"جوان بدون گناه نميشود، آتش بدون دود"
يك ضربالمثل قديمي تركمني
شايد اگه تا الان ازم ميخواستن بهترين داستاننويس ايران رو اسم ببرم، لازم ميبود كلي فكر كنم و كلي مقايسه كنم بين "اميرخاني" و "شجاعي" و "آل احمد" و چند نفر ديگه، و آخرش هم شايد نميتونستم رو هيچكدومشون انگشت بذارم.
ولي الان شايد نتونم "بهترين داستان" نويس رو نام ببرم اما بهترين "داستان نويس" رو بيشك "نادر ابراهيمي" خواهم دونست؛ و البته "بهترين داستاني كه تا الان خوندهام" نويس رو هم "نادر ابراهيمي" خواهم دونست بهخاطر رمان هفت جلدي "آتش بدون دود".
به نظرم قبلتر، جايي نوشته بودم كه كتاب خوب كتابيه كه چنان جذاب باشه كه خوانندش، نتونه اونو زمين بذاره و مجبور شه يه نفس تا ته كتاب رو بخونه؛ و كتاب بهتر كتابيه كه خواننده نتونه اونو يه نفس بخونه و مجبور شه، هرچند صفحه، كتابو ببنده و در تفكراتش غوطهور شه.
اما "آتش بدون دود" "ابراهيمي" از هر دوي اينها مستثنا بود. نه ميشد اونو يك نفس خوند كه صفحه صفحه كتاب نياز به تفكر داشت و نه ميشد كتابو بست و به تفكر پرداخت كه كتاب بسيار جذاب بود و رها نكردني! و چقدر ابراهيمي سر همين قضيه بدوبيراه شنيد از من!
كلي حرف دارم راجع به "آتش بدون دود" اعم از اينكه بگم سياسيترين، اجتماعيترين، فلسفيترين، جذابترين (و كلي "ترين" ديگه) رماني بود كه تا حالا خونده بودم و يا سخناني مثل اين كه ابراهيمي چنان من رو عاشق شخصيتهاي رمانش كرده بود كه حتي از مرگ "ياشا شيرمحمدي" كافر و "آشولي آيدين" و "سولماز اوچي" برادركش و "يارمحمد نقشينهبند" متأثر ميشدم؛ چه برسه به شخصيتهايي مثل "گالان اوجا"ي ايرييوغوزي و "آتميش اوجا"ي اينچهبروني و ديگه چه برسه به "قليچ بلغاي" و "آمان جان" و "آلني اوجا" و ديگران.
حرف برا گفتن فراوونه اما ميترسم هر جملهاي كه مطرح كنم، تنها خشي باشه بر چهره صاف و آيينهوار "آتش بدون دود".
راستش، بيشتر از اينكه اسم كتاب يا ناشرش يا حتي متنش منو جذب كنه، طرح جلدش منو جذب خودش كرد و منو واداشت كه كتاب"شاه بي شين" نوشته "محمد كاظم مزيناني" نشريافتۀ "سوره مهر" رو از كتابخونه امانت بگيرم و بخونم.
كتابي كه به شرح وقايع زندگي محمدرضا شاه پهلوي ميپردازه، از لحظهاي كه رضاشاه پهلوي به شاهي ميرسه تا لحظه مرگ محمدرضا.
محمدرضا تو بيمارستاني در مصر در آخرين روزهاي عمرشه كه به يادآوري خاطرات زندگيش ميپردازه البته از زبان "پسرِ حسين " كه از ساكنان شهر دامغانه!
ظاهرا نويسنده تمام تلاششو كرده كه شرح وقايع زندگي محمدرضا، از ديد خود محمدرضا باشه. احتمالا به همين خاطره كه تو جاي جاي كتاب، شكل اندام فلان زن، مهمتره از خيلي از وقايع سياسي و اجتماعي اون دوره (و باعث ميشه نتونم كتاب رو به افراد زير ... سال توصيه كنم!). و احتمالا به همين خاطره كه تو سراسر كتاب تعداد اسامي خاص افراد كمتر از تعداد انگشتان يك يا دو دسته و بيشتر با القاب سر و كار داريم: شهبانو، خواهر همزاد، پدر تاجدار، غول بي شاخ و دم، موش مرده، غلام خانهزاد، پيرمرد پيژامهپوش، پيشكار رازدار و ...
و احتمالا به همين خاطره كه تو قسمتهاي مختلف كتاب، دل به حال محمدرضاشاه ميسوزه و ميخواد همراه با شهبانو براش زار بزنه!
تو چندتا وبلاگي كه راجع به اين كتاب نظر نوشته بودن، نويسنده رو به خاطر بيطرفي و عدم قضاوت تمجيد كرده بودن، اما .... دو تكه از كتاب:
"روي ماسهها دراز ميكشي و گوش ميسپاري به موج بلند راديو، تا از وضعيت خود و خانوادهات در تبعيد آگاه شوي و از گذشته شرمآورت، اطلاعات دست اول كسب كني. ميتواني بفهمي كه تا كنون چند هزار نفر را اعدام يا سربه نيست كردهاي، يا چه مقدار پول و جواهر به تاراج بردهاي. از اين طريق متوجه ميشوي كه چگونه به شكلي خائنانه پول ملت را صرف خريد جنگافزارهايي كردهاي كه اصلا به درد مملكت نميخورند. مطلع ميشوي كه از خودت هيچ اختياري نداشتهاي و تا چه اندازه نوكر آمريكاييها بودهاي ..."
"با آمدن بچهها زندگي شما رنگ و بويي ديگر ميگيرد. مينشيني و ساعتها از خاطرات قديم ميگويي:
-يادم هست در جواب خروشچف، كه ما را غيرمستقيم از قدرت كشورش ميترساند، گفتم «فرق ما با شما اين است كه ما خدايي هم در آن بالاها داريم...» هيچي نگفت.
- چه خدايي؟ هر چه ميكشيم ...
اخم ميكني. نميتواني چنين حرفي را، حتي به شوخي، تحمل كني.
- با هرچه شوخي ميكني با خدا شوخي نكن.
كمتر كسي باور ميكند كه تو اعتقادات مذهبي داشته باشي. اين هم يكي از آن انگهايي است كه مخالفان به تو وارد آوردهاند؛ مثل خيلي از ادعاهاي ديگر ..."
از اين حرفا گذشته، نوع روايت كتاب برام تازگي داشت و جذاب بود (روايت دوم شخص!) همچنين نثرش در عين جذابيتي كه داشت از نوعي خستهكنندگي هم برخوردار بود كه نميذاشت بيشتر از دو سه فصلشو يه نفس بخونم.
و نويسنده تونسته بود فلاكت محمدرضا رو در دو سه سال آخر عمرش به خوبي هرچه تمامتر توصيف كنه.
اين هم پايان كتاب:
"با اينكه واقعا مردهاي اما همچنان وقار ملوكانه خود را حفظ كردهاي. بعد از آخرين دم و بازدم، سينه را جلو دادهاي و سرت را بالا گرفتهاي و به همان حالت هميشگي خبردار ايستادهاي ... روز بعد، وقتي عكس نيمرخ تو در يكي از مجلات معروف به چاپ ميرسد، اطرافيان تو شگفتزده ميشوند. مثل هميشه وقار و هيبت شاهانۀ خود را حفظ كردهاي و اجازه ندادهاي كه عكاس ناشناس، چهرهاي فلكزده از تو به نمايش بگذارد. همينطور كه خوابيدهاي، سرت را رو به بالا گرفتهاي و نگاهت را دوختهاي به آن دورها. انگار داري رد يك مرغ مهاجر گمشده را در آسمان دنبال ميكني. با نگاه شاهوار هميشگي؛ و همان چهره سنگي و تنديسوار ..."