1391/6/11

شنبه ۱۱ شهريور ساعت حدود شش عصر؛ شهر نجف:


صبح يكي از بچه‌ها كه جا مونده بود، از سبزوار، لب مرز، چند دقيقه قبل از خروج از مرز، خودشو رسوند؛ يكي ديگه از بچه‌ها كه با ما بود، مشكل گذرنامه پيش اومد براش، نزديك بود بمونه - البته پيش‌تر گفته بودم كه بعيده اربابان كرم تا لب مرز بكشونن و راه ندن داخل - و اين دوتا يعني، فقط بايد بطلبن تا بياي و اگه بطلبن حتما مياي!
حالا موندم؛ چي شده كه اميرالمؤمنين منو طلبيده كه الان نجفم؛ درسته از كرمشون بعيد از ذهن نيست همچين چيزي، ولي از من بعيده لياقت همچين لطفي. ...

السلام عليك يا ابتا، يا جداه، يا مولاي يا اميرالمؤمنين

1391/6/10

جمعه ۱۰ شهريور؛ نجف ۴۱۰كيلومتر:


هنوز باور نميكنم، ته دلم هنوز يه چيزي ميگه نكنه ... ولي اون چيزي كه من از مهر و رأفت ائمه فهميدم، ته دلو قرص ميكنه، كه حالا كه تا اينجا اوردن، بعيده جلوتر نبرن!
نميدونم دقيقا كجاي كارم ميلنگه كه عشق ديدار كربلا رو اونجوري كه بايد، ندارم؛ ولي در عوض شديدا آرزوي زيارت حرم شاه مردان، اسدالله الغالب، زين العباد، امام المتقبن مولا علي تو دلم غليان ميكنه. و الان تا نجف كمتر از يك شبانه روز راه مونده.
همچنين خيلي مايلم برم زيارت قبر سلمان منا اهل البيت و حذيفه بن يمان و هم ديدار طاق كسري؛ كه امروز مدير كاروان گفت مدائن هم تو برنامه سفر هست و ... فوقع ما وقع ...

از اين حرفا بگذريم، اين هم رزق امروزم، كه كاملا اتفاقي از صفحه ۶۰ "قيدارِ" "اميرخاني" نصيبم شد:

"- تو از آن‌هايي بودي كه دو گوسفند بيمه تريليت را نمي‌دادي به هيأت قيدار و مي‌گفتي توي ولايت خودتان، قرباني زمين مي‌زني...نكند پول دوتا گوسفند را هاپولي كرده باشي... مرد باش و بگو خون ِ "بيمه جون" را ريخته بودي يا نه؟
نعش چيزي نمي گويد.يك هو فرو مي ريزد و دوباره مي افتد زمين. زار مي زند و جيغ مي كشد.
- بهتر شد... بهتر شد... صافي خونم تعويض شد، نفسم چاق... اگر قرباني كشته بود، تو گاراژ شايد پاركابي ناصر، يا شاگرد هاشم، بچه‌اي، نوخاسته‌اي، پس‌خيزي، به كرم ارباب، بدبين مي‌شد... حالا همه مي‌فهمند بيمه جون، يعني چه! حالا همه مي‌فهمند كه حضرت ارباب و حضرت قمر كه هيچ، در بين هفتاد و دوتاشان، غلام ِ سياهشان هم قيدار را رو سياه نمي‌كند جلو ِ خلق..."
1391/6/9

پنجشنبه ۹ شهريور ۹۱
رسمه تو سفر كربلا و مكه، مسافر، زنگ مي‌زنه از آشناهاش حلاليت مي‌گيره و اين يعني "شايد از اين سفر زنده برنگردم" و اين يعني چيزي كه اين روزا بشدت بهش نيازمنديم يعني "ياد مرگ" و نزديك دونستن مرگ.
(و اين روزا ياد مرگ، برا من همراهه با ياد اين جمله از "آلني اوجاي اينچه‌بروني" كه مردِ مرد كسيه كه حاضر بشه داغ عزيزانشو تحمل كنه ولي راضي نشه عزيزش مصيبت كمرشكن از دست دادن عريرششو دچار شه.)
نزديك دونستن مرگ بايد همراه باشه با وصيت‌نامه نويسي، (كاري كه چندين بار قصدشو كردم و هيچ وقت نتونستم انجامش بدم، نه از ترس اينكه مرگمو نزديك كنه، بلكه از تنبلي و ...)
... ولش كن ... تازه مي‌خواستم حرف اصليمو بزنمولي ... فعلا خسته شدم از نوشتن.

1391/6/8

چهارشنبه ۸ شهريور ۹۱؛ زيارت وداع حضرت علي بن موسي الرضا:


"اللهم لا تجعله اخر العهد مني لزيارت وليك و حجتك الرضا..."
امام رضا! آقاجون! سيدي! مولا! ... ما رسممونه وقتي يكي از آشناهامون مي‌خواد بره پيش يكي از اقواممون، يا كار يكي از آشناهامون به يكي از اقواممون ميفته، زنگ مي‌زنيم به اون قوممون و سفارش اون آشنامونو مي‌كنيم.
آقاجون! دارم ميرم پيش اجداد بزرگوارتون؛ سفارشمو بهشون بكن. هيچي كه نباشه، ۲۷ ساله با هم همشهري‌ايم. خصوصا جد بزرگتون اميرالمؤمنين كه كار ويژه باهاش دارم. آقاجون! به حضرت علي بگيد اونجا هواي منو داشته باشه، به دردم برسه ...

در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 416612
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X