاه كردم، ديدم ملت دارن در به در دنبال پلاستيك مي‌گردن... اينجا بود كه فهميدم چرا اون پاكت فريزرو نمي‌تونستم بندازمش تو سطل...

نتيجه اخلاقي:

مسافركش بي‌انصاف همه‌جا پيدا مي‌شه؛ بيخودي گناه مشهديا رو نشوريد!!


در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 434125
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X