اول اينكه ايام ولادت امام رئوفه و فضاي وبلاگ، ناخودآگاه، امام رئوفي ميشه
دوم اينكه اين چند روزه كه برا كاراي پاياننامه و ... اومده بودم دانشگاه، هيچ وسيلهاي نداشتم كه باهاش چاي درست كنم، از طرفي زورم مياومد بابت يه ليوان چاي، هر سري ۴۰۰ تومن پول بيزبون رو بريزم تو جيب چاي فروشا. در نتيجه سه چهار روزي خمار يه ليوان چاي بودم تا اينكه امروز فهميدم كه اي دل غافل، اين چند روزه، بخاطر ثبتنام ورودي جديدا يه فلاكس (يا به قول خارجيا فلاسك) چاي گذاشتن يه جايي پشت درختا و اين حسرت بزرگ به دلم موند كه چرا اين چند روزه از اين نعمت عظيمِ در دسترس استفاده نكردم.
و سوم اينكه ميگن در مثل مناقشه نيست. ميدونم چند وقت ديگه يه همچين حسرتي (البته خيلي عظيمتر و غيرقابل مقايسه با اون حسرت) به دلم خواهد موند كه چرا نعمت و موهبت بسيار بسيار عظيم همسايگي با امام رئوف در اختيارم بوده و من ازش بيبهره موندم.
قبل نوشت: يادداشتهايي كه زمان خدمت نوشته بودم و همون موقع براي دوستان ميفرستادم، همون ۶مورد بود و تموم شد. اما دوران خدمت، منبعيه سرشار از خاطره. از اين به بعد قصد دارم به فراخور حالم، هرچند وقت يكبار يكي از اون خاطرات -كه احيانا از توش ميشه يه چيزايي در اورد- رو بذارم اينجا ... انشاءالله.
اوايل كه رفته بودم سر يگان، با ساير افسرا كه درمورد تنبيه كردن سربازاي آموزشي صحبت ميكردم، هيچجوره قبول نميكردم كه تنبيه سرباز لازمه و بدون تنبيه نميشه سربازا رو كنترل كرد و از اين جور چيزا. هميشه بهشون ميگفتم من كه كسي رو تنبيه بدني نميكنم. حالا هرچي ميخواد بشه، بشه.
تازه وارد گروهان يك شده بودم -با سربازاي فوق ديپلم- كه يه روز صبح، فرمانده گروهان صدام كرد و گفت: "حسيني! اين سرباز رو ميبري انبار، كولهپشتي و كلاه آهني ميگيري، كولَشو پر سنگ و آجر ميكني و اينقدر ورزشش ميدي تا خوب عرقش در آد!"
من مونده بودم چكار كنم كه با اين توجيه كه اين كار اسمش تنبيه نيست و آمادگي جسمانيه و حالا ميبرمش ولي خيلي بهش سخت نميگيرم و از اينجور توجيهات، بردمش و كولشو پر سنگ كردم و اوردمش تو سايه گفتم "حركت پروانه رو اجرا كن."
چندتا حركت رفت و گفت "خسته شدم!" گفتم "نه، هنوز زوده."
دو سه تا حركت ديگه هم رفت كه ييهو ديدم خوابيد رو زمين. فكر كردم داره ادا در مياره و با خودم گفتم: "حالا كه اينطور ادا در مياره، معلوم شد تنبيه حقشه و بايد اساسي حسابش رو برسم" كه يهو، يكي ديگه از افسرا اومد و اونو كه ديد گفت: "ا چرا همينجور واستادي" و سريع رفت دستاشو گرفت و از اينجور كارا.
نگو كه اون سرباز بيچاره، غشي بوده و وسط تنبيه بهش صرع دست ميده و باقي ماجرا.
خلاصه! اين قضيه باعث شد كه تو اون دوره دو ماهه (كه اولين دورهاي بود كه سر گروهان بودم: يك ماه اول گروهان يك و بعدش هم گروهان سه) اصلا سمت تنبيه نرم و با كمتر از "عزيزم" سربازا رو خطاب نكنم.
هر عيدي يه طعمي داره
هر عيدي طعم - و البته عطر و بوي- مخصوص خودش رو داره.
مثلا مزه عيد فطر رو هيچ جاي ديگه نميتوني پيدا كني؛ يا سيزده رجب؛ يا عيد غدير؛ يا پونزده رمضان؛ يا ...
ولي خدا وكيلي طعم نيمه شعبان اصلن يه چيز ديگست ... نيمه شعبان يه طعم ديگه داره ...
بخوام مثال بزنم ميتونم چاي سامرا رو مثال بزنم...
سفر عراق، هر جاش طعم خودش رو داره، مثلا ايوان طلاي نجف با هيچي قابل قياس نيست، شب كاظمين اصلن يه چيز ديگست ... بينالحرمين همين طور ... اما اين وسط، چاي سامرا ...
اصلن انصافا چاي سامرا با هيچ چيز ديگه تو سفر عراق قابل مقايسه نيست!
بگذريم...
نيمه شعبان مبارك ... به اميد فرجش ...
