1392/12/26


بعضي اوقات، مي‌خوام يه چيزي بنويسم، كلي به خودم زحمت ميدم ... بعد مي‌بينم، بهترش رو قبل‌ترها يكي گفته، يا نوشته ....


يكي را از علما پرسيدند كه يكي با ماه‌روييست در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب ... هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري ازو به سلامت بماند؟
گفت اگر از مه‌رويان به سلامت بماند از بدگويان نماند.
شايد پس كار خويشتن بنشستن
ليكن نتوان زبان مردم بستن


گلستان سعدي - باب پنجم - حكايت دوازدهم
1392/9/2


چند دقيقه وقت خالي، بين حاضر شدن در مسجد و شروع نماز؛ و يك كتابخانۀ پر كتاب؛ و نگاهي سرسري به كتاب­‌ها؛ و كتاب "ارميا" ي افتاده در يك گوشۀ يكي از قفسه‌ها؛ و يك حس خاص؛ و تورق چندبارۀ كتاب؛ و دوباره مشغول شدن به خواندنش؛ و صفحۀ اول كتاب؛ و:

الله اكبر. بسم الله الرحمن الرحيم ...
چشمان مصطفا، ارميا را بر خطوط كتاب ترجيح دادند، اما چشم­‌هايش مثل هميشه از نخستين درِ نماز ارميا جلوتر نرفتند، يعني نمي توانستند. چگونه به آن چشمان نيم­‌باز مشكيِ مشكي مي توانستي چشم بدوزي، زماني كه تو را نگاه نمي­‌كند و افق ديدش جايي ماوراي تو و سنگر است؟ چگونه چادر گل­‌منگلي نگاهت را بر سجدۀ ساده­‌اش پهن مي­‌كردي، زماني كه شانه­‌هاي ارميا در سجدۀ بي­‌صدا مي لرزيد؟ مصطفي كتاب را بست، عينكش را در آورد و آن را با دستمالي كه در ميان لباس­‌هاي خاكي­‌اش به طرز عجيبي تميز مانده بود، پاك كرد. يكي از شيشه هاي عينك لق شده بود. آرام گفت:
- موجي شده.
بعد باز هم بي اختيار نگاهي ارميا را و نمازش را به عينك ترجيح داد؛ يعني هميشه همين طور بود. هنگامي كه مصطفا در دوره آموزشي كنار ارميا مي­‌نشست، گوش­‌هايش صداي ارميا را به صداي استادان ترجيح مي­‌داد. دستانش موقع دست دادن و لب­‌هايش موقع بوسيدن – با شرمي بي­‌معني – ارميا را ترجيح مي­‌دادند. بي­‌اختيار نگاهش ارميا را و نمازش را ترجيح داد. ...؛

 

و اين حس، يعني يك حس بارها تجربه شده نسبت به چند نفر تاكنون؛ و حسي كاملا آشنا؛ و يادآور بسياري خاطرات گذشته؛ و البته حال؛ همراه با يادي لبريز از "احمدك"


1392/7/10


مي‌دونم خيليا با نظرم مخالفن اما همچنان معتقدم "ازبه" قشنگ‌ترين و جذاب‌ترين كتاب "رضا اميرخانيـ"ـه (البته شايد بعد از "ناصر ارمنيـ"ـش)


ازبه - رضا اميرخاتي


بعد از نماز ظهر و عصر، فرصتي دست داد تا براي بار سوم اين كتاب رو بخونم و باز با اون برم فضا ... و جالب اين كه اين بار هم نتونستم نصفه‌كاره كتاب رو تموم كنم و كتاب، مجبورم كرد تا يك‌نفس بخونمش!


1392/6/8

 

بارها شده كه مي‌خواستم كتاباي "جلال آل احمد" رو بخونم اما هيچ‌وقت نمي‏شد.

اگه اشتباه نكنم، تا حالا فقط "نون و القلمـ"ش رو خونده بودم و دو يا سه داستان از "پنج داستانـ"ش؛ و البته، بارها، به فراخور شرايط سني و اجتماعي، بخش‌هايي از "مدير مدرسه" رو هم خونده بودم ...

