قضيه نهم: امشبي را ... در حرمت مهمانم ...
نزديك غروب بود؛ مونده بودم برا شب چكار كنم. از يه طرف شب عيد 13 رجب بود و روز پدر و ميدونستم تو همچين شبي، رفقاي متأهل يا خونه پدرشونن يا خونۀ پدر زنشون ؛ رفقاي مجرد هم، خواهر برادراي عروس و داماد شدشون ميان خونشون؛ و از طرف ديگه، به هر كي زنگ ميزدم، يه خانمي جواب ميداد كه "تماس با مشترك مورد نظر امكانپذير نميباشد".
مونده بودم چكار كنم؛ از روي ناچاري، يه نگاه انداختم سمت حرم امام كه "امشبي را در حرمت مهمانم"
و خطاب به امام گفتم "امام! شب عيده. اون هم عيد 13 رجب، بايد يه شام درست و حسابي بهم بدي، عيدي و شيريني هم كه جاي خود داره ..."
قضيه دهم: شب عيد است و ميدهند شكلات ...
نماز كه تموم شد، خادماي حرم، با سينيهاي پر شكلات، اومدن بين صفوف نماز و شروع كردن به پخش شكلات. به هركي هم ميرسيدن، يه مشت شكلات برميداشت.
تو دلم خطاب به امام گفتم: "امام دستت درد نكنه! معلومه امشب ميخواي حسابي تحويلم بگيري! فعلا از شكلات شروع كردي تا وقت شام بشه!"
خادم شكلات به دست، داشت به من ميرسيد كه چند نفر هجوم بردن به سمتش و شكلاتاش رو تموم كردن . هرچي صبر كردم، ديدم اصلا ادامۀ اون صف رو بيخيال شدن و رفتن سراغ صفاي بعدي. ناچار رفتم تو يه صف ديگه نشستم ولي باز همون ماجرا تكرار شد، باز هم جا عوض كردم ولي باز همون آش و همون كاسه!
آخر سر خودم بلند شدم كه برم سمتشون و ازشون شكلات بگيرم كه ييهو، همشون سينيهاي پرشكلات رو گرفتن و بردن و ديگه هم پيداشون نشد. ...
اينجا بود كه حدس زدم كه مهموني امام هم مثل مهموني خداست؛ سرشار از گرسنگي و تشنگي و خسنگي و ..."
نتيجۀ اخلاقي:
ندارد
ادامه داره ...
مطالب مرتبط: