1391/6/27

يادمه قديم‌ترها، يه كليپ ديده بودم كه ظاهرا تبليغ يه‌جور شربت بود. تو اين كليپ، يه شخصيتي بود كه انواع بلاها سرش مي‌اومد ولي نمي‌مرد، با دوچرخه رفت زير كاميون، از رو كوه پرت شد پايين، يه تخته سنگ از كوه جدا شد و افتاد روش و اتفاقايي از اين دست؛ ولي از همشون جون سالم به در مي‌برد؛ آخر سر معلوم شد جناب عزرائيل (نعوذ بالله) چنان مشغول نوشيدن شربته كه از قبض روح اون بنده خدا غافل شده!

كتاب "نورالدين پسر ايران" در طول مطالعه‌اش، بارها و بارها منو ياد اون كليپ انداخت.

نورالدين پسر ايران


تو طول كتاب، كم نبود مطالبي از اين دست كه "داشتيم با صف مي‌رفتيم، يادم افتاد فلان چيزو جا گذاشتم، از صف خارج شدم، يه گلوله درست خورد همون‌جايي كه چند لحظه پيش بودم" يا "مي‌خواستيم سوار ماشين شيم، جا نشدم، ماشين چند متر كه رفت، با يه گلوله منفجر شد" و مواردي از اين دست. اون هم برا كسي كه يك‌سره و قدم به قدم با مجروحيتاي شديد و بسيار شديد مواجه مي‌شه.

و همه اين‌ها اين سوال رو در من بوجود اورد كه چي مي‌شه كه شهادت اين‌چنين فرار مي‌كنه؟
درسته كه يه عده هستن كه مصلحت خدا ايجاب مي‌كنه كه برا مسئوليت‌هاي آينده زنده بمونن، ولي به نظر نمي‌رسه نورالدين از اون دسته باشه. بعيد هم به نظر مي‌رسه كه شرارت‌هاي نورالدين، مانع شهادتش شده باشه. پس تنها يه احتمال ميمونه (كه چون مشابهشو تو يه كتاب ديگه هم خونده بودم و باعث شده بود شهادت يك رزمنده، به اسارت تبديل بشه، به نظر، دليل قوي‌اي مياد) و اون، وجود وابستگي به دنيا، فرزند، خانواده و اين جور چيزاست كه خود نورالدين بهش اشاره مي‌كنه:
(مطلب، مربوط به موقعيه كه امير خواب مي‌بينه نورالدين شهيد مي‌شه و خوابش رو برا نورالدين تعريف مي‌كنه)

"عجيب بود كه در آن بحبوحه ياد مشكلاتم افتاده بودم. خدا وقت جنگ مشكلات خانوادگي هيچ رزمنده‌اي را يادش نياورد! اين يادآوري آدم را بدجوري نگه مي‌دارد، شيطان وارد عمل مي‌شود و آدم را قفل مي‌كند! حرف‌هاي امير را از يك‌طرف مي‌شنيدم و از طرف ديگر ياد خانواده‌ام مي‌افتادم و دست آخر مي‌گفتم حالا بذار ببينيم چي پيش مياد؟:"


كلا كتاب "نورالدين" حرف واسه گفتن و يادداشت واسه نوشتن زياد داره. دو نمونش رو قبل‌تر تو اينجا و اينجا نوشتم؛ و حوصله بيشترنويسي هم ندارم؛ بجز مطلب زير كه نمي‌تونم ننوشته ازش بگذرم:
به نظر من فصل "كربلاي بدر" بهترين فصل كتاب بود و نويسنده و راوي تا حد خيلي خوبي (كه تو كتاب ديگه‌اي نديده بودم) شور و شوق شب عمليات رو بهم منتقل كردن ... همين.



در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 434107
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X