يه سري كارا هست كه بايد انجامشون برامون خيلي عادي باشه، ولي اينقدر رعايت نشده، كه وقتي ميبينيم كسي اون كارو انجام ميده، كلي برامون عجيبه.
درباره شهيد حسين خرازي ميگن:
تو اين يه هفته اخير، قسمت شده، مسعود، چند بار با ماشينش من رو اينور و اونور ببره. دفعه اول كه تأكيد كرد "كمربندتو ببند" و بعدش هم كه گوشيش زنگ خورد، زد كنار و بعد شروع كرد به صحبت كردن، تا حدودي برام طبيعي بود؛ اما وقتي ديشب، ديدم تو خيابون اصلي شاهرود، با وجود خلوتي شديد، حاضر نميشد، دنده رو چهار كنه و حاضر نشد با سرعت بيشتر از ۶۰ بره؛ بياختيار ياد اين خاطره از شهيد خرازي افتادم.
ميدونم خيليا با نظرم مخالفن اما همچنان معتقدم "ازبه" قشنگترين و جذابترين كتاب "رضا اميرخانيـ"ـه (البته شايد بعد از "ناصر ارمنيـ"ـش)
بعد از نماز ظهر و عصر، فرصتي دست داد تا براي بار سوم اين كتاب رو بخونم و باز با اون برم فضا ... و جالب اين كه اين بار هم نتونستم نصفهكاره كتاب رو تموم كنم و كتاب، مجبورم كرد تا يكنفس بخونمش!
اصلا تنها چيزي كه تو مسافرت ميتونه وقت خالي آدم رو پر كنه كتابه. خصوصا تو مسافرتاي ۸، ۹، ۱۰، ۱۵، ۲۰، ۳۰ ساعته با قطار.
كتاب "جشن پتو" (از مجموعه كتابهاي ايستگاه مطالعه) كه خوندنش رو از تو ايستگاه راهآهن شروع كرده بودم، اگرچه تو نيم ساعت اول حركت قطار تموم شد، اما چنان شيرين بود كه تا تموم شدنش نذاره بخوابم.
اگرچه سبك كتاب، همون سبك "رفاقت به سبك تانك" بود، و البته چند مطلب تو هر دو كتاب تكرار شده بود، اما -از نظر طنز قضيه- به نظر من، "جشن پتو" بهتر و جذابتر بود از "رفاقت به سبك تانك".
درسته كه چند وقتيه حوزهي كتاب دفاع مقدس رونق گرفته و كتاباي بسيار پرباري چاپ شده كه توقع مخاطب رو كلي بالا بردن و ديگه هر كتابي، مخاطب رو راضي نميكنه، ولي هنوز خيلي از كتاباي كمحجم قديمي مطالبي دارن كه ارزش خوندن دارن.
نمونش همين كتاب "راوي اول شخص" نشريافتهۀ "سازمان بسيج دانشجويي" كه اول كار، با اكراه و از سر بيكتابي خوندنش رو شروع كردم؛ ولي بعد ديدم كه خوندنش چندان خالي از لطف نبود.
نمونش اين مطلب از صفحه ۱۲۸ كتاب: