شايد به اندازۀ انگشتان دو دست نه؛ اما قطعا بيش از اندازۀ انگشتان يه دست، كتاب خوندم درباب يادداشتهاي روزانۀ افراد مختلف. ديده بودم كه بعضي از افراد يادداشتهايي، حرف دلهايي، دغدغههايي، تاريخنگاريهايي مينوشتند برا خودشون؛ و بعد، در آينده به هر دليلي، اين يادداشتها كتابي ميشدن در دستان من و امثال من.
از وقتي شروع به يادداشتنويسي و حرفِدلنويسي كردم - احتمالا سال ۸۳ يا قبلتر- يكي از دغدغههام اين بود كه اگر در آينده، اين يادداشتها به دست ديگران بيفته - فرضا من آدم مهمي بشم و بعد از مرگم، كتابي چاپ بشه با عنوان مثلا "دلنوشتههاي آسدجواد!"- چطور ميشه و ديگرون چه عكسالعملي نشون ميدن (اون زمونا جوون بوديم و آرزو هم كه بر جوونا عيب نيست ...). همين بود كه با يك حس خودمهمپندارانه، چندين زبون و خط رمز ساختم تا رمزي بنويسم تا بعضي از حرفام، از گزند اظهارنظر ديگران در امان بمونه.
... ييهو ساعت دو و نيم نصفه شب شد؛ خوابم مياد؛ ديگه حوصله ندارم بقيش رو بنويسم .... اما كلا اين رو ميخواستم بگم كه: يك سينه حرف، موج زند در دهان ما ... حيف كه فضاي عمومي وبلاگ، ظرفيت هر حرفي رو نداره ...
ضمن تشکر از
بازدید شما از متحیر؛
چنانچه اولین بازدیدتان از
این وبلاگ میباشد، پیشنهاد میگردد ابتدا
دربارۀ وبلاگ و
دربارۀ من را مطالعه فرمایید. با تشکر مجدد آسدجواد