بعد از ناهار، رفتم نمايشگاهي كه بنياد شهيد تو بهشت زهرا زده. هرچند نمايشگاه خيلي سادهاي بود: يه چند تا عكس، يه سري وسايل شخصي شهدا و يه سري نوشتههايي كه اينور اونور زده بودن به ديوار، ولي با تموم سادگيش خيلي به دلم نشست.
قضيه هفتم: اين همه گناه!
بين نوشتههايي كه به ديوار زده بودن، با دوتاش خيلي حال كردم. يكيش اين بود:
"در تفحص شهدا، دفترچه يادداشت يك شهيد 16 ساله پيدا شد كه گناهان هر روزش را در آن يادداشت ميكرد، گناهان يك روز او اينها بود:
* سجده نماز ظهرم طولاني نبود
* زياد خنديدم
* هنگام فوتبال شوت خوبي زدم كه از خودم خوشم آمد و مغرور شدم."
قضيه هشتم: از سرنگوني نميترسيم
يكيش هم اين بود:
"مسئوليت ما مسئوليت تاريخ است. بگذار بگويند حكومت ديگري هم جز جكومت علي عليهالسلام بود به نام حكومت خميني كه با هيچ ناحقي نساخت. ما از سرنگوني نميترسيم. بلكه از انحراف ميترسيم."
نتيجه اخلاقي:
از انحراف ميترسيم
ادامه داره ...
مطالب مرتبط:
راستش، بيشتر از اينكه اسم كتاب يا ناشرش يا حتي متنش منو جذب كنه، طرح جلدش منو جذب خودش كرد و منو واداشت كه كتاب"شاه بي شين" نوشته "محمد كاظم مزيناني" نشريافتۀ "سوره مهر" رو از كتابخونه امانت بگيرم و بخونم.
كتابي كه به شرح وقايع زندگي محمدرضا شاه پهلوي ميپردازه، از لحظهاي كه رضاشاه پهلوي به شاهي ميرسه تا لحظه مرگ محمدرضا.
محمدرضا تو بيمارستاني در مصر در آخرين روزهاي عمرشه كه به يادآوري خاطرات زندگيش ميپردازه البته از زبان "پسرِ حسين " كه از ساكنان شهر دامغانه!
ظاهرا نويسنده تمام تلاششو كرده كه شرح وقايع زندگي محمدرضا، از ديد خود محمدرضا باشه. احتمالا به همين خاطره كه تو جاي جاي كتاب، شكل اندام فلان زن، مهمتره از خيلي از وقايع سياسي و اجتماعي اون دوره (و باعث ميشه نتونم كتاب رو به افراد زير ... سال توصيه كنم!). و احتمالا به همين خاطره كه تو سراسر كتاب تعداد اسامي خاص افراد كمتر از تعداد انگشتان يك يا دو دسته و بيشتر با القاب سر و كار داريم: شهبانو، خواهر همزاد، پدر تاجدار، غول بي شاخ و دم، موش مرده، غلام خانهزاد، پيرمرد پيژامهپوش، پيشكار رازدار و ...
و احتمالا به همين خاطره كه تو قسمتهاي مختلف كتاب، دل به حال محمدرضاشاه ميسوزه و ميخواد همراه با شهبانو براش زار بزنه!
تو چندتا وبلاگي كه راجع به اين كتاب نظر نوشته بودن، نويسنده رو به خاطر بيطرفي و عدم قضاوت تمجيد كرده بودن، اما .... دو تكه از كتاب:
"روي ماسهها دراز ميكشي و گوش ميسپاري به موج بلند راديو، تا از وضعيت خود و خانوادهات در تبعيد آگاه شوي و از گذشته شرمآورت، اطلاعات دست اول كسب كني. ميتواني بفهمي كه تا كنون چند هزار نفر را اعدام يا سربه نيست كردهاي، يا چه مقدار پول و جواهر به تاراج بردهاي. از اين طريق متوجه ميشوي كه چگونه به شكلي خائنانه پول ملت را صرف خريد جنگافزارهايي كردهاي كه اصلا به درد مملكت نميخورند. مطلع ميشوي كه از خودت هيچ اختياري نداشتهاي و تا چه اندازه نوكر آمريكاييها بودهاي ..."
