كتاب "ستاره دنبالهدار" نشر يافتۀ "فاتحان" دربارۀ زندگي "سرلشكر خلبان شهيد مصطفي اردستاني" رو قبل از خواب بعد از ظهر خوندم.
مطلبي خاصي نداشت جز هموني كه پشت جلدش نوشته بود:
"وقتي خبر سانحه هوايي و شهادت فرماندههان نيروي هوايي را به مقام معظم رهبري داديم، آقا خيلي متأثر شد؛ پرسيدند: كيها همراه آقاي ستاري بودند؟ عرض كرديم: تيمسار اردستاني و ...
با شنيدن نام حاج مصطفي، چشمهاي آقا پراشك شد، دستمالشون رو درآوردن و گذاشتند روي چشمهاشون، بعد از لحظاتي فرمودند: وقتي اردستاني توي عمليات بود، قلب من آرام بود."
كه با اين حساب، به جرأت ميتونم بگم كتاب حق اين شهيد رو به هيچ عنوان ادا نكرده.
بعد از مطالعه كتاب، اين سوال برام پيش اومد كه چرا تو نيروي زميني ارتش، همچين چيزايي رو شاهد نيستيم ... هرچند جوابشو تاحدودي ميدونم ولي ...
قضيۀ يازدهم: از دليلش خنده آمد خلق را ...
كم كم آخر شب شد و خواب اومد سراغم. دورترين نقطه به ضريح امام (نزديك در ورودي) رو انتخاب كردم و دراز كشيدم كه بلافاصله خادماي حرم اومدن كه: "بيدار شين برين جلو بخوابين، اينجا رو ميخوايم پرده بكشيم برا خواهرا" پاشدم رفتم جلو؛ با كلي عذرخواهي از امام، دراز كشيدم؛ كه بلافاصله يكي اومد بيدار كرد كه: "بلند شين برين بيرون بخوابين؛ اينجا جاي خواب نيست" پا شدم رفتم بيرون. ديدم جلوي در ورودي (مقابل امانتداري) ملت دراز به دراز خوابيدن، كسي هم كاري به كارشون نداره! همونجا دراز كشيدم.
تازه چشمام رفته بود رو هم كه با جيغ و داد يه استوار نيروي انتظامي از خواب پريدم كه: "بلند شين، اينجا نخوابين، پاشو اقا، ... مگه با شما نيستم؟ بلند شو... مگه حرم جاي خوابه؟" و از اين جور داد و بيدادها. پرسيديم " برا چي نميذارياينجا بخوابيم؟" گفت " تو حرم خوب نيست بخوابيد، بيحرمتي ميشه به امام" و از اين جور دليلها. پرسيديم "پس كجا بخوابيم؟" گفتن: "بريد پشت ضريح بخوابيد" ... وز دليلش خنده آمد خلق را ...
رفتم پشت ضريح دراز بكشم كه ديدم كولرها رو تا آخر زياد كردن و هوا رو به قدري سرد كردن كه هيچ جوره نميشد خوابيد. يه آقايي هم اونجا بود كه به محض اينكه ميديد كسي قالي رو كشيده رو خودش و به عنوان پتو ازش استفاده كرده، يا پرده رو كشيده تا مانع باد كولر شه، يا جايي رو پيدا كرده كه باد كولر بهش نميرسه، سريع ميومد و با لگد بيدارش ميكرد (صد رحمت به خادماي حرم امام رضا كه نهايتا چوب تو دماغ آدم ميكنن!)
هر چي سعي كردم تو اون سرما بخوابم، نتونستم؛ اومدم تو راهروي ورودي، ديدم اونجا هوا گرمتره. همونجا دراز كشيدم كه بلافاصله يكي اومد كه: "پدرجان! پدرجان! اينجا نخواب".
رفتم بيرون بخوابم، ديدم بيرون از داخل سردتره. دوباره رفتم داخل، ديدم داخل از بيرون سردتره. باز اومدم بيرون، ديدم بيرون از داخل سردتره. اين داخل و بيرون رفتن رو چند بار تكرار كردم تا بلكه تشخيص بدم كجا گرمتره ولي اخرش به اين نتيجه رسيدم كه يكي از ديگري سردتره!
قيد خواب رو زدم. گفتم حالا كه توفيق اجباري شبزندهداري نصيبم شده، يه نماز شب اجباري بخونم. رفتم دستشويي كه وضو بگرم، ديدم ملت بيچاره (يا بعبارت ديگه زائراي امام و كسايي كه براي تجديد بيعت با رهبرشون از راههاي دور اومده بودن) از فرط سرماي درون حرم، به كارتونخوابي در فضاي دستشوييها روي اوردن ...!
دو ركعت اول نماز شب رو با كلي خميازه و لرزش خوندم و از اونجايي كه شدت سرما و خوابآلودگي باعث شد هيچي از اون نماز نفهمم، بقيه نماز شب رو بيخيال شدم و فقط سعي كردم خودمو تا نماز صبح بكشونم.
