اصلا تنها چيزي كه تو مسافرت ميتونه وقت خالي آدم رو پر كنه كتابه. خصوصا تو مسافرتاي ۸، ۹، ۱۰، ۱۵، ۲۰، ۳۰ ساعته با قطار.
كتاب "جشن پتو" (از مجموعه كتابهاي ايستگاه مطالعه) كه خوندنش رو از تو ايستگاه راهآهن شروع كرده بودم، اگرچه تو نيم ساعت اول حركت قطار تموم شد، اما چنان شيرين بود كه تا تموم شدنش نذاره بخوابم.
اگرچه سبك كتاب، همون سبك "رفاقت به سبك تانك" بود، و البته چند مطلب تو هر دو كتاب تكرار شده بود، اما -از نظر طنز قضيه- به نظر من، "جشن پتو" بهتر و جذابتر بود از "رفاقت به سبك تانك".
وقتي كتابي رو برا مطالعه انتخاب ميكنم، خصوصا كتابايي با رنگ و بوي سياسي، اصلا توقع ندارم بيطرفي توش رعايت شده باشه؛ چون به نظر من، بيطرفي نه لازمه و نه شدنيه. اما وقتي كتابي بيطرفي رو هيچجوره رعايت نكنه، ازش انتظار ندارم كه ادعاي بيطرفي كنه و از اون بدتر، انتظار ندارم كه نويسندش برا به كرسي نشوندن نظر خودش، از دايره انصاف خارج شه.
دقيقا چنين مشكلي رو با جلد اول كتاب "بيست و پنج سال در ايران چه گذشت" نوشته "داود علي بابايي" و نشريافته "اميد فردا" داشتم.
عليرغم اينكه پشت جلد كتاب نوشته شده بود:
اما كتاب بشدت نهضت آزادي گرايانه نوشته شده. اين موضوع رو در اولين نگاه ميشد از روي اسامي افراد فهميد: در اغلب مطالب غير نقل قولي كتاب، تمامي اسامي (جز امام خميني) بصورت نام خانوادگي بكار رفته بود جز افراد نهضت آزادي كه حتما اسامي با القاب دكتر و مهندس همراه بودند؛ و در نگاه دوم طرح جلد كتاب اين موضوع رو بيان ميكرد: اينكه رو جلد، چهره فقط چهار نفر كار شده: امام خميني، آيتالله طالقاني، مهندس بازرگان و ابراهيم يزدي، كه نقش سه نفر اول بعنوان رهبر انقلاب، رئيس شوراي انقلاب و رئيس دولت موقت،از تاريخ ۱۹ دي ۵۶ تا ۱۵ بهمن ۵۸ كاملا واضحه اما اين وسط، معلوم نيست ابراهيم يزدي، چرا رو جلد كار شده (درسته كه وزير خارجه وقت بوده، اما حداقل تو متن كتاب نقش خاصي نداره) اون هم در حالي كه داره از پشت سر، به متني كه امام داره ميخونه نگاه ميكنه.
ولي باز اين قابل تحملتر بود از بيانصافيهايي كه گاها تو كتاب مشاهده ميشد مثل اين متن كه مربوط به بيان تيتروار وقايع پيش از انتخابات رياست جمهوري اول هست:
* جلال الدين فارسي از دور مبارزات خارج شد.* نامه مدير كل ثبت احوال خراسان به نماينده امام در مشهد: پدر و مادر جلالالدين فارسي متولد هرات افغانستان هستند. جلالالدين فارسي در سال ۱۳۳۴ تابعيت ايران را قبول كرده است.* پيام حجتالاسلام سيد علي خامنه اي در دارالزهد مشهد: اگر فارسي انتخاب نشود، انقلاب براي تداوم خود تضميني ندارد.خب، ترتيب بيان اين وقايع معلومه كه چه حسي رو در خواننده القا ميكنه، اما وقتي به پاورقيهاش رجوع كردم ديدم دو تا خط اول مربوط به ۲۶ دي و سومي مربوط به ۲۳ دي هست. من به اين ميگم بيانصافي!