"با آمدن بچهها زندگي شما رنگ و بويي ديگر ميگيرد. مينشيني و ساعتها از خاطرات قديم ميگويي:
-يادم هست در جواب خروشچف، كه ما را غيرمستقيم از قدرت كشورش ميترساند، گفتم «فرق ما با شما اين است كه ما خدايي هم در آن بالاها داريم...» هيچي نگفت.
- چه خدايي؟ هر چه ميكشيم ...
اخم ميكني. نميتواني چنين حرفي را، حتي به شوخي، تحمل كني.
- با هرچه شوخي ميكني با خدا شوخي نكن.
كمتر كسي باور ميكند كه تو اعتقادات مذهبي داشته باشي. اين هم يكي از آن انگهايي است كه مخالفان به تو وارد آوردهاند؛ مثل خيلي از ادعاهاي ديگر ..."
از اين حرفا گذشته، نوع روايت كتاب برام تازگي داشت و جذاب بود (روايت دوم شخص!) همچنين نثرش در عين جذابيتي كه داشت از نوعي خستهكنندگي هم برخوردار بود كه نميذاشت بيشتر از دو سه فصلشو يه نفس بخونم.
و نويسنده تونسته بود فلاكت محمدرضا رو در دو سه سال آخر عمرش به خوبي هرچه تمامتر توصيف كنه.
اين هم پايان كتاب:
"با اينكه واقعا مردهاي اما همچنان وقار ملوكانه خود را حفظ كردهاي. بعد از آخرين دم و بازدم، سينه را جلو دادهاي و سرت را بالا گرفتهاي و به همان حالت هميشگي خبردار ايستادهاي ... روز بعد، وقتي عكس نيمرخ تو در يكي از مجلات معروف به چاپ ميرسد، اطرافيان تو شگفتزده ميشوند. مثل هميشه وقار و هيبت شاهانۀ خود را حفظ كردهاي و اجازه ندادهاي كه عكاس ناشناس، چهرهاي فلكزده از تو به نمايش بگذارد. همينطور كه خوابيدهاي، سرت را رو به بالا گرفتهاي و نگاهت را دوختهاي به آن دورها. انگار داري رد يك مرغ مهاجر گمشده را در آسمان دنبال ميكني. با نگاه شاهوار هميشگي؛ و همان چهره سنگي و تنديسوار ..."
معمولا كتاب خوب، چنان خواننده رو جذب ميكنه كه تا تهش نميتونه اونو بذاره زمين، ولي كتاب خوبتر چنان فكر خواننده رو كار ميگيره، كه هر چند صفحه، بايد كتاب رو ببنده و بشينه فكر كنه به نوشتههاي كتاب يا شروع كنه به يادداشت برداري از مطالب خونده شده ...
دو سه روزه دارم كتاب "انسان 250 ساله" كه گزيدهايه از بيانات امام خامنهاي دربارۀ زندگي سياسي مبارزتي ائمه، ميخونم و تا اينجاي كار (صفحه 49) از كتاباي خوب نوع دومه كه منو مجبور ميكنه هرچند صفحه، يه يادداشتي بر دارم از متن كتاب.
فعلا اين دو تيكه رو داشته باشيد تا بعد:
۱- "در جنگ احد در اول كار ، مسلمانها به خاطر اتحاد و اتفاق ، باز هم صف دشمن را شكست دادند. اما بعد از آني كه به پيروزي زودرس نائل شدند، آن پنجاه نفري كه مأمور بودند شكاف كوه را از دسترس دشمن محافظت بكنند ، براي اينكه از غنيمت جمع كردن عقب نيفتند ، مأموريت خود را رها كردند و به محل جمع غنائم و به صحنۀ تجمع غفلتانگيز مسلمانان ، آنها هم ملحق شدند.فقط ده نفر از مسلمانانِ مأمور شكاف كوه ، آنجا ماندند و وظيفه ي خود را انجام دادند ؛ اما دشمن اين فرصت را پيدا كرد كه از پشت ، كوه را دور بزند و از شكاف و منفذي كه نگهبان كافي نداشت به مسلمانان حمله كند . اين حمله براي مسلمانان گران تمام شد ، اسلام شكست نخورد اما پيروزي اسلام اولاً ديرتر شد ، ثانياً جان سرداران شجاع و عزيزي مانند حمزۀ سيدالشهّداء در اين راه قرباني شد.
