خداوندا گرسنهام اما احساس گشنگي نميكنم، شايد هم برعكس، احساس گرسنگي ميكنم اما گرسنه نيستم.
خدايا نميدانم آنچنان كه پيشتر ميانديشندم، چونان ساليان پيش، مرا در راهي انداختهاي كه خيرم در آن است، يا آنگونه كه جديدا به سرم زده، هدفت تنها دور كردن من از محيط خانه بوده؛ چرا كه خانه بايد خالي ميشد براي اهدافي ديگر!؟
خدايا چنان در اين زندگي سردرگمم و چنان متحيرم كه ديگر نه راست را ميشناسم و نه ناراست را ... نه درست را ميشناسم و نه نادرست را.
پيشتر چنان كمربندم را محكم بسته بودم و چنان عزمم را جزم كرده بودم براي گام نهادن در راهي كه درست ميانگاشتم كه حتي خود را حاضر كرده بودم كه در اين راه، سرها بريده بينم بيجرم و بيجنايت ... اما آن راه را چنان برايم دور از دسترس نماياندي كه حتي به درستي آن راه نيز مشكوك شدم.
يا دليلالمتحيرين؛ حال كودكي را دارم كه به گمان خود بسيار راه پيموده و ديگر تاب پيمودن باقي مسير را در خود نميبيند. هرچند غرور كودكانهام اجازه گريه را به من نميدهد، اما ديگر توان پيمودن قدمي را هم ندارم. در آغوشم گير و چونان پدري مهربان با گامهاي خود، مرا همراه خودت ببر ... كه ديگر نميتوانم ... در آغوشم بگير و بگذار سر بر شانهات به خواب روم و تنها هنگامي بيدار شوم كه به مقصد رسانده باشيام.
خدايا ... بغلم كن ...
از مناجاتهاي نيمه شب (!) يك "آسدجواد"
شنبه ۳۰ دي ساعت ده دقيقه به چهار بامداد