يه سري مسايل ديگه اي هم داره كه ترجيح ميدم بعد از مطالعه تمام ۱۱ جلد چاپ شده كتاب، بنويسمشون. مثلا بيتي كه نويسنده مقدمش رو باهاش شروع ميكنه:
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
با اين همه، كتاب مطالب خوب و جالب زيادي داشت كه گاها موجبات تفكر منو فراهم ميكرد! كه ممكنه به فراخور حالم، بعدا، بعضي قسمتاش رو تو همين وبلاگ بنويسم. مثل اينا:
يا مثل اين يكي:
قسمتي از پيام مهندس بازرگان به مناسبت تصويب قانون صنايع بزرگ: "اين بود محصول و فرزندي كه دولت زاييد. خيلي هم انقلابي بود. براي اينكه بچه بايد بعد از ۹ ماه به دنيا بيايد، اين را ما ۵ ماهه به دنيا آورديم ... بههرحال بچهاي است كه آمده و سزارين و بريدن ناف و ختنهاش را هم شوراي انقلاب كرده و ما تحويل شما و ملت و مملكت ميدهيم. انشاءالله كه عاقبت به خير باشد."در كل، اين، كه كتابي گزارشوار، تاريخ انقلاب رو بيان كنه، ايده جالبي بود كه اين سخن امام خامنه اي رو ياد من انداخت:
من يك وقت گفتم كه "اسفنديار" مثل اين بچه حزباللهيهاي امروز خودِ ماست! در فرهنگ شاهنامه يك حزباللهي غيورِ دينخواهِ مبارز وجود دارد. بله؛ اين كارها را شما بكنيد تا ديگران نكنند. شما كه نكرديد، ديگران ميكنند.
اسم "شازده احتجاب" رو زياد شنيده بودم، همچنين اسم "هوشنگ گلشيري" رو. به خاطر همين هم، وقتي فهميدم "شازده احتجاب" نوشتهي "هوشنگ گلشيريـ"ه،علاقهمند به خوندنش شدم.
تنها چيزي كه ميتونم راجع به كتاب بگم، اينه كه دو ساعت از ظهر جمعم رو حروم كرد، بس كه كتاب پوچي بود، به نظرم. همين.
بعد نوشت:
از اونجايي كه نويسنده كتاب طرفدار زياد داره، و از اونجايي كه بالاخره فضاي وبلاگ يك فضاي عمومي هست، سعي كردم نظرم رو به شدت تعديل كنم والا ...
بالاخره بعد از سالها، "سمفوني مردگان"، معروفترين كتاب "عباس معروفي" رو خوندم. پسرخالم هر وقت منو ميديد (هر يكي دو سال يكبار) بهم ميگفت سمفوني مردگان رو بخون، خيلي قشنگه؛ و چند سال بود تصميم داشتم بخونمش كه بالاخره خوندمش.
كتاب به شدت "سردو نمور" بود (البته نه به سردي "سال بلوا" ش ) از اسمش تا جلدش تا متنش تا نثرش و تا فضاش. البته با توجه به زمان و مكان واقعه (اردبيل، جنگ دوم جهاني) شايد اين سردي طبيعي باشه، چرا كه اون فضا، هجوم بيگانگان به مملكت، اشغال ايران توسط قواي متفقين، تبعيد رضاشاه و بلواي بيحساب و كتاب مملكت، و قحطي بزرگ مملكت خصوصا سمت شمال غربي ايران جايي براي گرمي باقي نميذاره.
روال داستان هم تا حدود زيادي شبيه "خانواده تيبو" بود: يك خانواده با يك پدر مقتدر كه ميخواد حرف، حرف خودش باشه با دو پسر يكي به شدت عقلگرا (عقل معاش) و ديگري به شدت عاطفي و البته سركش، مصادف شدن اين خانواده با يك جنگ جهاني، مرگ اون پدر با ابهت، ديوانه شدن يكي از پسرها و ... كاملا در "خانواده تيبو" به شكل ديگه و به ترتيب ديگهاي تكرار شده بود.
البته حدود هفت، هشت صفحه از "موومان دوم" كتاب رو كه ميخوندم، عجيب احساس كردم كه دارم "آتش بدون دود" نادر ابراهيمي رو ميخونم، با همون فضا، با همون لحن و با همون سبك تا جايي كه احساس كردم "آيدين اورخاني" يكي از افراد خانواده "اوجا" هاست. اما فقط هفت، هشت صفحه.
