1393/1/12

 

چهارگانه‌اي از يك سفر تفريحي نيم‌روزه به شوشتر- بخش دوم

رفته بوديم امام‌زاده‌اي عبدالله نام (پسر حسن بن حسين‌اصغر بن امام سجاد؛ كه اين حسين‌اصغر -ظاهرا- از اجداد ماست)؛ در كنارش ضريحي بود براي شخصي به‌نام بي‌بي گزيده؛ تو شرح حالش يه همچين چيزي نوشته بود:

مأموران حاكم، كه سر امام‌زاده عبداله را با خود حمل مي‌كردند، به خانۀ اين پيرزن وارد شدند؛ زن ديد از سر نوري بلند است و سر دارد با عده‌اي تكلم مي‌كند. دانست كه سر انسان بزرگيست. آن را به پسرش، ابراهيم هم نشان داد. ابراهيم به مادرش گفت بايد اين سر را دفن كنيم و براي اينكه مأموران نفهمند، سر مرا ببر و بجاي آن سر قرار بده ....

ابراهيم سربخش, امام‌زاده عبدالله, شوشتر

حالا، از اون موقع اين سؤال برام ايجاد شده كه آيا كار بي‌بي گزيده و پسرش (ابراهيم سربخش) كار درستي بوده يانه؟؟ نمي‌خوام نفي كنم فقط سؤال برام پيش اومده. حالا اگه سر امام بود، توجيه داشت يا اگر اون امام‌زاده زنده بود باز هم كار منطقي بود، اما فدا كردن جان خود براي دفن يك سر، كار درستيه يا نه (؟؟؟) نميدونم....

1393/1/12

چهارگانه‌اي از يك سفر تفريحي نيم‌روزه به شوشتر- بخش اول

عازم بوديم براي تفريحي نيم‌روزه؛ مادربزرگ، اما دوست داشت دوروبرش باشيم، تنهايي را خوش نداشت؛ از طرفي، نمي‌توانست با ما بيايد؛ پس، نفرينمان كرد: "يك باران شِلَقلَقي بگيردتان ..."؛ خنديديم و رفتيم....
پاركي را پيدا كرديم؛ فرش پهن كرديم، آتشي درست كرديم، غذا را گرم كرديم، سفرۀ ناهار را مهيا كرديم و خواستيم بخوريم، كه باران شروع شد، يك باران شلقلقي؛ گفتيم باران بهاريست، چند دقيقه مي‌بارد و بند مي‌آيد، رفتيم در پناه درختان، چند دقيقه‌اي تا باران بند بيايد، نيم ساعتي منتظر مانديم، باران همچنان شلقلقي بود؛
مجبور شديم بساط ناهار را به ماشين منتقل كنيم، در همان ماشين نشستيم و ناهار خورديم، با سختي فراوان؛ ناهار كه تمام شد اما، باران هم بند آمد ... گويي آمده بود فقط ما را  بيازارد ....


در مسير برگشت، نقل مي‌كرديم نفرين‌هاي مادربزرگ را؛ نفرين‌هاي جالب و سخت؛ مثل: "ورسا ننشيناد" يا "كوربا هيچ مميراد".


پي‌نوشت ۱: باران در دزفول، انواع مختلفي داره: نيف نيف، تيپ تيپ، دمب اسبي، تيپي گُلُپي، تيپي مشكي و ...؛ در اين ميان اما، شلقلقي (Shelaghlaghi) بارانيست شديد كه در عرض چند دقيقه در خيابان‌ها آب راه مي‌افتد...
پي‌نوشت ۲: "ورسا ننشيناد" يعني بايستد و ديگر نتواند بنشيند؛ و "كوربا هيچ مميراد" يعني كور شود اما هيچ‌وقت نميرد تا از اين كوري خلاص شود!

پي‌نوشت ۳: پس پاك و منزه است خدايي كه از آسمان باران فرستاد و باد را؛ و رحمت و عذابش را، هر دو، در آن قرار داد... (از جملات حكيمانۀ يك آسدجواد)


1393/1/1

بعضي وقتا، يه جمله، يه عبارت، يه نامه، يه پيام، يه ايميل ... كه شايد به نظر هيچ چيز خاصي توش نداشته باشه، چنان حس خوب و لذت‌بخش يا آرام‌بخش يا شادي‌بخشي با خودش به همراه مياره كه آدم مي‌مونه اين همه احساس رو تو كجاي خودش جا داده!

مثل همين پيامكي كه چند دقيقه پيش رسيد دستم: "سلام ... چيزي نيست ... فقط يهو دلم تنگ شد ..." همين!

در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 433998
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X