1393/1/24

همۀ زيارت، يك طرف؛ زيارت وداع يك طرف ... زيارت وداع كاظمين و نجف رو كه ديگه نگو ... اصلا دل هيچ‌جوره راضي به جدايي نبود ... خصوصا نجف ... من كه نرفتم، اما مي‌گن مدينه هم همين‌جوره ... خدا قسمت كنه، جور شه برم ... بگذريم...

همۀ زيارت، يك طرف؛ زيارت وداع يك طرف ... كم پيش اومده بخوام از مشهد برم ولي  نرم زيارت وداع ... اصلن نمي‌شه نرم ... بي خداحافظي از امام رئوف كجا برم؟... هر وقت، به هر بهانه‌اي نمي‌تونم برم وداع، مي‌شينم سبك سنگين مي‌كنم كارهاي اون چند روزمو ... پبينم كدومش سلب توفيقم كرده ... و غالبا به نتيجه مي‌رسم اما اين بار ... هرچي سبك سنگين مي‌كنم، هرچي مرور مي‌كنم خودمو، هرچي بيشتر مي‌گردم؛ هيچي پيدا نمي‌كنم.

هيچي، جز يه مورد. اما اون يه مورد كاريه كه... خدا خودش مي‌دونه كه چقدر با خودم كلنجار رفتم، چقدر فكر كردم، چقدر جوانب كار رو سنجيدم، و فقط وقتي انجامش دادم كه به درست بودنش رسيدم ... اما اين سلب توفيق...
ممكنه دوباره راهو اشتباه انتخاب كرده باشم؟ خدايا اگه اشتباهه، تا هنوز فرصت جبران هست، يه نشونه اي، برهاني، دليلي نشونم بده!

يا هادي المضلين ... اهدني الصراط المستقيم ...
يا من اليه يلجأ المتحيرون ... يا دليل المتحيرون ... دلالتم كن به راه درست ...

1393/1/13


چهارگانه‌اي از يك سفر تفريحي نيم‌روزه به شوشتر- بخش چهارم

خيلي از كسايي كه كاظمين رفتن ميگن حرم كاظمين خيلي بوي حرم امام رضا رو ميده ... اين يعني اينكه هر امامي بوي خودشو داره ...حرم هر امامي طعم خاص خودشو داره... عطر خودشو داره...

جاهايي تحت عنوان قدمگاه امام زمان، يا همچين چيزايي زياد رفتم، ولي هيچ‌كدوم طعم جمكران رو نداشتن، حتي مسجد سهله... حتي‌تر سرداب غيبت سامرا...

مقام صاحب‌الزمان, شوشتر
اما مقام صاحب‌الزمان شوشتر، عطري كه تو جمكران هست، توش موج مي‌زنه، غليان مي‌كنه، مست مي‌كنه....

1393/1/13


چهارگانه‌اي از يك سفر تفريحي نيم‌روزه به شوشتر- بخش سوم


و من اياته انك تري الارض خاشعه فاذا انزلنا عليها الماء اهتزت و ربت ... ۳۹ فصلت...

آبشار, شوشتر

و ستايش خدايي راست كه آب را از آسمان نازل كرد و بر زمين جاري ساخت. و آب را بفرمود كه از بلندي به پستي فرو ريزد و چمن را فرمود كه در كنار آبشار برويد و اين‌‌گونه، زيباترين نقش هاي طبيعت را پديد آورد تا چشم را بنوازد شايد كه شكرگزار باشيم. و پرندگان را بفرمود تا بخوانند، و آوازشان را در كنار صداي آب، گوش‌نوازترين صداها قرار داد شايد كه در اين آيات پروردگارمان، اندكي بيانديشيم....

1393/1/12

 

چهارگانه‌اي از يك سفر تفريحي نيم‌روزه به شوشتر- بخش دوم

رفته بوديم امام‌زاده‌اي عبدالله نام (پسر حسن بن حسين‌اصغر بن امام سجاد؛ كه اين حسين‌اصغر -ظاهرا- از اجداد ماست)؛ در كنارش ضريحي بود براي شخصي به‌نام بي‌بي گزيده؛ تو شرح حالش يه همچين چيزي نوشته بود:

مأموران حاكم، كه سر امام‌زاده عبداله را با خود حمل مي‌كردند، به خانۀ اين پيرزن وارد شدند؛ زن ديد از سر نوري بلند است و سر دارد با عده‌اي تكلم مي‌كند. دانست كه سر انسان بزرگيست. آن را به پسرش، ابراهيم هم نشان داد. ابراهيم به مادرش گفت بايد اين سر را دفن كنيم و براي اينكه مأموران نفهمند، سر مرا ببر و بجاي آن سر قرار بده ....

