۱- "آتميش اوجا" مُرد ... زماني كه هنوز جسد "آقاويلر" رو زمين بود ... مثل پدربزرگش "گالان اوجا" كنار "چاه گالان"، پياده از اسب، دلو آب در دست، لبتشنه، از پشت، با سه گلوله از سه تفنگِ سه نفر ... "و هرگز، هيچكس يك دوبيتي هم براي او نساخت" ...
۲- چقدر مرگِ "آتميش اوجا"يِ جلدِ سومِ "آتش بدون دود"، منو ياد مرگِ "ژاك تيبو"يِ جلدِ سومِ "خانوادۀ تيبو" ميندازه! اونجا هم بعد از مرگ "ژاك" سررسيد رو باز كردم و اول صفحه نوشتم: "ژاك مُرد ..." ؛ با حسي كاملا مشابه.
۳-
اين "آلني اوجا" بر فراز "قره تپه" تو صفحه ۲۱۳ جلد سوم "اتش بدون دود"ِ "نادر ابراهيمي"، چقدر شبيه "روحالله" ديدار دومِ "سه ديدار"ِ "نادر ابراهيمي"ـه تو "دره گل زرد".... اصلا انگار جفتشون يكين ... يا شايد ...
۴- خيلي وقت بود كتابي اونقدر جذبم نكرده بود كه مجبورم كنه يك نفس بخونمش، شايد آخريش، جلد چهارم رمان "هري پاتر" بود، اون هم چند سال پيش، دوران جواني؛ ... و امشب جلد سومِ 430 صفحهايِ "آتش بدون دود" نوشتۀ "نادر ابراهيمي" انتشارات "روزبهان" (كه شانس اوردم هفت جلديه و در آن واحد نميتونم به بيشتر از يك يا دو جلدش دسترسي داشته باشم، و الا احتمالا از اواسط جلد اول تا ته جلد هفتم رو مجبور ميشدم يك نفسه بخونم ...)
تا حالا نديدم كسي ابن مشغله "نادر ابراهيمي" رو بخونه و مصمم به خوندن "ابوالمشاغل"ش نشه. طبيعتا منم از اين قضيه مستثنا نبودم.
خود ابراهيمي تو شروع كتابش در مورد ابن مشغله و ابوالمشاغل مينويسه:
و البته به نظر من، همين پدر بودن در اينجا، بزرگترين اشكال كتابه!
چند وقت پيشتر، تو همين وبلاگ نوشته بودم كه با خوندم پنجاه صفحه اول "ابوالمشاغل" چنان به شوق اومدم كه ... الخ. ولي حيف كه اين حس فقط تا صفحات هفتاد، هشتاد همراهم بود و كمكم فروكش ميكرد و حتي بعضي جاهاش، به جايي ميرسيد كه تصميم ميگرفتم عطاي ادامشو به لقاش ببخشم و كتابو ببرم به كتابخونه تحويل بدم و تمام. هر چند مقاومت كردم و تا تهش خوندم!
تو يادداشتم درباره ابن مشغله نوشته بودم كه با شخصيت ابن مشغله همذاتپنداري ميكردم. و اينجا ميخوام ادامه بدم كه يك "متحير" تنها ميتونه با ابنمشغلۀ فرزندي همذاتپنداري كنه كه متحيرگونه از راهي به راهي ميره و دائم با خودش "كله ونگـ"ـه (اين هم از اون اصطلاحات ناب خراسانيه، دقيقا مثل كلهپا و دلنگون) نه با ابوالمشاغلِ پدر كه "عاقله مرد"ي شده و "بالغه مرد"ي و اگرچه هنوز هم از شغلي به شغلي ميره، اما راه رو پيدا كرده و از تحير ابن مشغلهاي درش خبري نيست.
مشكل ديگه ابوالمشاغل اينه كه پدر شده و همونطور كه تو صفحه دويست كتاب نوشته،پدرگونه عقيده داره كه تو كتاب "چيزي را بايد گفت كه كسي را به كار آيد" و اين خصلت پدران، سخت با مذاق فرزندان جور در مياد.
