اول اينكه ايام ولادت امام رئوفه و فضاي وبلاگ، ناخودآگاه، امام رئوفي ميشه
دوم اينكه اين چند روزه كه برا كاراي پاياننامه و ... اومده بودم دانشگاه، هيچ وسيلهاي نداشتم كه باهاش چاي درست كنم، از طرفي زورم مياومد بابت يه ليوان چاي، هر سري ۴۰۰ تومن پول بيزبون رو بريزم تو جيب چاي فروشا. در نتيجه سه چهار روزي خمار يه ليوان چاي بودم تا اينكه امروز فهميدم كه اي دل غافل، اين چند روزه، بخاطر ثبتنام ورودي جديدا يه فلاكس (يا به قول خارجيا فلاسك) چاي گذاشتن يه جايي پشت درختا و اين حسرت بزرگ به دلم موند كه چرا اين چند روزه از اين نعمت عظيمِ در دسترس استفاده نكردم.
و سوم اينكه ميگن در مثل مناقشه نيست. ميدونم چند وقت ديگه يه همچين حسرتي (البته خيلي عظيمتر و غيرقابل مقايسه با اون حسرت) به دلم خواهد موند كه چرا نعمت و موهبت بسيار بسيار عظيم همسايگي با امام رئوف در اختيارم بوده و من ازش بيبهره موندم.