ابراهيم سربخش, امام‌زاده عبدالله, شوشتر

حالا، از اون موقع اين سؤال برام ايجاد شده كه آيا كار بي‌بي گزيده و پسرش (ابراهيم سربخش) كار درستي بوده يانه؟؟ نمي‌خوام نفي كنم فقط سؤال برام پيش اومده. حالا اگه سر امام بود، توجيه داشت يا اگر اون امام‌زاده زنده بود باز هم كار منطقي بود، اما فدا كردن جان خود براي دفن يك سر، كار درستيه يا نه (؟؟؟) نميدونم....

1393/1/12

چهارگانه‌اي از يك سفر تفريحي نيم‌روزه به شوشتر- بخش اول

عازم بوديم براي تفريحي نيم‌روزه؛ مادربزرگ، اما دوست داشت دوروبرش باشيم، تنهايي را خوش نداشت؛ از طرفي، نمي‌توانست با ما بيايد؛ پس، نفرينمان كرد: "يك باران شِلَقلَقي بگيردتان ..."؛ خنديديم و رفتيم....
پاركي را پيدا كرديم؛ فرش پهن كرديم، آتشي درست كرديم، غذا را گرم كرديم، سفرۀ ناهار را مهيا كرديم و خواستيم بخوريم، كه باران شروع شد، يك باران شلقلقي؛ گفتيم باران بهاريست، چند دقيقه مي‌بارد و بند مي‌آيد، رفتيم در پناه درختان، چند دقيقه‌اي تا باران بند بيايد، نيم ساعتي منتظر مانديم، باران همچنان شلقلقي بود؛
مجبور شديم بساط ناهار را به ماشين منتقل كنيم، در همان ماشين نشستيم و ناهار خورديم، با سختي فراوان؛ ناهار كه تمام شد اما، باران هم بند آمد ... گويي آمده بود فقط ما را  بيازارد ....


در مسير برگشت، نقل مي‌كرديم نفرين‌هاي مادربزرگ را؛ نفرين‌هاي جالب و سخت؛ مثل: "ورسا ننشيناد" يا "كوربا هيچ مميراد".


پي‌نوشت ۱: باران در دزفول، انواع مختلفي داره: نيف نيف، تيپ تيپ، دمب اسبي، تيپي گُلُپي، تيپي مشكي و ...؛ در اين ميان اما، شلقلقي (Shelaghlaghi) بارانيست شديد كه در عرض چند دقيقه در خيابان‌ها آب راه مي‌افتد...
پي‌نوشت ۲: "ورسا ننشيناد" يعني بايستد و ديگر نتواند بنشيند؛ و "كوربا هيچ مميراد" يعني كور شود اما هيچ‌وقت نميرد تا از اين كوري خلاص شود!

پي‌نوشت ۳: پس پاك و منزه است خدايي كه از آسمان باران فرستاد و باد را؛ و رحمت و عذابش را، هر دو، در آن قرار داد... (از جملات حكيمانۀ يك آسدجواد)


1393/1/1

بعضي وقتا، يه جمله، يه عبارت، يه نامه، يه پيام، يه ايميل ... كه شايد به نظر هيچ چيز خاصي توش نداشته باشه، چنان حس خوب و لذت‌بخش يا آرام‌بخش يا شادي‌بخشي با خودش به همراه مياره كه آدم مي‌مونه اين همه احساس رو تو كجاي خودش جا داده!

مثل همين پيامكي كه چند دقيقه پيش رسيد دستم: "سلام ... چيزي نيست ... فقط يهو دلم تنگ شد ..." همين!

در حال حاضر مطلبی وجود ندارد ...
مطلبی وجود ندارد ...
آرشیو موضوعی
ریز موضوعات
آرشیو ماهانه
در دست مطالعه
آمار وبلاگ
دفعات بازدید : 434148
تعداد نوشته‌ها: 134
تعداد دیدگاه‌ها : 130
ضمن تشکر از بازدید شما از متحیر؛ چنانچه اولین بازدیدتان از این وبلاگ می‌باشد، پیشنهاد می‌گردد ابتدا دربارۀ وبلاگ و دربارۀ من را مطالعه فرمایید.
با تشکر مجدد
آسدجواد
×

ابزار هدایت به بالای صفحه

X