تو كتاب "عكس انتخاباتي با كت دكتر احمدينژاد" نوشتهي "محمدرضا سرشار" در مورد يه نفر اينجوري نوشته بود:
بسيار صريح بود. بهطوري كه اين صراحتش، گاهي آزارنده ميشد. در ميان صحبتش گاهي "من"، "من" زياد ميكرد. با تأكيد، مدعي بود: "من" گنجينهي اسرار انقلابم، "من" ... . ميگفت سه نوار از سخنرانيهاي امام - مربوط به زمان حضور در پاريس - منحصرا در اختيار اوست. "من" اسم آنها را زيرخاكي گذاشتهام. ...عينا همين حس رو نسبت به "سرشار" داشتم، بعد از خوندن اون كتاب ...
مستوره ايدون املا كند رب خود را ...
وقتي كتابي اسمش باشه "انجمن مخفي" و ناشرش هم "مركز اسناد انقلاب اسلامي" باشه، و رو جلدش هم يه صندلي سياه باشه كه دو تا پا از توش زده بيرون - و با اون رنگ جلدش - آدم رو با اولين نگاه به اين يقين ميرسونه كه كتاب، بلاشك، در مورد "فراموشخانهها"ست. حالا ميخواد نويسندش "احمد شاكري" باشه يا هركي ديگه و ميخواد موضوعش "داستان فارسي" باشه يا هرچي ديگه ... و اين يعني اينكه موضوع كتاب، از اون دست موضوعاتيه كه كمترين علاقهاي يه خوندنشون در خودم حس نميكنم ...
اما اين كه ناشر كتابي "مركز اسناد" باشه و روي جلدش هم نوشته باشه "رمان برگزيدهي" فلانجا و بهمانجا، و تو مقدمش هم نوشته باشه:
در حافظه تاريخي ما، داستان مشروطه، مشروطهي مشروعه، ريختن خون شيخ فضلالله نوري، با رأي دادگاه رسمي، تقابل دو انديشهي سياسي - اسلاميِ ناب و التقاطي را به وجود آورد و تجربهاي شد گرانسنگ براي آيندگان كه تا انديشهي خالص اسلامي محور قرار نگيرد، اين ره به جايي نخواهد رسيد ... بيان داستاني توانمند از آن حادثه، به فهم مفاهيم ذيل آن كمك بيشتري خواهد نمود كه اين كتاب داستان به همين قصد نگاشته شده است.در كنار علاقهي شديد من به شيخ فضلالله نوري و كتابهاي با موضوعيت شيخ شهيد و نيز بحران عدم دسترسي به كتاب، باعث ميشه تا قضيه، اندكي توفير كنه ... و اين شد كه تصميم گرفتم به خوندن اين كتاب.
نثر كتاب بسيار استوار، زيبا، جذاب و مناسب با شرايط تاريخي مختلف كتاب بود و به نظر من، بجز تكرار بيش از حد و در برخي موارد غير ضروري عبارت "كل راكبٍ مركب" (البته فقط و فقط به نظر من) مشكل ديگهاي نداشت.
اما مشكل بزرگ من با اين كتاب، تو مفهومي بود كه قرار بود كتاب انتقال بده. من كه بعد از خوندن ۴۵۵ صفحهي كتاب، نفهميدم حرف حساب كتاب چيه؛ حتي نفهميدم موضوع كلي كتاب چيه: تاريخ مشروطه؟ مشروطه مشروعه؟ شيخ فضلالله نوري؟ دعواي ظاهريون و باطنيون؟ انجمنهاي مخفي؟ فراموشخانهها؟ مقتل سيدالشهدا؟ سرگرداني و تحير؟ جدال شك و يقين؟ تاريخ سياسي اجتماعي اون زمان؟ آواز حداء؟ كل راكب مركوب؟ ... همشون؟ هيچ كدومشون؟ بعضياشون ؟ ...؟
من كه نفهميدم ... نفهميدمش ... هيچ نفهميدمش ... شايد، سر يك فرصت ديگه، يه بار ديگه، بشينم و مجدد بخونمش تا شايد بفهممش ...
مشكل بزرگ ديگه كتاب هم اسم كتابه كه ظاهرا بيربطترين اسم به موضوع كتاب انتخاب شده.
اما از اين حرفا گذشته، داستان بسيار خوشساخت بيان شده؛ عليالخصوص، سه، چهار فصل آخر كتاب و ظاهرا اوج كتاب هم صحنهي تعزيهي مدرسهي خان و صحبتهاي قدسي با جوهرچيه كه به شدت منو مبهوت هنر نويسندگي "شاكري" كرد.
و البته، قسمتهاي مربوط به تحير و سرگرداني بهاءالدين كمال هم، براي نويسندهي وبلاگ "متحير" خالي از لطف نبود.