شكر خدا، بعد از نماز صبح خادماي حرم تعويض شدن و ما هم از خدا خواسته، قالي رو كشيديم رومون و تا ساعت شش و نيم كه برا نظافت بيدارمون كردن، تخت خوابيديم.
نتيجه اخلاقي:
ميترسم شائبه سياسي بودن پيش بياد، پس خودتون نتيجهگيري كنيد...
مطالب مرتبط:
حدود صد سال پيش، وقتي روس و انگليس دندونهاي طمع خودشون رو براي غارت سرمايههاي ايران تيز كردن، ضرورت حمايت از توليد ملي و كار و سرمايه ايراني پيش اومد.
صدسال پيش (سال 1324 قمري)، علماي اصفهان در حمايت از توليد ملي، بيانيهاي صادر كردندكه اين دو تا مطلب توش به چشم ميخوره:
فتأملوا ...
قضيه نهم: امشبي را ... در حرمت مهمانم ...
نزديك غروب بود؛ مونده بودم برا شب چكار كنم. از يه طرف شب عيد 13 رجب بود و روز پدر و ميدونستم تو همچين شبي، رفقاي متأهل يا خونه پدرشونن يا خونۀ پدر زنشون ؛ رفقاي مجرد هم، خواهر برادراي عروس و داماد شدشون ميان خونشون؛ و از طرف ديگه، به هر كي زنگ ميزدم، يه خانمي جواب ميداد كه "تماس با مشترك مورد نظر امكانپذير نميباشد".
مونده بودم چكار كنم؛ از روي ناچاري، يه نگاه انداختم سمت حرم امام كه "امشبي را در حرمت مهمانم"
و خطاب به امام گفتم "امام! شب عيده. اون هم عيد 13 رجب، بايد يه شام درست و حسابي بهم بدي، عيدي و شيريني هم كه جاي خود داره ..."
قضيه دهم: شب عيد است و ميدهند شكلات ...
نماز كه تموم شد، خادماي حرم، با سينيهاي پر شكلات، اومدن بين صفوف نماز و شروع كردن به پخش شكلات. به هركي هم ميرسيدن، يه مشت شكلات برميداشت.
تو دلم خطاب به امام گفتم: "امام دستت درد نكنه! معلومه امشب ميخواي حسابي تحويلم بگيري! فعلا از شكلات شروع كردي تا وقت شام بشه!"
خادم شكلات به دست، داشت به من ميرسيد كه چند نفر هجوم بردن به سمتش و شكلاتاش رو تموم كردن . هرچي صبر كردم، ديدم اصلا ادامۀ اون صف رو بيخيال شدن و رفتن سراغ صفاي بعدي. ناچار رفتم تو يه صف ديگه نشستم ولي باز همون ماجرا تكرار شد، باز هم جا عوض كردم ولي باز همون آش و همون كاسه!
آخر سر خودم بلند شدم كه برم سمتشون و ازشون شكلات بگيرم كه ييهو، همشون سينيهاي پرشكلات رو گرفتن و بردن و ديگه هم پيداشون نشد. ...
اينجا بود كه حدس زدم كه مهموني امام هم مثل مهموني خداست؛ سرشار از گرسنگي و تشنگي و خسنگي و ..."
نتيجۀ اخلاقي:
ندارد
ادامه داره ...
مطالب مرتبط:
بعد از ناهار، رفتم نمايشگاهي كه بنياد شهيد تو بهشت زهرا زده. هرچند نمايشگاه خيلي سادهاي بود: يه چند تا عكس، يه سري وسايل شخصي شهدا و يه سري نوشتههايي كه اينور اونور زده بودن به ديوار، ولي با تموم سادگيش خيلي به دلم نشست.
قضيه هفتم: اين همه گناه!
بين نوشتههايي كه به ديوار زده بودن، با دوتاش خيلي حال كردم. يكيش اين بود:
"در تفحص شهدا، دفترچه يادداشت يك شهيد 16 ساله پيدا شد كه گناهان هر روزش را در آن يادداشت ميكرد، گناهان يك روز او اينها بود:
* سجده نماز ظهرم طولاني نبود
* زياد خنديدم
* هنگام فوتبال شوت خوبي زدم كه از خودم خوشم آمد و مغرور شدم."
قضيه هشتم: از سرنگوني نميترسيم
يكيش هم اين بود:
"مسئوليت ما مسئوليت تاريخ است. بگذار بگويند حكومت ديگري هم جز جكومت علي عليهالسلام بود به نام حكومت خميني كه با هيچ ناحقي نساخت. ما از سرنگوني نميترسيم. بلكه از انحراف ميترسيم."
نتيجه اخلاقي:
از انحراف ميترسيم
ادامه داره ...
مطالب مرتبط: