داشتم "نورالدين" ميخوندم كه به اين قسمتش رسيدم، از صفحه ۲۹۸:
"چنان خسته بودم كه اصلا فكرش را هم نميكردم بتوانم سر پا بايستم، چه برسد به اينكه راهي عمليات شوم. سرم را زمين گذاشتم و نميدانم كي خوابم برد.
وقتي بيدارم كردند، منگ بودم ... از سنگر بيرون زدم ... وسايلمان را آماده كرده و راه افتاديم ... از حال ديگران خبر نداشتيم اما كساني كه ميديدم اغلب همان نيروهايي بودند كه از شب اول عمليات در صحنههاي مختلف جنگيده بودند. حال خودم هم تماشايي بود. از زور خستگي و بيخوابي، سنگيني باري كه به همراه داشتم چند برابر شده بود. ذهنم درست كار نميكرد. فقط ميدانستم با همين ستون پيش خواهم رفت. ... علي تجلايي گفت: "امام با بيسيم به كليهي قرارگاه پيام دادند بايد جلو برويد و به هر نحوي شده آنجا را بگيريد." اين جمله، انگار با هر كلمهاش نيروي تازهاي در جان من ريخت. حالا ديگر نه احساس خستگي ميكردم و نه حتي به اين فكر بودم كه دو سه شبانهروز است درست استراحت نكردهام. چنان شاداب و باروحيه از پل گذشتم انگار براي اولين بار است راهي عملياتم."
مشابه چنين چيزي رو (اين جور تأثير پذيرفتن از شنيدن يه پيام امام، يه جمله امام، يه خواست امام و حتي يه دعاي امام) رو تو خيلي از كتاباي از اين دست، خوندم. مثل "تپه جاويدي و راز اشلو"، مثل "تا خميني شهر"، مثل "در كمين گل سرخ" و مثل "پاوه"ي شهيد چمران ...
حالا وقتي اين حالات رو با حالات خودم (با اين همه ادعاي ولايي و "صاحب آرماني") مقايسه ميكنم، فقط به يه نتيجه ميرسم:
كلا ول معطلم