قبل نوشت: اين يادداشتها مربوط ميشن به حدود دو سال پيش و زمان خدمتم
سرباز ليسانس (و تا حدودي فوق ليسانس) بر دو نوعه: 1-بروبچ حزباللهي و انقلابي (همون بچه بسيجيهاي خودمون) 2- بروبچ غيرانقلابي يا نهايتا بيتفاوت.
از يه ديدگاه ديگه همين سربازاي ليسانس (و تا حدودي فوق ليسانس) باز بر دو نوعند: 1-كسايي كه ميشن افسر آموزش و تا آخر خدمت بايد با سرباز آموزشي سروكله بزنن. 2- كسايي كه نميشن افسر آموزش و ميشن افسر يه جاي ديگه (مثلا افسر اداري، افسر بهداري، افسر عقيدتي و ...) ... بگذريم.
از اونجايي كه اكثر سربازاي نوع اول تو تقسيمبندي اول يا پدرشون سپاهيه، يا پدرشون خفن جبهه رفته، يا خودشون دويست سال بسيجي فعال دارن و انواع كارتهاي سبز و سفيد و قرمز و ... رو دارن، يا رفيقاي خفن دارن يا ...، معمولا تو خدمت آدماي پارتيداري حساب ميشن و درنتيجه برا اينكه تو خدمت سختي نبينن و احيانا بعدازظهرها بتونن برن سر كار و چيزايي از اين قبيل، (البته اگه به فرض نزديك به محال قرار بشه برن خدمت) دست به دامن پارتي شده و يكي از اين كاراي آسون گيرشون مياد و ميشن جزء سربازاي نوع دوم تقسيمبندي دوم.
و وقتي وارد اين كار راحت ميشن، به اين نكته پي ميبرن كه سربازي يعني بيگاري و انجام دادن كارايي كه خود پرسنل اونجا (ارتش، سپاه، نيروي انتظامي و ...) بابتش حقوق ميگيرن ولي تنبليشون ميشه اونو انجام بدن؛ و اين ميشه كه تا آخر دوره خوشحالن كه يه كار راحت تو خدمت گيرشون اومده و تا آخر عمر شاكين كه دو سال از بهترين دورههاي زندگيشون حروم شد و احتمالا تا آخر عمرشون فحش ميدن به خدمت و سربازي و اوني كه سربازي رو بنا كرد و اوني كه سربازي رو ادامه داد و هر مسئول و وزير و وكيلي كه به نوعي مرتبط با اين جور چيزاست.
و از اين طرف سربازاي نوع دوم تقسيم بندي اول، از اونجايي كه غالبا پارتي خاصي ندارن، ميفتن تو سختترين قسمتهاي خدمت كه يكيشون همون افسر آموزشيه. و با توجه به آمارايي كه تو قسمتاي قبل ارايه كردم، ميشه اون چيزي كه هست و اون جمله معروفي كه در مورد سربازي سر زبوناست و قبلتر بهش اشاره كردم ...
پس از گفتار:
۱- قرار نبود به اين زودي تموم بشه؛ نه سربازيم، نه اين نوشتهها؛ ولي چه كنم كه خدمت، كاملا غيرمنتظرانه و ييهو، حدود يك و نيم ماه پيش تموم شد و به تبع اون، با خارج شدن از محيط سربازي، نتونستم اين نوشتهها رو ادامه بدم. خيلي دوست داشتم اين نوشته ها ادامه پيدا ميكرد تا برسم به قسمتاي اصلي ماجرا، اما چه كنم كه تقدير نه اين بود، و با خارج شدن از جو خدمت ديگه نوشتن از خدمت سخته.
بعد از درج مطلبي تحت عنوان "بد و بدتر ..." مدير وبلاگ تبيان برام ايميل زده:
با سلام و تشكر از مطالب خوب شماهرگونه توهين به انقلاب اسلامي ايران معارض با مرامنامه كاربران تبياني است. لطفا آن را اصلاح و از اين پس بيشتر دقت كنيد.
حالا من نميدونم از كجاي اون مطلب توهين به انقلاب دراوردن!
نمي دونم از اين جمله: "هر چي بيشتر گشتم بين كانديداها تا به يه گزينه مناسب برسم، هرچي گشتم و گشتم، دريغ از حتي يه نفر" يا اين جمله: "باريكالله به اين انقلاب كه مردمش رو جوري پرورش داده و بقدري رشد داده كه به اين راحتيا به كسي راضي نميشن! ... منظورم از نظر سطح توقعات آرمانگرايانه و انقلابيه." يا اين يكي جمله: "ظاهرا اگه آراي باطله يخورده تبليغات كنه، اگه اول نشه، دوم ميتونه بشه!"
در هر صورت، از اونجايي كه هدفم از نوشتن تو اين وبلاگ اونقدرا مقدس نيست كه حاضر شم بخاطرش وبلاگم بسته بشه و برم يجاي ديگه يك وبلاگ ديگه بزنم و از اين جور هزينه هاي بيخودي بدم؛ اون مطلب رو حذف كردم اما .............. بگذريم.