اما از اين حرفا گذشته، نكات و مطالب جالب، فراوون تو كتاب يافت ميشه. مثل اين مطلب از صفحه ۱۲۷ كتاب:
يا اين مطلب از صفحه ۶۴ كتاب كه با توجه به نوشته شدنش در تاريخي قبل از سال ۶۵ و از باب "خشت اول چون نهد معمار كج / تا ثريا ميرود ديوار كج" برام جالب بود:
"بد نيست، در اين كنج خلوت و تنهايي، دور از چشم مخالفان علم و دانش و فرهنگ و تخصص اقرار كنيم كه توسعهدهندگان فساد و فحشا در سراسر جهان، هميشه، تحصيلكردهها بودهاند و هستند، نه روستاييان بيسواد و كارگران كمسواد.تو كتاب كلي بازي با كلمات ديده ميشد كه شديدا منو ياد بازي با كلمات كتاباي اميرخاني مينداخت. مثل اين پاورقي صفحه ۱۵۸ كه البته هيچ ارتباطي با كليت (و حتي جزئيت) مطالب كتاب نداره:
بعضي كتابا هستن كه وقتي ميخونمشون، چنان به شعف ميام، چنان لبريز از انرژي ميشم يا چنان به شوق ميام كه دوست دارم پا شم راه بيفتم تو كوچه و خيابون و فرياد بزنم: "آي مردم! حيف نيست چنين كتابي باشه و اونو نخونده باشيد؟"
امشب، دقيقا همين حسو داشتم بعد از خوندن پنجاه صفحه اول كتاب "ابوالمشاغل" نوشته "نادر ابراهيمي" نشر يافته "روزبهان"
تو اتوبوس كنار مجتبي نشسته بودم و بحثمون كشيده شد به كتاب و اختلاف ديدگاهمون راجع به كتاب و اين كه من عاشق كتابروضههاي "سيد مهدي شجاعي" بودم و اون بيزار از اونا و اينكه اون علاقهمند كتب فلسفي بود و من گريزان از اونها ... كه صحبت از "نادر ابراهيمي" پيش اومد و "سه ديدار"ش و "مردي در تبعيد ابدي" و ... كه مجتبي از "ابن مشغله" ابراهيمي (نشريافتۀ "روزبهان") صحبت كرد و اينكه كتاب خوبيه و از اين جور حرفا.
من هم كه منتظرم كه يه كتاب بهم معرفي بشه و سريع بخونمش...
وقتي تو صفحه ۱۸ش مطلب زير رو خوندم، جذب كتاب شدم و حس كردم كتاب حرفي براي گفتن داره:
"مرد به طفل گفت «اگر از يك تا صد بشماري يك تومان ميدهم» طفل با اشتياق شروع كرد به شمردن. شايد پول براي او مهم نبود و فقط دلش ميخواست آن مرد بداند كه او شمردن را ميداند. شمرد و شمرد تا رسيد به عددِ «سي». به جاي «سي» گفت: «بيستوده» و ادامه داد: «بيست و يازده، بيست و دوازده، بيست و ...» مرد به آرامي گفت: «اين طور درست نيست. سي، چهل، پنجاه... اما اگر حالا نميتواني يكجا تا صد بشمري، پنج دفعه از يك تا بيست بشمر، همان صد ميشود. ...
اگر رسيدن به «صد« هدف ماست و سخن گفتن از «صد» قصد ما، و به دليل مجموع شرايط كمداشتها و ناتوانيها نميتوانيم مستقيماً تا صد بشمريم، چرا پنج بار از يك تا بيست نشمريم؟ شرط اصلي و ثابت ما فقط بايد اين باشد كه به هيچ دليلي از «صد» چشم نپوشيم و كوتاه نياييم."
و اين مطلب منو مطمئن كرد:
"راستي چرا هيچ مريضي حق ندارد به پزشك بگويد: «نسخهاي كه دادي مرا خوب نكرد. پولم را پس بده!» يا «نسخهات حال مرا فقط كمي بهتر كرد بنابراين نصف پولم را پس بده!» ... طبابت در اين مملكت يكي از حيرتانگيزترين پديدههاي تاريخ بشر است. ميپرسد: «شغل ايشان چيست؟» جواب ميدهد: «دكتر است، دكتر.» مي گويد: «خوب ... پس الحمدلله ... درآمد خيلي خوبي دارد ...»"
و اين مطلبيه كه اين روزا تو خودم به شدت باهاش سر و كله ميزنم.
و اين مطلب كه:
"حال را ميشود با درد گذراند، اما تصور دردآلود بودن آينده و دوام بدون دگرگوني «حال»، انسان را از پا درميآورد."
همينجور داشت ازش خوشترم ميومد، همينجور داشتم با شخص اول كتاب، همذاتپنداري ميكردم و خودم رو شبيهتر از هركس ديگهاي به او احساس ميكردم (خصوصا اون قسمتي كه در مورد "كله شقي" صحبت ميكنه كه : "آدم كلهشق، در بعضي از شرايط خاص اجتماعي، از صد در كه وارد ميشود، از نود در با تيپا بيرونش مياندازند؛ اما او درعينحال كه عصباني و ناراحت است، يك جور رضايت عميقتري در وجودش حس ميكند.") كه ييهو ياد مقدمه كتاب افتادم كه:
"دوست من! احتمالا به دليل شباهتهايي كه ميان خود و شخصيت اين كتاب يافتي چنان به شوق آمدي كه ..." و اين جمله، شد آب سردي بر آتش اشتياق درونم و چنان زد تو برجكم كه باعث شد ادامۀ كتاب رو تا تهش چنان بخونم كه گويي "ابن مشغله" روايت (ولو بسيار جذاب) زندگي مردي در كرۀ مريخ و با شرايط كاملا خياليه و كوچكترين شباهتي بين من و اون نميشه پيدا كرد.
در كل كتاب خوبي بود. احتمالا در آينده، كتابهاي ديگهاي هم از "نادر ابراهيمي" بخونم
بعد نوشت:
بعدتر كه با دوستان صحبت ميكردم و به درددلهاي اونا گوش ميدادم، به اين نتيجه رسيدم كه اين طرز زندگي، چقدر دغدغه بچههاي مذهبي اين روزا شده با اين تفاوت كه تجربيات منتشر شده اين افراد، گرد يأس رو پاشيده رو سرشون ...