 

مدير مدرسه

 

نيم ساعت بيكاري تو ايستگاه راه‌آهن، و كتاباي صرفا جهت مطالعه ايستگاه راه‌آهن و كتاب "مدير مدرسه" به عنوان تنها كتاب قابل توجه اون، من رو وادار كرد تا بالاخره اين كتاب رو هم بخونم ... هرچند، با توجه به حجم ظاهرا اندك كتاب و سير گاها غيرطبيعي كتاب و اونچه از گذشته به يادم مونده، به نظر مي‌رسيد بخش‌هايي از كتاب ، ولو در حد چند جمله، دچار مميزي شده بود.


از كل متن كتاب هم، اين قسمتش، بيشتر از بقيش جالب بود برام:

"... و چه وحشتي! مي‌ديدم كه اين مردان آينده، در اين كلاس‌ها و امتحان‌ها آن‌قدر خواهند ترسيد و مغزها و اعصابشان را آن‌قدر به وحشت خواهند انداخت كه وقتي ديپلمه بشوند يا ليسانسه، اصلا آدم نوع جديدي خواهند شد. آدمي انباشته از وحشت! انباني از ترس و دلهره. آدم وقتي معلم است، متوجه اين چيزها نيست. چون طرف مخاصم است. بايد مدير بود، يعني كنار گود ايستاد و به اين صف‌بندي هر روزه و هر ماهه‌ي معلم و شاگرد چشم دوخت تا دريافت كه يك ورقه‌ي ديپلم يا ليسانس يعني چه! يعني تصديق به اين كه صاحب اين ورقه دوازده سال يا پانزده سال تمام و سالي چهار بار يا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محركش ترس است و ترس است و ترس!
به اين ترتيب، يك روز بيشتر دوام نياوردم. چون ديدم نمي‌توانم قلب بچگانه‌اي داشته باشم تا با آن ترس و وحشت بچه‌ها را درك كنم و هم‌دردي نشان بدهم. ده سال معلمي و نمره‌هاي هفت و ده و يازده دادن، قلبم را سنگ كرده بود. ..."


1392/3/11


اول اينكه: بعد از گذشت بيشتر از دو ماه از سال جديد، تونستم بالاخره يه كتاب بخونم؛ كه انصافا يه ركورد محسوب مي‌شه برام.


دوم اينكه: چند سال پيش، وقتي "نه آبي نه خاكي" رو خوندم، چنان باهاش حال كردم كه گفتني نيست. اصلا خط به خط كتاب منو باخودش مي‌برد فضا ... هرچند بعدترها، وقتي احساس كردم كه كتاب، خاطرات واقعي يك شهيد نيست و صرفا ساخته ذهن نويسنده‌ش هست، كلي نظرم راجع بهش افت كرد، اما همواره به عنوان يك كتاب خوب، يه گوشه از ذهنم، داشتمش.

اين بود تا اينكه كتاب "مأمور" اومد دستم و خوندمش و كتاب رو بشدت ضددين و ضداخلاق و چرند تشخيص دادم... بعد كه فهميدم نويسنده "مأمور" همون نويسنده "نه آبي نه خاكي"يعني "علي مؤذني" هست ، ديدم هم تا حد زيادي نسبت به "نه آبي نه خاكي" عوض شد.

از اون موقع مونده بودم تو دو راهي خوندن يا نخوندن ساير آثار "علي مؤذني" تا اينكه بطور اتفاقي، "خورشيد از سمت غروبـ"ـش رسيد دستم و خوندمش و انصافا بدم نيومد.

خورشيد از سمت غروب علي مؤذني انتشارات نيستان


كتاب در قالب نمايشنامه و در چهار پرده تاريخي بيان شده بود:

اول داستان رقابت قابيل و حضرت هابيل و حسادت قابيل به حضرت هابيل كه نهايتا منجر به شهادتش ميشه. دوم داستان بلقيس و حضرت سليمان. سوم داستان حضرت يونس و چهارم ماجراي جناب نرجس خاتون كه منجر به ازدواجش با امام عسكري مي‌شه.


كتاب، فارغ از فضاي روايي و نثر و شخصيت‌پردازي و اين‌جور مسايل كه تخصص چنداني توشون ندارم و البته چندان هم برام مهم نيست، از نظر تاريخي حاوي اطلاعات باارزشي برام بود خصوصا در ماجراي حضرت يونس كه هميشه برام سؤال بود و هيچ‌وقت هم پيش نيومده بود كه برم دنبالش.


 

در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 415963
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X