خداي بزرگوار مسلمانان را به عبرت و تأمل دعوت مي كند ، مي فرمايد ما به وعدۀ خودمان عمل كرديم ، گفته بوديم كه شما بر دشمن پيروز خواهيد شد و شديد ، اما بعد از آني كه اين سه خصوصيت و سه خصلت در شما پديد آمد ، ضربۀ آن را خورديد. اين سه خصلت عبارتند از : اولاً «تنازعتم في الأمر» با همديگر اختلاف كرديد ، وحدت كلمه و وحدت صفوف را به هم زديد ، ثانياً «فشلتم» سست شديد ، آن شور و حماسه و آمادگي و كمر بستگي و پا در ركابي اول كار را از دست داديد. ثالثاً «عَصَيتُم» از فرمان پيغمبر و رهبر و آن كساني كه مسئول اداره ي امور شما بودند اجتناب ورزيديد و سر باز زديد . اين سه صفت كه در شما پيدا شد، دشمن اين مجال را پيدا كرد كه از پشت بر شما ضربه وارد كند و عزيزترين فرزندان اسلام به خون و به شهادت افتاد ، و عالم اسلام از ناحيه ي از دست دادن يك چنين شخصيتي خسارت كرد."
تو دوران 30 ساله بعد انقلاب مسلما كسايي كه يه خورده تو تاريخش سير كنن، اثر اين "تنازعتم في الأمر" رو زياد ميبينن. (اون دو مورد ديگه هم كه جاي خود داره). اين جمله منو به شدت ياد تحليل شهيد صياد از دلايل شكست عمليات رمضان انداخت كه بعد از كلي تحليل شكست از نظر علمي و سياسي و نظامي، آخر سر، يكي از دلايل اصلي شكست اين عمليات رو شروع اختلافات بين ارتش و سپاه ميدونه و همون "تنازعتم في الامر..."
۲- "منافقين در داخل مردم بودند؛ كساني كه به زبان ايمان آورده بودند، اما در باطن ايمان نداشتند؛ مردمان پست، معاند، تنگنظر و آماده همكاري با دشمن، منتها سازمان نيافته. فرق اينها با يهود اين بود. پيغمبر ... دشمني را كه سازمانيافته نيست و لجاجتها و دشمنيها و خباثتهاي فردي دارد و بيايمان است، تحمّل ميكند. عبدالله بن ابيّ، يكي از دشمنترين دشمنان پيغمبر بود. تقريباً تا سال آخر زندگي پيغمبر، اين شخص زنده بود؛ اما پيغمبر با او رفتار بدي نكرد. درعينحال كه همه ميدانستند او منافق است؛ ولي با او مماشات كرد؛ مثل بقيۀ مسلمانها با او رفتار كرد؛ سهمش را از بيتالمال داد، امنيتش را حفظ كرد، حرمتش را رعايت كرد. با اينكه آنها اين همه بدجنسي و خباثت ميكردند؛... پيغمبر با آنها كاري نداشت ... برخورد همراه با ملايمت داشت؛ چون اينها سازمانيافته نبودند و خطرشان، خطر فردي بود" ...
خيلي وقتها كه مماشاتهاي نظام و رهبري با يه عده افرادي - كه در داخل كشورن و دشمنيشون و كارهاي خائنانهشون واضح و روشنه - رو ميديدم، اين سؤال برام پيش مياومد كه واقعا دليل اينهمه مماشات چيه! خيلي وقتا پيش خودم ربطش ميدادم به مصلحت نظام و اينجور چيزا؛ ولي نگو يه بحث "لقد كان لكم في رسول الله اسوه حسنه" اي هم اين وسط، تو كاره كه من نميفهميدم!