ديروز،بعد از گذشت ده پونزده سال، مجددا فيلم "سفر جادويي" رو از تلويزيون ديدم. فيلمي كه "اكبر عبدي" به جرم آزار فرزندش، به دوره نوجوونيش برميگرده و الخ ...
تو دوران كودكي و نوجوونيم، دو سه باري اين فيلم رو ديده بودم و هر سري از ديدنش لذت بردم.
اما اين سري، ناخودآگاه، حين تماشاي فيلم، ذهنم ميرفت سراغ سوالاتي مثل اينكه وقتي اكبر عبدي برميگرده به سنين نوجوونيش، خود اكبر عبدي نوجوون واقعي اون زمون، كجا ميره، و سوالايي از اين جنس!
بعد ناخودآگاه ياد كتاب "شازده كوچولو" افتادم و بحثي كه راجع به آدم بزرگا و بچهها مطرح كرده بود و اينكه آدم بزرگا خيلي از مسايل بديهي رو نميفهمن!
مثل اينكه جدي جدي "آدم بزرگ" شدم ...